آنچه را که میخوانید نه یک داستان که حقیقتی است هولناک در قلب پایتخت. روایتی که اگر بارها و بارها بشنوید، تا به چشم نبینید باور نخواهید کرد.
زیر پل ملاصدرا ضلع غربی چمران، رودخانه اوین – درکه...؛ نشانی ، همین جا بود.
پنجه تیز آفتاب صورت زمین را چنگ میزد. معدود عابرانی در رفتوآمد بودند. روی دیوارهای سنگی آن سوی بزرگراه، خانههایی با سقفهای بلند و پنجرههایی که زل زده بودند به عابران، مسافران منتظر در ایستگاه اتوبوس و خانههایی با حیاطهایی سرسبز در این سو، شاهدانی بودند که خبر میدادند منطقه، مسکونی است.
میان منطقه مسکونی خوشسیمای سرخاب سفیداب زده شمال شهر که همه عمر به دروازه غار ته پایتخت فخر فروخته است، اطراف برجهای گردن افراخته شهرک غرب، یافتن یک دره ناپیدای بینام و نشان، مثل فاش شدن لکه زیرپوستی پنهان است بر تن پر زیب و زیور!
پل عابر پیاده به ظاهر تنها نشانهای بود که میتوانستی سراغ دره را از آن بگیری؛ پلههای پل را بالا رفتیم. به اطراف نگاه کردیم. بالاخره چادرهای پوسیدهای که در عمق دره، مفلوک و نیمهجان ایستاده بودند، سپید و سیاه از دور نمایان شدند؛ به سرعت به پایین پل برگشتیم؛ حالا با اشتیاق بیشتری دنبال نشانی بودیم. ناامیدانه در میان پستی و بلندیهای خاکی اطراف، گشتی زدیم تا به باغی در آن حوالی رسیدیم. زنگ باغ را فشردیم؛ جوانی بلند قد درب را گشود؛ از او نشانی را جویا شدیم؛ با نگاهی به قلم و کاغذمان بدون چون و چرا، به داخل باغ دعوتمان کرد. حالا با ورود به باغ تا آن دره فقط چند حصار فلزی فاصله بود. حصارها را برداشتیم و بهتزده خیره ماندیم به آنچه که چشمانمان را داغ کرد!
چند قدمی برنداشته بودیم که سنگهای زیادی با سرعتی واقعا شگفتآور از فاصله آن سوی دره به استقبالمان آمدند و از میلیمتری صورتمان رد شدند.
صدای چند جوان خمیده که هنوز در فاصله بسیار دور ما و آنها، کوچک به نظر میرسیدند و مثل موریانه در وسعت اطراف دره پخش بودند، نالان و تهدید کنان در عمق گودال پیچید که «هی! از این جا دور شوید تا شما را نکشتهایم...» بناچار قدمها را به عقب برداشتیم .
دهان باز آسمان، سنگهایی که از هرم آفتاب گونههایشان سرخ شده بود؛ زباله و سرنگ؛ آتش و دود و خاکستر؛ کانالی از گندآب بیجان و اجتماع حیرتآوری از معتادان باستانی! یا همان آخر خطی خودمان، همه دار و ندار این دره فراری از چشمان شهر، برای سکونت دادن دهها زن و مرد معتادی بود که به دور از مزاحمتها، توهم زندگی در شهرک خودشان را زده بودند.
معتادان سنگپران راست میگفتند؛ میان این همه آدم که بوی نفس گندشان تا فرسخها میرفت، غریبهها زود شناخته و حسابی هم نواخته میشدند!
پشت تخته سنگی پناه گرفتیم. گروهی از معتادان در حلقههای چند نفره، روی کارتنهایی که انگار فرش هزار شانه آنهاست، راحت و مشغول، لم داده و تعداد زیادی هم به طور پراکنده در رفت و آمد بودند.
آنچه دیدیم و آنچه شنیدیم حاکیست که امور اهالی این دره با خرید و فروش و مصرف و تزریق مواد مخدر میگذرد. جیبها هی خالی و هی پر میشوند؛ جیبهای خالی برای آنها که مواد افیونی میخرند و میزنند و میروند تا عمق جهنم و معجزهآسا باز به زندگی بازمیگردند و جیبهای پر برای آنها که اگر وصفشان کنم هیچ نسبتی با این دره مخوف نمییابند و رد بوی ادکلنهایشان گاهی بر فضای متعفن چندشآور آن جا هم غلبه میکند.
