حاج ابراهیم همت از آن دست شهداست كه هر چه دربارهاش گفته و نوشته شود، باز هم سخنان تازه و نكاتی میتوان از آنها به دست آورد. «تابناک» در آخرین گزارش از مجموعه روایات هفته دفاع مقدس، گزارشی از زندگی این سردار شهید محبوب را منتشر میکند.
شهید «محمد ابراهیم همت» در دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ در «شهرضا»، یکی از شهرهای استان «اصفهان» در خانوادهای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در سال ۱۳۵۲ وارد دانشسرای اصفهان شد و پس از دریافت مدرک تحصیلی فوق دیپلم، به سربازی رفت. در حین سربازی و پس از آن، روی به مبارزه با رژیم طاغوت آورد و با گروههای مبارز مسلمان مرتبط شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همت فعالیتهای خود را گسترش داد؛ «کمیته انقلاب اسلامی» را در «شهرضا» راهاندازی کرد و با کمک دوستانش، هسته اولیه «سپاه» شهر را شکل داد. در اواخر سال ۱۳۵۸، بر حسب ضرورت، به «خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار» و «کنارک» و استان «سیستان و بلوچستان» رفت و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت.
در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه «کردستان» فرستاده شد و بنا بر آماری که از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۱۳۵۹ تا دی ماه ۱۳۶۰ (با فرماندهی مدبرانه او)، ۲۵ عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است.
پس از آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید «همت» به صحنه کارزار وارد شد و در سالیان حضور در جبهههای نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید.
و اما به همراه شهید حاج احمد متوسلیان، تیپ محمد رسولالله (ص) را تشکیل داد و در عملیات «فتحالمبین» مسئولیت بخشی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. در عملیات پیروزمندانه «بیتالمقدس» در سمت معاونت تیپ محمد رسولالله (ص) فعالیت كرد. با آغاز عملیات «رمضان» در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ در منطقه «شرق بصره»، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا هنگام شهادتش در سمت فرماندهی آن انجام وظیفه كرد.
در «والفجر مقدماتی» مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل «لشکر ۲۷ حضرت محمد رسولالله (ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)» بود، بر عهده گرفت و سرانجام در عملیات خیبر، در جزیره مجنون و در هفدهم اسفند ۱۳۶۲، این جان ناآرام و شیدا، بهانه وصل به معبود را با ترکشی که بر پیکرش نشست، پیدا کرد و شهد دلنشین شهادت را لاجرعه سر کشید. خدایش با اولیا محشور گرداند.
خاطرات از زبان خانواده و همرزمان شهید
در میدان بزرگ «شهررضا» مجسمه بزرگی از شاه قرار داشت. ابراهیم و چند نفر از دوستانش نقشه کشیده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را پایین بکشند. ظهر روز تاسوعا، ابراهیم ناهارش را که خورد، به طرف میدان به راه افتاد. دوستانش را جمع کرد و گفت: «باید همین الآن مجسمه شاه را پایین بکشیم!».
یكی از بچهها رفت و با یك دستگاه ماشین سنگین برگشت. ابراهیم با سرعت از پایه مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمی را دور گردن مجسمه پیچید. سر دیگر طناب به ماشین وصل شد و بعد ماشین حركت كرد و ناگهان مجسمه تکان خورد، از جا کنده و با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد. آن روز بعد از ظهر تکههای مجسمه شاه در دست مردمانی بود كه برای عزاداری به میدان مركزی شهر آمده بودند.
رفته بود قم اعلامیه و نوار بیاورد، اما دیر كرده بود. منتظر و ناراحت نشسته بودم توی حیاط ببینم بالأخره كی میآید. یك دفعه دیدم در باز شد و با یك گونی پر از عكس و اعلامیه وارد شد. همینكه چشمش به من افتاد، پرسید: «مادر خواب است یا بیدار؟»
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی؛ مأمورها بهم مشكوك شدهاند و تا همین نزدیكیها تعقیبم كردهاند. تو فقط برو پشت بام و مراقب کوچه باش ببین چه خبر است!»
رفتم روی پشت بام و متوجه شدم پاسبانها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشتی خانه آویزان کرده است. پرسیدم: «حالا میخواهی چکار کنی؟»
گفت: «کاری ندارد، فقط کمک کن تا از دیوار بروم بالا».
كمكش كردم. از دیوار كشید بالا و خودش را انداخت آن طرف. صداش آمد: «خداحافظ. من رفتم. گونی را هم با خودم بردم.»
نماز ظهر را به امامت حاجی خواندیم. وقتی آماده نماز عصر میشدیم، روحانی به جمعمان اضافه شد. حاجی به محض این كه از حضور یك روحانی در جمع اطلاع پیدا كرد، برگشت داخل صف مأمومین و گفت: «وقتی ایشان هستند، تكلیف از ما ساقط است.»
