«سخت بر این باورم که اصلاحات به حکم طبیعت و ماهیت خود، زنده به آن است که آرام نگیرد، موجی است که آرامش آن در عدم آن است. اما این نهاد ناآرام ما را به عبور از بزرگان خود فرا نمیخواند. همینجا باید یادآور شوم که بزرگی این بزرگان نیز در گرو عدم عبور آنان از کوچکان (نسل دوم و سوم)و همراهی و همسویی و همنوایی با آنان است».
اين را تئوريسين نواصلاحطلبي دكتر محمدرضا تاجيك در گقتوگو با آرمان ميگويد، نواصلاحطلبي، اصلاح اصلاحات، اصلاحات خط سوم، بازخواني اصلاحات همه اينها تعريف اصلاحطلبي در عصر جمهوري پنجم است، و اتفاقا معني و مفهوم همه آنها يكي است. عصر دكتر حسن روحاني همان جمهوري پنجم است كه اصلاحطلبان تصميم گرفتند با توجه به شرايط موجود اصلاحطلبي را تعريف كنند. با توجه به نياز روز و داشتههايشان. دكتر محمدرضا تاجيك معتقد است تمام اين تعريفها در ذيل خاتمي تعريف ميشود.
تعريف شما از گسست نسلي در ميان فعالان سياسي اصلاحطلب چيست، در چند انتخابات اخير شاهد بوديم نسل جديد اصلاحات و فعالين حزبي به دلايل متعدد تشكيل نشده است؟ آيا گفتمان اصلاحات توانايي جذب قشر جديد را از دست داده است؟ مگر تعريف اصلاحات سيال نيست، اين تعريف امروز امكان بازخواني دارد؟ آيا تعاريفي كه از آغاز از اصلاحات در 2 خرداد 76 و پس از آن ارائه ميشد با تعريف امروز متفاوت است؟
نخست باید بدانیم که در ادبیات رایج شكافِ نسلي، معمولا به يك موقعيت بسيار استثنايي و ويژه دلالت دارد: موقعیتی که در آن دو نسل از يكديگر منفك و جدا ميشوند و بين آنها يك شكاف بسيار اساسي اتفاق میافتد و پيوستگي در رابطه آنان بسيار كم ميشود. همینجا باید بگویم بهرغم اينكه واژه «شكاف» واژهاي ديرآشنا در عرصه مباحث اجتماعي، انساني و سياسي بهنظر ميرسد، لكن تاكنون تعريف و گفتمان مشخصي پيرامون آن شكل نگرفته است. معناي ضمني شكاف، وجود نوعي تعارض است كه در بين دو نسل كم و بيش اتفاق ميافتد. در این معنا، ما نمیتوانیم از شکاف نسلی در میان اصلاحطلبان سخن بگوییم، بلکه بیشتر میتوانیم بر نوع و سطحی – نهچندان رادیکال- از تفاوت و فاصله نسلی تاکید کنیم. تفاوتِ نسلي، مفهوم عامي است كه به عدم انطباق فرهنگي بين دو نسل متوالي يا به ميزان گسستگي و تداوم فرهنگ يك جامعه از نسلي به نسل ديگر گفته ميشود. تفاوتِ نسلي معطوف به يك واقعيتِ بيروني و نوع خاصي از رابطه بين نسلهاي متفاوت است.
در واقع، معطوف به رابطه خاص ايجاد شده، وضعيت خاص در تجربيات، اميال، حساسيتها و غيره ميباشد. فاصله نسلي نیز، معمولا به تفاوت ارزشها و هنجارهاي خانواده و فرزندان اطلاق ميشود. به بيان ديگر، فاصله نسلي، به اختلافات مهم بين دو نسل در تجربه، ارزشها و هنجارها، و بهطور كلي به اختلاف و شكافِ فرهنگي بين دو نسل گفته ميشود. این تفاوت و فاصله نسلی در میان اصلاحطلبان حداقل حامل سه واقعیت است: نخست، طبیعت درحال گذر و گذار جامعه ما، دوم، طبیعت و ماهیتِ پویا و در حال صیرورتِ جریان اصلاحطلبی، و سوم، تاخیر و توقفهای تاریخی برخی اصلاحطلبان. در این مجال، از ابعاد و وجوه طبیعی این پدیده درمیگذرم و تامل و تمرکز خود را بر عامل سوم معطوف میکنم. امروز دو گروه از اصلاحطلبان که من نام آنان را «اصلاحطلبان سَلفی» و «اصلاحطلبان سِلفی» میگذارم سایه سنگین خود را بر جریان و جنبش اصلاحطلبی انداخته و دامان فراخ خود را بر هر گوشه و کنار آن افکندهاند. این بهاصطلاح اصلاحطلبان سنگینپا و سبکسر - که دیری است در پستوهای تنگ و تاریک خود و قرائت ناثواب و ناصواب خود از اصلاحطلبی خزیدهاند و از هر نور و هوای تازه در هراس شدهاند - درها و پنجرهها و روزنههای نظری و عملی اصلاحطلبی را به روی خود و دیگران بستهاند و نه خود در میگشایند و نه اجازه گشودن به دیگران میدهند. اینان همان حاملان و عاملان واقعی فصل و شقاق و فاصله و شکاف در میان اصلاحطلبان هستند.