به گفته یکی از اهالی منطقه، «سعید صحنه» حاکم قصه شهر معتادان، آن جا را به چهار بخش تقسیم کرده و هر بخش را به یکی از معتادان سرکرده برای خرید و فروش مواد مخدر اجاره داده است. هیچ کس حق ورود به قلمرو دیگری را ندارد. درآمد همه مناطق خطکشی شده است. روزها، گروهی که مامور توزیع مواد مخدر هستند، بر بلندی مخصوص ایستاده و کار فروش مواد افیونی با شیوه معمول خود آغاز میشود. همه به کارشان واردند؛ میخوابند و میخورند و از آب گندیده کانال خوش مینوشند و روزشان را شب میکنند. ساکنان، به حوادث آن جا هم حسابی خو کردهاند: جیبزنی، قمهکشی، آدمکشی، نزاع و همه آنچه که لازمه زندگی نکبتبار سیاه اعتیاد است.
گاهی شده است که فریادهای کمک شبانه از لابهلای درختان فضا را بشکافد و به گوش اهالی خفته خانهای برسد یا زیر پل عابر پیاده بیرون قلمرو معتادان، لاشه معتادی با دل و روده بیرون زده از نیمه شب تا نیمه صبح روز بعد بر زمین باد کرده باشد و پس از تماسهای مکرر اهالی منطقه برای جمعآوری جسد، بالأخره سر از قبرستان درآورد .
به قول اهالی منطقه، این شهرک دو سهسالی هست که ایجاد شده، صبحها پر از ازدحام و شبها کمی خلوتتر.
با این اوصاف، خودتان را بگذارید جای خانوارهایی که در همسایگی امارت «سعید صحنه» زندگی میکنند. یکی از ساکنین خوشخیال میگفت از وقتی دره فرحزاد جمع شده این جا شکل گرفته است. بیچاره گمان میکرد؛ دره فرحزاد، آخر درههاست! میگفت «من و همسر و فرزندانم با ترس و وحشت روزمان را شب و شبمان را صبح میکنیم. معمولا به تنهایی بیرون نمیرویم؛ گاهی شبها معتادان گرسنه از دیوارمان بالا میآیند. گاهی جلوی راهمان را میگیرند و گاهی به کابل تلفن میزنند. یک شب که برای گذاشتن زباله در مخزن به بیرون خانه رفتم معتادی زنده از مخزن زباله بیرون آمد و با چشمان وحشتزده و چهره سیاه مرا نگاه کرد. قالب تهی کردم و پا به فرار گذاشتم. من و خانوادهام از ادامه این ترس و وحشت دچار افسردگی شدهایم.»
دیگری میگفت «من این جا خانوادههایی را دیدهام که به دنبال فرزندان معتادشان میگردند بلکه آنها را به خانه بازگردانند.»
اما برای اهالی منطقه خوف از این دره با وجود همسایگی با آن، هیچ گاه عادی نشده است. آنها این راهم گفتند که نه از دست پلیس کاری برآمده است نه شهرداری منطقه. انگار بولدوزرها هم از این دره وحشت دارند!
من، روایتگر قصه شهر معتادان البته کاری به حضور پلیس و شهرداری برای تخریب قلمرو «سعید صحنه« ها ندارم؛ این را هم میدانم وقتی معتادان خطرناک و مسلح در درهای تجمع کردند، نمیتوان مامور پلیس زن و بچهدار را هل داد به قلب وحشت و دستور «بزن و ببر» داد که این اساسا راه ماجرا نبوده و نیست! اما در عجبم که قلمرو معتادان چگونه چنین آسان در پایتخت شکل میگیرد تا آن جا که زمین آن هم برای خرید و فروش مواد مخدر تقسیم و به معتادان اجاره داده و دکان پردرآمدی برای فروشندگان کهنهکار باز میشود.
اگر همکاری سازمانها برای جلوگیری از شکلگیری این پاتوقهای وسیع آن هم در همسایگی منازل مسکونی راه به جایی نبرده است، اگر پاتک پلیس به منطقه و جمع کردن و بازگشت هزار باره معتادان جوابی نداده است، گناه ساکنین این مناطق چیست؟ اما انگار سعید صحنهها، از همان ابتدا به پایان این قصه ما خندیدهاند و فارغ از دعواهای این و آن، خوش امارتی به راه انداختهاند!
عکس: برنا قاسمی