اصرارهای آن روحانی هم مبنی بر این كه دوست دارد نماز را به امامت حاجی بخواند، به جایی نرسید و بالأخره ما نماز عصر را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز، قرار شد یكی دو تا مسأله شرعی گفته شود. در میانههای صحبت بود كه حاجی یكدفعه افتاد. بچهها جمع شدند دورش و بلندش كردند. دیدیم از شدّت ضعف دیگر نمیتواند روی پا بند شود. دكتر كه آمد، گفت: «ایشان در اثر كار زیاد و نخوردن غذا دچار ضعف شده است.»
پس از نخستین دیدارش با امام راحل، حال غریبی پیدا كرده بود. تا مدتها از یادآوری این دیدار سرمست میشد. همانروز وقتی از نزد امام برگشت، به شدت منقلب بود. پرسیدم: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «امام دست خود را بر سرم كشید.»
بعد نفسی گرفت و گفت: «لحظه خیلی شیرینی بود؛ تا عمر دارم فراموشش نخواهم كرد.»
لشکر محمد رسولالله (ص) در حال نقل و انتقالات قبل از عملیات بود. حاجی داشت برای بچهها موقعیت منطقه را شرح میداد. كلمهها خوب توی دهانش نمیچرخید. احساس کردم که ضعف تمام وجودش را گرفته است. یکدفعه زانوهایش لرزید؛ دستش را به دیواره سنگر گرفت و آهسته روی زمین نشست.
دکتر را خبر کردیم. دكتر پس از معاینه، گفت: «به خاطر بیخوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده است و حتما باید استراحت کند!»
حاجی قبول نکرد. هر چه اصرار کردیم، نپذیرفت. میگفت: «در این شرایط نمیتواند به استراحت فكر كند!»
بالأخره اجازه داد که یک سرم به دستش وصل کنند اما به این شرط كه بتواند در همان حال عملیات را هدایت كند.
در میان بچهها مشهور بود كه حاج همت كیلومتری میخوابد نه ساعتی. چون هیچ گاه وقت نداشت یكجا چهار یا پنج ساعت بخوابد، همهاش توی ماشین و در مسیرها میخوابید. مثلا وقتی از اندیمشک به اهواز میرفت، در بین راه صد کیلومتر میخوابید یا وقتی نیمهشب برای شناسایی به منطقهای میرفت، در طول راه چهل پنجاه کیلومتری میخوابید.
یك شب، پیش از عملیّات مسلم بن عقیل، به خانه آمد. سر تا پایش خاكی بود و چشمهایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتش عود كند. دیدم رفت كه وضو بگیرد. گفتم: «حالا كه حالت خوب نیست، اول غذا بخور بعد نماز بخون!»
گفت: «من با اینهمه عجله آمدهام كه نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»
وقتی ایستاده بود به نماز، دیدم از شدت ضعف دارد میافتد. رفتم ایستادم كنارش تا مواظبش باشم.
در قلاجه بودیم، سال ١٣٦٢، هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکتهایی را که توی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچهها.
حاج همت كه آمد، دیدم یادم رفته برایش یكی كنار بگذارم. ماجرا را با یكی از بچهها مطرح كردم. گفت: «من یكی دارم.» خوشحال شدم. رفتم به حاج همت گفتم: «حاجی یك اوركت برات نگه داشتیم!»
گفت: «هر وقت دیدم تمام رزمندهها صاحب اوركت شدهاند، آنموقع من هم میپوشم!»
یک بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و همینجا زندگیات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچهات را از این طرف به آن طرف میکشی؟»
گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه خانهات عقب ماشینت است؟»
گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین!»
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: «این هم خانه. میبینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»
گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانهدارها!»
عملیات خیبر بود. داشتیم میرفتیم دوكوهه. در بین راه، خبر رسید كه امام پیام دادهاند كه جزیره مجنون باید حفظ شود.
این پیام یكباره حاج همّت را از این رو به آن رو كرد. من از عشق و علاقه او به امام خبر داشتم ولی تا آن روز چنین ندیده بودمش. هی تند تند راه میرفت، فكر میكرد و زیر لب میگفت: «امام پیام دادهاند، باید یك كاری بكنیم!»
بالأخره تصمیمش را گرفت و گفت: «باید خودمان را به دوكوهه برسانیم و چند گردان به منطقه اعزام كنیم.»
او بعد از این پیام خورد و خوراك را بر خود حرام كرد و تا لحظه شهادت از حركت و تلاش و جنب و جوش باز نایستاد.
خاطرات
از زبان همسر شهید
یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را میدیدم. در آن بلندی، خانه سفیدی را نشانم داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و میكشمت بالا!»
وقتی قرار شد قبل از عقد صحبتهایمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید كه میخواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!»
به حاجی گفتم: تنها درخواستی كه از شما دارم، این است كه برای عقدمان برویم پیش امام.
