صبح یک روز بهاری که هنوز هوا بوی تازگی میداد و آسمان آبی طعم زندگی میبخشید، راهی سفر شدیم، سفری کوتاه به مقصدی دور، آنقدر دور که برای بعضیها آخر دنیا خواهد بود. سفر به یک زندان قدیمی، زندانی در نزدیکی ورامین. نامش ندامتگاه شهرری است اما در ایران به زندان زنان معروف است، چرا که در تمام کشور تنها زندانی است که همه زندانیانش زن هستند؛ زنانی با جرایم مختلف از قتل و جنایت گرفته تا فساد و فحشا و سرقت و کلاهبرداری. از پیرزن 70 ساله تا دختران جوان 20 سالهای که در محدوده استان تهران دستگیر شدهاند، همگی در این زندان به سر میبرند.
به گزارش ایران، تاریخچه زندان شاید به 40 یا 50 سال قبل برمیگردد. بعد از انقلاب برای مدتی تعطیل شد و از سال 81 پس از یک بازسازی اساسی به محل نگهداری معتادان پرخطر تبدیل شد، اما از سال 90 به شکل زندان زنان استان تهران درآمد و حالا صدها زن مجرم و محکوم در آن روزگار میگذرانند.
حالا به بهانه روز زن و تولد حضرت فاطمه زهرا(س)، درهای زندان به روی خبرنگاران رسانهها باز شده است تا از نزدیک شاهد زندگی یا بهتر است بگوییم روزمرگی زنانی باشیم که به دلایل مختلف محکوم به حبس پشت دیوارهای خاکستری و خاردار شدهاند.
ملاقات با مادرانی که هر چه هستند و در هر شرایطی، اما مادرند و وظیفه مادری را بهخوبی انجام میدهند. این را وقتی فهمیدم که نگاهی به بند مادران دارای فرزندان زیر 2 سال انداختم. مسئولان زندان برای این زنان بندی جداگانه در نظر گرفتهاند. به در و دیوار بند و سلولها که نگاه کنی، خودت متوجه تفاوت آن با سایر بندها میشوی. انگار مهدکودک است؛ نقاشی، عکس، پوستر و کاغذ رنگی بر در و دیوار سلولها خودنمایی میکند. صدای گریه و خنده و بازی بچهها به گوش میرسد، اما شاید این مادران بیش از من و امثال من قدر روزهای با فرزند بودن را میدانند. برخی روزها را «چوبخط» میزنند چون میدانند که فرصتشان برای با هم بودن و در آغوش گرفتن جگرگوشهشان بسیار اندک است. آخر طبق قوانین زندان، آنها فقط 2 سال وقت دارند با کودکشان باشند. پس از این مدت بچه را میگیرند و میبرند. اگر در بیرون زندان خانوادهای داشته باشد، بچه را به آنها میسپرند و اگر نه، جایی جز بهزیستی در انتظار کودک نخواهد بود. مسئول بند میگوید: «لحظههای تلخ و اندوهباری است آن هنگام که میخواهند کودک را از مادرش جدا کنند، دل سنگ هم آب میشود.»
اما زندان هم جای مناسبی برای این کودکان بخت برگشته نیست؛ آنها که در زندان فرزندشان را به دنیا میآورند یا آنها که با فرزند شیرخواره راهی زندان میشوند، باید بدانند که یک روز از فرزندشان جدا خواهند شد و این سرنوشتی است که خودشان رقم زدهاند. در جایی میان این همه سیاهی و تاریکی، روزنههای امیدی نیز نمایان است. آنها که آستین بالا زدهاند و کمر همت بستهاند تا شاید گوشهای از دردهای این جماعت به خطا رفته را تسکین دهند. جلوه این تلاش را وقتی میبینی که وارد سالن بزرگی که در طبقه بالای زندان قرار دارد، میشویم. کارگاه خیاطی زندان که به همت بنیاد تعاون زندانیان راهاندازی شده، مکانی برای آموزش، کار، سرگرمی و کسب درآمد حلال برای زنان و مادرانی است که سختترین لحظهها را بدون داشتن چشماندازی روشن به آینده در زندان میگذرانند.
وارد سالن که شدیم، ناگهان تمام چشمها به سوی ما برگشت، وقتی فهمیدند خبرنگار هستیم، برخی بیاختیار روسریهایشان را تا نزدیک بینی پایین کشیدند تا چهرههایشان دیده نشود. برخی دست از کار کشیدند و سرهایشان را روی میز گذاشتند، اما عدهای دیگر لبخندی بر لب نشانده و با خوشرویی از ما استقبال کردند. روی هر میز یک چرخ خیاطی، مقداری پارچه و دو شاخه گل رز سفید دیده میشد. گفتند گلها را به مناسبت روز زن به آنها هدیه دادهاند. خبرنگارها در سالن بین زنان زندانی پخش شدند. از کنار آنها رد میشدم و سعی میکردم در چهرهشان ردی از دلخوشی و رضایت پیدا کنم. در همین موقع زن جوانی صدایم کرد: «خانم، خانم.» برگشتم و نگاهش کردم. صورتش خندان بود و دندانهای شکستهاش نمایان. من هم با لبخند گفتم: بله.