چرا اصلاحات در طول 17 سال گذشته تعريف واحدي نداشته است؟
شاید نزد نسل نخست اصلاحطلبان مفهوم اصلاحات از چنان وضوح و بداهت معنایی برخوردار بود که نیازی به ایضاح مفهومی آن نمیدیدند، شاید تکثر و تنوع منظرها و نظرها از ارائه چنین تعریفی مانع میشد، شاید اساسا ابهام و ایهام مفهومی جزء برسازنده جریان اصلاحطلبی بود، و شاید چنین تعریفی وجود داشته باشد و من و شما از آن بیخبریم. نمیدانم. اما میدانم که «تعریف» یک فرآیند مستمر است. به بیانی دریدایی، تعریف همواره با نوعی تاخیر و تعویق همراه است، لذا همواره تعریف ما تعریفی است از تعریف دیگر. با این بیان میخواهم بگویم که حتی اگر تعریفی از این مفهوم در دست باشد، نمیتوان آن را بهمثابه افق معنایی نسل جدید قرار داد. نسل جدید اصلاحطلبی مجاز و محق است که تعریف خود از اصلاحطلبی را داشته باشد و گفتمان خود را پیرامون این تعریف تقریر کند.
مفهوم گفتمان سيال اصلاحات يا همان نواصلاحطلبي به چه معناست و چه ضرورتي دارد؟
در پاسخ به این پرسش لاجرم باید به تکرار پاسخهای قبلی خود برگردم و بگویم: من از نواصلاحطلبی همان اصلاحطلبی عصری و نسلیشده را به تصویر میکشم که امری طبیعی و بدیهی و ناگزیر و ناگریز است. سخت معتقدم نواصلاحطلبی «حوالت» تاریخی امروز ماست. این «ما» لزوما نسل دوم اصلاحطلبی نیست، بلکه دربرگیرنده نسل نخست نیز هست. آنچه به تاریخ اکنونِ اصلاحطلبی تعین میبخشد «حکمِ اسمی» است که من آن را نواصلاحطلبی مینامم. حوالت تاریخی جریان اصلاحطلبی همان قضا و اقتضای مرحله کنشی است که به حکمت عملی و عقلی مقدر است تاریخ اکنونِ ما را انشاء کند. برای ایضاح مفهومی بیشتر نواصلاحطلبی و توضیح بیشتر ضرورت تاریخی آن، بگذارید از منظر دیگری به بحث خود غنا ببخشم. احتمالا با من موافقید که در یک رودِ گفتمانی دوبار نمیتوان شنا کرد، چون آن رود هر لحظهاش رود دیگری است.