سكوت كرد و جوابم را نداد. این سكوت یكی دو روزی طول كشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد، گفت: «شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام میدهم. اما از من نخواهید لحظهای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان كند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمیتوانم جواب این كارم را بدهم!»
گفت: «حج که بودم، هر بار خانه خدا را طواف میکردم، شما را هم در کنار خودم میدیدم. آن موقع فکر میکردم این نفس من است که نمیگذارد به عباداتم برسم، اما بعد که برگشتم منطقه و دیدم شما اینجایید، ایمان پیدا کردم که آن حضور، قسمت من بوده که در طواف همراهم بوده!»
حرفهایش كه به اینجا رسید، سكوت كرد. سكوتش طولانی شد. آن قدر طولانی که من فکر کردم دیگر صحبتی نیست و باید بروم. خودم را آماده میكردم خداحافظی بكنم كه ایشان بار دیگر به حرف آمدند و گفتند: «احتمال اینكه من اسیر شوم یا مجروح خیلی زیاد است؛ و در این صورت شما خیلی آزار خواهید دید؛ آیا با این حال باز هم حاضرید با من ازدواج کنید؟»
گفتم: «من آرم سپاه را خونین میبینم؛ من حتّی به پای شهادت شما هم نشستهام!»
شبی که عقد کردیم، رفتیم خانه پدر حاجی. آن شب حاجی تا صبح گریه میکرد. گریه میکرد و قرآن میخواند. سوره «یس» را با سوز عجیبی میخواند. نماز صبح را كه خواندیم، از من پرسید: «دوست داری الآن کجا برویم؟»
گفتم: «گلزار شهدا!»
سرش را به بلند كرد و رو به آسمان گفت: «خدایا شكر!» گفت: «همهاش میترسیدم چیزی غیر از این بگویی!»
چند ساعت در گلزار شهدا بودیم. حاجی دلش نمیآمد برگردیم خانه. از همه شهدایی كه در آنجا بودند خاطره داشت. این خاطرهها را با شرح و تفصیل تعریف میكرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه میكرد و اشک میریخت.
در آن صبح به یاد ماندنی، بارها به او حسودیم شد.
همیشه سر این که اصرار داشت حلقه ازدواج حتماً دستش باشد، اذیتش میکردم. میگفتم: «حالا چه قید و بندی داری؟»
میگفت: «حلقه، سایه یک مرد یا زن در زندگی است. من دوست دارم سایه تو همیشه دنبال من باشد. من از خدا خواسته ام تو جفتِ دنیا و آخرتم باشی!»
مهدی تازه چهل روزش شده بود که حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب. در آنجا، در منزل عموی حاجی ساکن شدیم. آنها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتی که در حق من و مهدی میکردند، ما یکجورهایی احساس شرمندگی میكردیم. چون فکر میکردیم به هر حال آنها را به زحمت انداختهایم.
این مسأله را با حاجی در میان گذاشتم. او وقتی دید من از این مسأله چقدر ناراحتم، رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. وسایلمان را كه جمع كردیم، نصف وانت را هم نگرفت. خودمان هم سوار همان وانت شدیم و رفتیم به اندیمشک.
وسایل را در یكی از خانههای بیمارستان شهید کلانتری خالی كردیم. وقتی مستقر شدیم، حاجی گفت: «کلید این خانه را یک ماه پیش به من داده بودند. اما من ترجیح میدادم به جای من و تو، بچههایی كه نیازشان بیش از ماست، از اینجا استفاده كنند!»
رزمندهها تا چشمشان به حاجی افتاد، دورهاش كردند. در آغوشش گرفتند و بوسیدند. یکیشان، انگار پدرش را بعد از مدتها دیده باشد، شانه حاجی را بوسید و با دلتنگی گفت: «این چند روزه که شما نبودید، سیل آمد و سنگرهامان را آب گرفت؛ خیلی اذیت شدیم!»
حاجی نشست در میان حلقه رزمندهها و با حوصله به حرفهای همه گوش داد. آنقدر بین آنها ماند و باهاشان حرف زد تا آرام شدند و قرار یافتند. وقت خداحافظی، یكی گفت: «حاجی ما را فراموش نكن!»
همین كه به پاوه رسیدیم، حاجی مستقیم رفت به سپاه برای پیگیری مشکلات آن بچهها که به سنگرشان آب افتاده بود.
اجازه نمیداد بروم خرید. میگفت: «زن نباید زیاد سختی بکشد!»
ناراحت میشدم. اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
میگفت: «اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی كه ازت میخواهم این است كه فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر كه خسته شوی. اینها را بگذار من انجام بدهم!»
میخواستم سفره بیندازم كه حاجی دستم را گرفت. گفت: «وقتی من میآیم، تو باید استراحت كنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»
گفتم: «من كه بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یك روز میگفتی میخواهی زنت چریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم!»