گفت: «دلم برای بچهام تنگ شده، 16 روزه بود که دستگیر شدم. سه ماه پیش من بود، خیالم راحت بود، اما یک ماه پیش که وقت دادگاه داشتم، همسر سابقم هم آمده بود آنجا تا بچه را ببیند اما به بهانه این که پوشک بچه را عوض کند، او را برد و فرار کرد و دیگر خبری از آنها ندارم.»
گفتم: جرمت چیست؟
گفت: «سرقت. اما باور کنید من بیخبر بودم. یک روز همین همسر موقتم به خانه آمد و یک کارت عابربانک به من داد و گفت سه میلیون تومان پول داخلش است. دوستم بابت بدهیاش به من داده، برو برای خودت طلا بخر! من هم سادگی کردم و رفتم طلا خریدم، اما غافل از این که کارت سرقتی بود و مرا دستگیر کردند.» مریم که حالا دیگر اشک در چشمهایش حلقه زده بود، با لبخندی که هنوز بر لب داشت، گفت: «از شوهر اولم هم یک پسر 7 ساله دارم. در این مدت او را هم ندیدهام. دلم برایش پر میزند، یکی دو بار تلفن کردم تا صدایش را بشنوم؛ با بغض گفت: مامان کجایی چرا نمیآیی پیشم؟ نکنه مردهای و پیش خدا رفتهای؟
وقتی پسرم این حرفها را زد، دلم ترکید. از همان روز تصمیم گرفتم به این کارگاه بیایم و کار کنم تا حداقل سرم گرم شود و کمتر فکر بچههایم آزارم دهد. الان یک ماهه اینجا خیاطی میکنم، دستکش میدوزم، شاید پولی هم بدهند و کمک خرجم شود.»
چند قدم آن طرفتر پیرزن غمگینی توجهم را جلب کرد. دستانش چروکیده و صورتش تکیده بود. گفتم: مادر! شما چرا اینجایی؟
نگاهم کرد و گفت: «به خاطر پسرم، جرم او را گردن گرفتم، نگهداری مواد مخدر 6 ماهه که اینجا هستم. پسرم سابقهدار است، نخواستم دوباره گیر بیفتد. اینجا سخت میگذرد، خودم خواستم کار کنم تا کمتر کندی ثانیهها را حس کنم.»
سالن بعدی کارگاه قالیبافی و «قاشقزنی» بود. عدهای پشت دار قالی نشسته بودند،
40-30 نفر هم پشت یک میز مستطیل شکل بزرگ سرگرم بستهبندی قاشقهای یک بار مصرف بودند. بعضیها بلندبلند حرف میزدند، شوخی می کردند و میخندیدند. یکی از آنها که زنی جوان و خوشمشربی بود، توجهم را جلب کرد. گفتم: چند وقته اینجایی؟ خندید و گفت: یک سال.
- جرمت چیست؟
قتل!
کمی جا خوردم و گفتم: چه کسی را کشتهای؟
- شوهرم را؛ بداخلاق و خیانتکار بود، هم خودم را راحت کردم هم پسرم را!
پسرت کجاست؟
- پیش عمویش است. اما اقدام کردهام سرپرستیاش را بگیرم.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: فکر میکنی با کاری که کردهای، سرپرستی پسرت را به تو میدهند؟ اخمی کرد و گفت: «هر طور شده، این کار را میکنم، وقتی آزاد بشوم، باید پیش من باشد.» از این همه امیدواری و اعتماد به نفس او تعجب کرده بودم. از همه بیشتر حرف میزد و میخندید و با امید به آزادی و کسب درآمد بیشتر کار میکرد اما در مقابل زنانی هم بودند که دست و دلشان به کار و حرف زدن نمیرفت. سرد و مأیوس و خسته به نظر میرسیدند.
زهرا میرزایی، معاون اداری مالی ندامتگاه شهرری و خانم محمودی معاون قضایی زندان در این بازدید راهنمای خبرنگاران بودند. محمودی گفت: «اینجا تنها زندانی است که مجوز تأسیس آرایشگاه دارد. یعنی ما از مربیان فنی و حرفهای دعوت میکنیم به زندان بیایند و به مددجویان حرفه آرایشگری یاد بدهند و پس از پایان کار نیز مدرک رسمی به آنها میدهیم و جالبتر از همه این که در مدرکشان هیچ اسمی از زندان که محل دریافت مدرک و آموزش است، برده نمیشود. در ضمن یک سرگرمی و راهی برای دور شدن هر چند موقتی از مشکلات و ناراحتیهایشان است.»