گفتمانها از تجسد جسمی، کالبدی و فیزیکیِ متصلب برخوردار نیستند تا در پرتو شناسههای مانا و پایای آنان بتوان تعریف و تصویری ثابت از آنان به دست داد، بلکه منظومههای معنایی سیال، بازفرجام و گشوده هستند که جز بهواسطه خوانش سخن نمیگویند و راز درون را آشکار نمیسازند. با این بیان میخواهم بگویم هیچ اصلاحطلبی نمیتواند دوبار در رودِ گفتمانی اصلاحطلبی شنا کند، چون اصلاحطلبی یک مرداب نیست، یک رود خروشان است. بنابراین، اصلاحطلب برای اصلاحطلب ماندن باید «شهود شرایط» داشتهباشد و از آنچه در زیر زبانِ دوران مخفی است، آگاه باشد، تا بتواند «در» و «با» رودِ زمان همراه و همسو بماند. بنابراین، مراد ما از نواصلاحطلبی همان افزودن مدلولهای نوین به آحاد تعریفی اصلاحطلبی است که پیشتر ذیل آن قرار نگرفته و به اقتضای شرایط کنونی، ضرورتا باید در فضای تعریفی آن وارد شوند. قبلا هم گفتهام، هر جریانی برای نجات پوسته هویتی خود نیازمند پوستانداختن است. این دقیقا بهمعنای تکامل تدریجی است که لازمه بالندگی هر ارگانیسم و هر جریانی است. مگر میشود جنبش بود و جنبوجوش دائم نداشت و مگر میشود اصلاحطلب بود و به اصلاح مستمر نیندیشید؟
آيا اصلاحات به اهداف تعيينشده خود درگذشته رسيد؟ طرح گفتمان جديد توسط شما بدان معناست كه اصلاحات به اهداف خود نرسيده و راهي است براي دستيابي به گفتمان جديد؟
از مصاحبههای متعدد من در این زمینه، تا کنون باید واضح و مبرهن شده باشد که از رهگذر طرح «نواصلاحطلبی» درصدد درانداختن یک طرح گفتمانی بیرون از ساحت و گستره گفتمان اصلاحطلبی نیستم. نواصلاحطلبی عمارتی نو در ویرانههای اصلاحطلبی نیست، بلکه همان عمارت اصلاحطلبی بهروز و مستحکمشده است، همان اصلاحطلبی آگاه و خودآگاهی است که نمیخواهد یکبار دیگر نوعی تاخیر، تعویق و تعلیق تاریخی را تجربه کند. تاریخ بهما میگوید: بهرغم اینکه انسان و جامعه ايراني چندبار در همين قرن بيستم- به قول اخوان ثالث (در آخرِآخرِ شاهنامه)- چشم بگشوده و گفته است «آنك طرفه قصرِ زرنگارِ صبح شيرينكار»؛ يعني با سادگي گمان كرده فردا به جامعه برترين (با هر تعريفي) خواهد رسيد، به تجربه دریافته که هنوز هزاران راه نرفته و هزاران کار نکرده در پیش دارد، و دریافته آنچه را هدف میپنداشته، آرزو بیش نبوده: آرزوی رنجنابرده گنج بردن و نارفته راه، رسیدن و طمع در ميوههاي ديررس و نارس نارفته راه، رسيدن را آرزو كرده، و خواسته بدون سير و سلوك به كشف و شهود برسد و بدون طي طريق، عوالم ناپيدا و نامكشوف را مسخر خود سازد.
از همين رو، در هيچيك از اين هنگامههای «گشودنِ چشم»، «آغاز» این انسان، فرجامي نيافته، لوح ملفوف «آرزویش»، گشوده نگشته، نقش «خيالش»، بر در و ديوار تاريخ حك نشده، عزم «رفتنش»، به بزم «رسيدن» تبديل نگشته، روايت آگاهيها و خودآگاهيهاي «عصري» و «نسلیاش»، به كردارهاي تاريخيِ سامانيافته آراسته نشده، و دفتر «جنبش»هايش تا آخر گشوده نشده است. نواصلاحطلبی سنگِ سنگین این تجربه تاریخی را بر دوش میکشد. از اینرو، نمیخواهد «آرزوها را رنگ واقعيت بپندارد» و نمیخواهد «آرزو» را با «هدف» اينهمان بینگارد. میخواهد با سامان دادن به كردارهاي تاريخي متناسب با جنبش اصلاحطلبی در مرحله نوین حیات خود، در پی آغاز توفنده خود، ادامهای بالنده نیز داشته باشد.
چرا تشكلهاي جديد مانند «نداي ايرانيان»اصلاحطلبي به مفهوم بازخواني اصلاحات را مطرح ميكنند؟ چه نيازي به بازخواني اصلاحات داريم؟
بعید میدانم این تشکلهای جدید به دنبال بازتعریف و بازسازی اصلاحات باشند. اساسا بعید میدانم که دلآشوبه اصلی و بنیادین چنین تشکلهایی ارائه خوانشی دیگر از گفتمان اصلاحطلبی و دقایق آن باشد. اکثر این تشکل بیشتر و پیشتر زاده نیازها و ضرورتهای پراتیکی هستند. لذا پیشبینی من این است که در زمینههای نظری، اندیشگی و گفتمانی با رونوشت و طرح جدیدی از سوی این تشکلها مواجه نخواهیم بود، و در آخر روز، جز عزمی دیگر برای «بازخوانی» بر دفتر «عزمها» افزوده نخواهدگشت.