شروع كرد به انداختن و مرتب كردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی كه انگار دوست ندارد، كسی غیر از خودش بشنود، گفت: «تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی. پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در كنارت هستم، کمی كمكت كنم!»
از جمله مواقعی كه نسبت به حاجی حسادت میکردم، لحظاتی بود كه مشغول عبادت میشد. صدای اذان را که میشنید، سرگرم هر كاری كه بود، رهایش میكرد و آرام و بیصدا میرفت و مشغول نماز میشد.
نیمهشبها بلند میشد، وضو میگرفت و برای اینكه مزاحم خواب ما نباشد، میرفت به یك اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای نالههای آرامش را میشنیدم؛ صدایی كه خیلی آرام بود.
برای همه سؤال شده بود كه چه طور حاجی با اینكه همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یك خراش كوچك هم برنمیدارد. تا آنجا كه من یادم میآید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یك ناخنشان پرید. یك روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم. خندید. گفت: «اسارت و جانبازی، ایمان زیادی میخواهد که من آن را در خودم نمیبینم. برای همین از خدا خواستهام شهادت را نصیبم كند؛ آنهم فقط روزی كه جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.»
بیشتر نیمهشب میآمد و سپیده صبح میرفت. همیشه، با وجودی كه خستگی از سر و رویش میبارید، سعی میكرد در كارهای عقب افتاده خانه كمكم كند. یک شب خیلی دیر به خانه آمد. من تمام روز را از بچهها مراقبت کرده بودم. مصطفی شیر خواره بود؛ مهدی هم تازه پاگرفته بود و دائم پشت سرم راه میافتاد. برای همین بیشتر كارهایم مانده بود برای آخر شب كه بچهها خوابند. وقتی آمد، داشتم خودم را آماده میكردم برای شستن لباسها كه گفت: «اجازه بده من اینكار را بكنم!»
قبول نكردم. هر چه اصرار كرد، كوتاه نیامدم. گفتم: «خستهای تو؛ برو استراحت كن!»
رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد در حمام زده شد. بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد و گفت: «شرمندهام! حالا که قرار است لباسها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!»
لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!»
حاجی رفت. مقداری از لباسها را كه شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام. وقتی شست و شوی بقیه لباسها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباسهای شسته شده را روی طناب پهن میکند.
آن شب برای اولین بار دیدم كه گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همانجا زدم زیر گریه. گفتم: «چی به سرت آمده؟ چرا این شکلی شدهای؟»
حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حرفها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه. اگر فلانی بفهمد کلهام را میکند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، باهات حرف دارم.»
نشستم؛ گفت: «تو میدانی من الان چی دیدم؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «من جداییمان را دیدم!»
به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچههای لوس حرف میزنی!»
گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه كن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آنهایی که خیلی دلبسته هم هستند، با هم بمانند.»
دل ندادم به حرفهاش. ماجرا را به شوخی برگزار كردم. گفتم: «یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب میخواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودهای، یا خانه پدری من. نمیخواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچهها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.»
من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…»
حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت: «نه، اینطورها هم که نیست، من دارم محکم کاری میکنم، همین!»
گفتم: «به خاطر این چشمها هم كه شده، تو بالاخره یك روز شهید میشوی!»
چشمهایش درخشید، پرسید: «چرا؟»
یكدفعه از حرفی كه زده بودم، پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»، اما نگاهش یك جوری بود كه نتوانستم این را بگویم. بعد خواستم بگویم «در همه نمازهایم دعا میكنم كه تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود. آهی کشیدم و گفتم: «چون خدا به این چشمها هم جمال داده هم کمال. چون این چشمها در راه خدا بیداری زیاد کشیدهاند و اشکهای زیادی ریختهاند.»
صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!»
حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: «برادر من! مگر تو نمیدانی آن بچهها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟ مگر نمیدانی من نباید آنها را چشم به راه بگذارم؟»
حقیقتش من از این اتفاق كمی خوشحال شدم. راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه. اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند. دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمندههاش. دوست نداشت وقتی را كه باید در كنار رزمندهها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آن جای دیگر، خانه خودش باشد. داخل خانه كه شدیم، یك دفعه برگشت و گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من میشود وابستگیام به شماهاست. روزی که من مسئله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!»
نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساكت بودم. تنها صدایی كه گاهی توی اتاق میپیچید، صدای به هم خوردن اسباببازیهای مهدی بود. داشت بازیاش را میكرد و ذوق میكرد. مهدی یكدفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار كناریش. آمدم بگویم «چرا با بچه اینجوری میكنی!»، دیدم چشمهاش تر است و لبهاش میلرزد. دل من هم لرزید. حس كردم این بار آمده كه دیگر دل بكند و برود.
حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.
یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلامآباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشتهای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»