دقایقی بعد با پایین رفتن از پلههای آبی رنگ فلزی، به زیرزمین رفتیم. در ابتدای یک سالن بزرگ که بندهای مختلف نگهداری زنان قرار داشت، یک فروشگاه پوشاک و یک کافیشاپ دیده میشد. قرار بود فروشگاه و کافیشاپ «حامی امید» با حضور رحیم مطهرنژاد مدیرعامل بنیاد تعاون زندانیان، یوسفی رئیس زندان و چند نفر از مقامهای دیگر در سازمان زندانها افتتاح شود. مطهرنژاد همزمان با افتتاح فروشگاه و کافیشاپ گفت: «در حال حاضر بنیاد، 650 فروشگاه زنجیرهای برای رفاه حال زندانیان در سراسر کشور ایجاد کرده که مایحتاج عمومی زندانیان اعم از پوشاک، مواد خوراکی و بهداشتی به آنها عرضه میشود. رستوران، کترینگ و فست فود نیز برای تنوع مزاج و در صورتی که بخواهند غیر از غذاهای روزمرهشان غذای دیگری بخرند، برایشان در نظر گرفتهایم.»
مطهرنژاد در حالی که ایجاد اشتغال را مهمترین راه برای نجات یک زندانی و خانوادهاش میدانست، گفت: «متأسفانه در کشور ما حتی یک ریال بودجه مصوب برای اشتغال زندانیان در نظر گرفته نشده است. این در حالی است که زندانی در 2 مقطع نیاز مبرم به کار دارد؛ 1- در دوران محکومیت 2- بعد از آزادی که متأسفانه برای هیچ کدام در کشور ما تدبیری اندیشیده نشده است.
زندانی و خانوادهاش نیاز به زندگی دارند. زندگی یعنی امرار معاش، تحصیل، معاشرت، ازدواج و کسب و کار که باید برای تک تک آنها برنامهریزی کرد. در کشور ما برای آزادی یک زندانی، مردم به خوبی هزینه میکنند و در جشنها و گلریزان و ستاد دیه و غیره پول میدهند تا یک زندانی را آزاد کنند اما همین افراد حاضر نیستند به یک زندانی آزاد شده کار بدهند و با چسباندن انگ زندانی، خلافکار یا سوء پیشینه، او را از جامعه طرد میکنند.»
در همین هنگام بیاختیار یاد صحبتهای زن جوانی افتادم که در کارگاه سرگرم خیاطی بود. زن زندانی اشک میریخت و میگفت: «اگر این کار- خیاطی- را بیرون از زندان آموخته بودم و به عنوان خیاط کار میکردم، مجبور نبودم به خاطر سیر کردن شکم دو بچهام، تن به کار خلاف بدهم و وسیله سوء استفاده دیگران شوم. ای کاش یک نفر پیدا میشد کار شرافتمندانهای به من پیشنهاد میداد و مجبور نمیشدم برای دومین بار به زندان بیفتم.»
مدیرعامل بنیاد تعاون زندانیان در ادامه گفت: «باید کاری کرد که جامعه به سوی تولید زندانی نرود. از مردم انتظار داریم در اختلافهای مالی، خانوادگی، ازدواج و دعواهای حقوقی قبل از هر کاری، گذشت پیشه کنند و دعوای حقوقی را به کیفری تبدیل نکنند تا باعث تولید زندانی شود. زندان را به جایگاهی برای مجرمان خطرناک که وجودشان برای جامعه مضر است، تبدیل کنیم نه کسانی که مرتکب تخلفهای سبک شدهاند. وقتی یک مرد یا زن به زندان میافتد، یک خانواده و چه بسا چند خانواده درگیر مشکلات بزرگ میشوند و از همه بدتر این که جامعه دیگر او را نمیپذیرد چرا که ما برای بازگشت سعادتمندانه زندانی به جامعه، کار مفیدی نکردهایم.»
وی در حالی که ایجاد شغل برای زندانیان را گامی مهم و مثبت در این راه میدانست، گفت: «در حال حاضر 60 هزار زندانی در زندانهای کل کشور اشتغال دارند و دستمزد میگیرند اما به همین تعداد نیز زندانی آماده به کار داریم اما فرصت اشتغالزایی برای آنها فراهم نشده است که این نیازمند کمک و حمایتهای مردمی است. علاوه بر زندانی، خانواده او نیز نیازمند حمایت است تا خدای ناکرده نبود پدر یا مادر خانواده باعث تولید یک مجرم و خلافکار دیگر در خانوادهاش نشود. ای کاش به جای آن که به فکر آزادی یک زندانی باشیم، با حمایتهای مالی و اشتغالزایی هزاران هزار زندانی و خانوادههایشان را نجات دهیم.»
نزدیک ظهر بود که با گذر از حیاط بزرگ و مزرعه گون زندان ورامین، آنجا را ترک کردیم اما هنوز صدای گریه کودکان بیگناه محبوس در بند، اشکهای مادران دور از فرزند و چهره چروکیده مادربزرگهایی که شاید اگر راه را به خطا نرفته بودند، حالا با احترام و عزت در خانههایشان میزبان فرزندان و نوههایشان بودند، فکرم را مشغول کرده است.