يكي از كساني كه بحث بازخواني اصلاحات را مطرح كرد شما بوديد؛ جرياني با نام نواصلاحطلبي را مطرح كرديد. چرا اين روزها به مفهوم بازخواني اصلاحات آنقدر حمله ميشود؟ به عنوان يك تئوريسين چقدر بازخواني دوباره اصلاحات را قبول داريد؟
من در همان خوان «خوانی» متوقفم و هنوز فرسنگها تا خوان «بازخوانی» فاصله دارم. به بیان دیگر، اصلاحطلبی برای من یک پروژه ناتمام، یک کتاب نیمهخوانده و یک متن به پایان نرسیده است. در واقع، من اینروزها، از منظر نواصلاحطلبی، در حال خواندنِ نانبشتهها و ناخواندهها و کژخواندههای اصلاحطلبی هستم. اما آنانی که در اندیشه بازخوانی هستند، نخست باید مشخص کنند که «چه چیزی را میخواهند بازخوانی کنند»، و آن متن که میباید بازخوانی شود «کجاست»؟ اگر گشتید و نیافتید، شاید با من همصدا و همنوا شوید که «آنچه یافت مینشود، آنم آرزوست»، و شاید از من بپذیرید که نواصلاحطلبی تلاشی است برای همین «یافتن».
آيا بازخواني اصلاحات قرار است در نهايت ازبزرگان اصلاحات عبور كند؟ چه نيازي است به حضور خاتمي؟
چنانکه بارها تصریح و تاکید کردهام «نواصلاحطلبی» نه در «گسست» با «اصلاحطلبی»، بلکه دقیقا در «همنشینی» و «پیوست» با آن معنا مییابد. نواصلاحطلبی، از این منظر، یک متمم و مکمل است، یک امتدادِ خلاق است. بیتردید، نواصلاحطلبی فراتر از اصلاحطلبی «واقعا موجود» است، اما این «فراتر»ی بهمعنای عبور و گسست نیست، بلکه تنها و تنها بهمعنای ارج نهادن و بهرسمیتشناختن طبیعت و ماهیت «نونوشونده» جنبش و گفتمان اصلاحات است. سخت بر این باورم که اصلاحات به حکم طبیعت و ماهیت خود، زنده به آن است که آرام نگیرد، موجی است که آرامش آن در عدم آن است. اما این نهاد ناآرام ما را به عبور از بزرگان خود فرانمیخواند. همینجا باید یادآور شوم که بزرگی این بزرگان نیز در گرو عدم عبور آنان از کوچکان (نسل دوم و سوم)و همرهی و همسویی و همنوایی با آنان است.
جايگاه خاتمي در ميان اصلاحطلبان كنوني چگونه است؟
او نقطه کانونی و گرهای جریان و جنبش اصلاحطلبی است. تردید نداشته باشید که روز و روزگار اصلاحطلبان، «بیهمگان بسر شود، بی او بسر نمیشود».
اگر معتقديد ايشان محور اصلاحات است پس چرا در دوران اصلاحات برخي مجموعهها و افراد اصلاحطلب از ايشان عبوركردند؟ اصلا وجود ليدر با توجه به وضعيت فرهنگي و طبقه اجتماعي اصلاحطلبان موضوعيت دارد؟
در ادبیات تمامی جنبشهای بزرگ تاریخی، واژه «عبور» صفحاتی را به خود اختصاص داده است و در «تیپولوژی عبور» گفتهها گفته شده است. بنابراین، «عبور» و «جنبش» همزاد یکدیگرند و نباید از همنشینی و جانشینی تاریخی آنان شگفتزده شد. شاید در مجالی دیگر باید در این «تیپولوژی» تاملی داشته باشیم و به کالبدشکافی عبور و مرورهای گوناگون – حداقل در پیکره جنبش اصلاحی خود – و آشکار کردن انگیزهها و انگیختههای نهان در پس و پشتِ هر یک بپردازیم، اما بگذارید در این مختصر تنها به تصریح این نکته بسنده کنم که اینگونه عبورها ضرورتا نافی و ناهی رهبری یک جنبش نیستند یا نمیتوانند باشند. در پاسخ به قسمت پایانی پرسش شما باید بگویم رهبری یک جنبش هیچ ربط وثیق و منطقیای با ماهیت و طبیعت طبقاتی یا فراطبقاتی، فرهنگی یا فرافرهنگی آن جنبش ندارد.
شايد يكي از اهداف اصلاحات توسعه است. موانع توسعه در ايران چيست؟ تا چه حد نبودن احزاب را مانعي براي بحث توسعه ميدانيد؟
در موانع توسعه در ایران بسیار گفتهاند و نوشتهاند و در میان این گفتهها و نوشتهها، بسیار بر ساخت و ساختار نظامهای سیاسی و قدرت سیاسی اشاره داشتهاند، اما در کنار این عامل باید به نقش خلقیات ایرانی در توسعهنایافتگی جامعه نیز تاکید کرد.میدانیم دستهای از خصلتهای اخلاقی در میان ما ایرانیان رواج دارد که همواره بهمثابه مانعی جدی در مسیر و فرایند تربیت و پرورش انسانهای قاعدهمند، مسئولیتپذیر، پرکار و نوآور نقشآفرینی کردهاند. کتاب «سرگذشت حاجی بابا اصفهانی، اثر جیمز موریه» جزء اولین آثار غیرایرانی است که درباره این خلقیات و اخلاقیات بازدارنده ایرانیان نوشته شده است. «قبله عالم، اثر گراهام فولر» همچنین از جدیدترین آثار در این موضوع میباشد. «روانشناسی نخبگان سیاسی ایران، اثر ماروین»، «ایران جامعه کوتاه مدت، محمدعلی همایون کاتوزیان» و «سازگاری ایرانی، مهدی بازرگان»، آثاری است که به این مساله پرداختهاند. هر یک از این آثار به بُعدی از خلقیات ایرانیان اشاره دارند: برخی، عقبماندگی ایرانیان را ناشی از وضعیت ادبی و اخلاقی آنها دانسته، بعضی، مشکلات اخلاقی ایرانیان را عامل توسعهنیافتگی آنها دانسته و عدهای دیگر بر علل و عواملی همچون فرهنگ عمومی و فرهنگی سیاسی، شرایط اقلیمی و بومی، نظام کوچنشینی و عشایری، انحطاط و زوال اندیشه، فقدان نهادهای مدنی و احزاب سیاسی و... تاکید ورزیدهاند. بیتردید بر این سیاهه میتوان موارد و موانع بسیار دیگر را افزود. اما در پاسخ به قسمت آخر پرسش شما میتوانم بگویم، نهادهای مدنی و احزاب سیاسی هم عامل توسعه و هم حاصل آن هستند. جامعه توسعهنایافته جامعهای فاقد مدنیت، یعنی فاقد نهادهای مدنی و احزاب سیاسی است. اما توسعه موزون و تمامساحتی و پایدار نیز جز با مشارکت فعال نهادهای مدنی ممکن نمیگردد. در ایران امروز، چنانچه بخواهیم از چنبره تجربه ناکام و نامیمون «توسعه از بالا» یا «توسعه مقتدرانه» رهایی یابیم، گریز و گزیری جز فراهم کردن بستر لازم برای رویش و پیدایش و بالندگی نهادهای مدنی و احزاب سیاسی نداریم.
شما بحثهاي متعددي پيرامون توسعه داشتهايد. در ابتداي امر بفرماييد تعريف شما از توسعه چيست؟ آيا توسعه به مفهوم واقعي آن در ايران رخ ميدهد؟ و اصلاحات چه رابطهاي با اين توسعه دارد؟
در یک تعریف کلی و ساده، توسعه فرایند پیچیدهای است که طی آن جامعه از یک وضعیت به وضعیت دیگر، یا از یک دوران تاریخی به دوران دیگر، منتقل میشود. اما میدانیم «توسعه» همچون بسياري از مفاهيم انساني-اجتماعي، مفهومی اساسا غير توسعهيافته، مبهم، نارسا، ماهيتا جدالبرانگيز، و شخصيتا متباين و متناقض است. تاكنون مدلولی استعلایی یا مصداقی واحد و ثابت و قابل تعميم براي اين مفهوم یافت نشده است. به بیان دیگر، كماكان دال«توسعه»دال تهی و شناوری است که در بستر گفتمانهاي مختلف به مدلولهاي گوناگون رجوع ميدهد. لذا، هيچ رابطه ماهوي و مستحکمی بين دال و مدلول توسعه وجود ندارد، بلكه هر نوع رابطه متصور و ممکن میان ايندو، رابطهاي قراردادي است و مفهوم توسعه مصداقهاي خود را در بستر گفتمانهاي گوناگون ميیابد. گفتمانها نيز، خود برآمده از هويتهاي زباني متمايز و سيال و يا آنچه ويتگنشتاين آنرا بازيهاي زباني ميخواند، هستند. لذا كليتي بهنام گفتمان (اگر مجاز باشيم واژه كليت را در مورد گفتمان بهكار بريم)، خود نيز، مستمرا مشمول و موضوع عدم ثبات و صيرورت شكلي و ماهوي است. بنابراین، هر گفتماني درباره توسعه از تاريخيت و محليت خاص برخوردار است وتقریر و تدوین يك فراگفتمان در اين عرصه (كه امكان تشريح و تبيين كامل فرآيندهاي توسعه در جوامع مختلف را داشته باشد)، منتفي است. این رابطه سيال و متغير فرايافت يا مفهوم توسعه با مصداقهايش، سلوكهاي نظري متلون و گفتمانهاي سياسي-اجتماعي متحولي را در اين عرصه موجب گرديده است.
با اندك تاملي در گفتمانهاي سياسي-اجتماعي و نيز فلسفي غرب، درمييابيم كه مفهوم توسعه (توسعه سیاسی) با برقرار کردن انواع متفاوتی از رابطه با مفاهيمی همچون: تفكيك و افتراق، شهري شدن، گسترش گروههاي مياني، تمايز هويتي، گسترش گروههاي اجتماعي، گسترش نهادهاي سياسي غيردولتي، نهادينه و پيچيده شدن ساختار سياسي، عقلاني شدن نظام بوروكراسي، گسترش و كارآمدي دستگاههاي ايدئولوژيك دولت از قبيل آموزش و پرورش، رسانهها، نهادهاي مذهبي، نهادهاي حقوقي، تمركززدائي، پيدايش فرهنگ سياسي همگن و گسترش سمبلهاي مشترك سياسي بهعنوان «زبان ارتباط»، گسترش فرهنگ تساهل و مداراي سياسي، افسونزدائي و غيرتابوئي شدن سياست و دولت، تعميم سياست و اجتماعي شدن آن، شكسته شدن پوسته خردهفرهنگهاي سياسي بهنفع نظم و فرهنگي فراگيرتر، غيرشخصي شدن سياست، همعرضي قدرت سياسي با ساير قدرتها در انظار عمومي و از دست رفتن مطلوبيت فينفسه آن، گسترش احساس «دولتمدار بودن» و «اعتماد به بالا» در جامعه سياسي بهعنوان منشاء مشروعيت دولت، جامعهپذيري و توانائي براي پذيرش مشاركت (رشد فرهنگ مشاركت)،معانی و تعاریف متفاوتی مییابد. در پرتو این تعریف و توسعه و شناسهها و خوشه توصیفات آن میتوان دریافت که جامعه ما هنوز با توسعه واقعی (همهجانبه و موزون) فاصله دارد.
اگر اصلاحطلبان از شما بخواهند به آنها مشورت بدهيد و اشكالات آنها را بازگو كنيد چنين كاري خواهيد كرد؟ آيا ظرفيت پذيرش نقد در ميان اصلاحطلبان وجود دارد؟
من یک اصلاحطلبم و برای بیان آنچه جنبش اصلاحطلبی از من طلب میکند، منتظر خواست و اراده کسی نمیمانم. اگرچه نمیخواهم از ایده «اصلاحات بدون اصلاحطلب» دفاع کنم، اما باید تصریح کنم که از گذشته تا کنون، جز به اقتضا و طلبِ جنبش و جریان اصلاحطلبی و نقد خود (خودِ اصلاحطلب)، زبان نگشوده و قلم نزدهام، خواه دوستان پند گیرند خواه ملال.