مردم ایران در طول تاریخ شاهد حضور حکومتها و سلاطین و قدرتمندان بسیاری بودهاند، اما در میان آنها مغولان روایتی ترسناک دارند، چرا که این سرزمین به یکباره شاهد هجوم کسانی شد که زیرو بم این سرزمین را به غارت شخم زدند و مردم را به هلاکت رساندند. در زمان هجوم مغول به ایران دو سلسله خوارزمشاهیان و سلجوقیان همزمان حکومت میکردند و همراه آنان هم فرقه اسماعیلیه برای خود قدرتی داشت. اما به یک چشم برهم زدن به اراده چنگیز خان هر سه این نیرو در هم شکسته شد و بیش از یک قرن سرزمین ایران و مردم آن تحت سلطنت مغولان قرار گرفت. تاریخ سربداران واقعیتی است از تاریخ ایران که نشان از همبستگی و همراهی مردمی دارد که سالها بهدنبال موقعیتی میگشتند تا با قیامی یکباره، سایه ظلم و ستم را از سر خود و سرزمین ایران بردارند، گرچه این قیام در نهایت با شکلگیری حکومتی محلی در منطقه خراسان و بعدها با کش و قوسهای قدرتطلبانه بین سرانش به آنچه که میباید نرسید، اما در آن همه تاریکی، شمعی پر از نور بود.
آغاز ماجرا
«سلطان محمد خوارزمشاه» بعد از آگاهی از شکلگیری قدرت عظیمی به ریاست «چنگیز خان» در منطقه مغولستان نمایندهای را برای تحقیق به آنجا فرستاد که نتیجه آن بستن معاهدهای دوستانه بین چنگیز خان و سلطان محمد شد. اما یک اشتباه که ریشه آن طمع و حرص حاکم منطقه «اترار» بود ایران را برای یک قرن درگیر فاجعهای بزرگی کرد. چنگیزخان بعد از بستن معاهده هدایایی برای سلطان خوارزمشاه به همراه ۴۵۰ بازرگان که آنها نیز کالاهای فراوان و گرانبهایی داشتند روانه دربار ایران کرد. این هیأت در شهر اترار بهخدمت حاکم شهر که دایی شاه خوارزمشاه بود رسید. این حاکم که مجذوب کالاهای گرانبها و اموال فراوان آن بازرگانان شده بود دستور داد آنها را به قتل رسانده و اموالشان را تصاحب کنند.
یکی از افراد این حادثه که جان سالم برده بود، ماجرا را به اطلاع چنگیز خان رساند. بعد از شنیدن این خبر چنگیز خان هیأتی را به دربار خوارزمشاه میفرستد با این تقاضا که آن حاکم غارتگر را تحویل او دهند و خسارت وارده را جبران کنند. اما بیخردی سلطان محمد خوارزمشاه باعث شد تا نه تنها حاکم را تحویل ندهد و رفع خسارت نکند، بلکه این هیأت جدید را هم به قتل برساند. مغولان خشمگین از این واقعه نخستین لشکرکشی خود را در سال ۶۱۶ انجام دادند و پس از آن در سال ۶۲۶ هجری قمری هجوم وحشیانه خود را به ایران آغاز کردند. این هجوم خونین منجر به استیلای کامل قوم مغول حدود بیش از صد سال در سراسر ایران شد، اگرچه در زمان فرمانروایی «هلاگوخان» که حکومت منسجمی در ایران به نام ایلخانان تشکیل داد و ایران تا حدودی به سمت اصلاح امور و آبادانی رفت، اما نتیجه آن ویرانیها چیزی نبود که به سادگی آباد شود.
بعد از درگذشت هلاگوخان جانشینان او با قدرت حکومت کردند تا سال 716 که نوبت به حکومت «ابوسعید بهادر خان» رسید. او هشتمین سلطان بود و با اینکه بیست سال تا 736 و زمان قیام سربداران حکومت کرد اما چون کاردانی و لیاقت اسلاف خود را نداشت، پس از مرگش متصرفات مغولان تجزیه شد و در نهایت هم با روی کار آمدن« تیمور لنگ» قدرت مغولان در ایران به پایان رسید.
پس از مرگ ابوسعید بهادر خان جنگهای داخلی به خاطر کسب قدرت بین سران مغول درگرفت و در این
گیر و دار روستاییان و شهر نشینان از غارت و چپاول و تجاوز لشکریان و برخی از امیران فئودال سخت زیان دیدند. البته این جنگ و ستیز قبل از مرگ ابوسعید بهادر خان وجود داشت و بیوقفه در سرزمین ایران و کشورهای هم مرز آن در جریان بود و نتیجه آن بدتر شدن هر روز زندگی مردم بخصوص طبقه روستایی شد که باعث ورودشان به عرصه مبارزه شد.
ابوسعید بهادرخان در زمان حیات خود که همزمان با آخرین سالهای حکومت ایلخانان بود، شخصی را به حکومت خراسان برگزیده و «خواجه علاءالدین محمد هندو» را بهعنوان وزیر معرفی کرد. این وزیر در این زمان سعی کرد تا اندازهای وضع اقتصادی آن ناحیه را بهبود بخشد و وصول مالیاتهایی را که از مردم خودسرانه میگرفتند متوقف کند. اما این اقدامات کافی نبود و همچنان ظلم و ستم صحرانشینان مغول و ترک به رعایا ادامه داشت که بسیار بیرحم و متجاوز بودند.
در پی این حوادث که نارضایتی و ناخرسندی قشرهای پایین مردم چه در روستا و چه در شهر بشدت افزایش یافته بود، واعظی از شیوخ صوفیه به نام «شیخ خلیفه» که از تمام شیوخ خود دل بریده بود و برای تبلیغ باورهایش به سبزوار آمده بود، در دل و جان مردم جای گرفت. شهر سبزوار و ناحیه «بیهق» واقع در غرب نیشابور که برای این تبلیغات برگزیده شده بود بهترین و مناسبترین محل به شمار میفت چرا که روستاییان اطراف سبزوار و طبقات پایین مردم شهری از شیعیان راسخ و در نتیجه مخالف قدرت موجود بودند و از طرفی این منطقه یکی از مراکز میهنپرستی در ایران آن زمان بود.
بهگفته مورخان شیخ خلیفه پس از ورود به سبزوار در مسجد جامع اقامت کرد و با صدای بلند قرآن میخواند و وعظ میکرد و در نتیجه آن عده کثیری شاگرد و مرید گرد او جمع شدند. چیزی نگذشت که اکثر روستاییان آن ناحیه مرید وی شدند. به گفته مورخین شیخ خلیفه تبلیغ «دنیاوی» میکرده است و مراد از این کلمه با توجه به تبلیغات پیروانش، تبلیغ مساوات عمومی و بیداری در برابر ستم بوده است. تعالیم عقیدتی شیخ خلیفه با اعتقاد رسمی حکام، یعنی تسنن نمیخواند و از سوی دیگر تعالیم وی موقعیت اجتماعی و سیاسی و حتی منافع اقتصادی حاکمان آن زمان را به خطر میانداخت.
بالاخره علمای درباری که دست در دست حکام داشتند فتوایی علیه وی و واجب القتل بودنش صادر کردند. در نتیجه دشمنان شیخ خلیفه تصمیم گرفتند او را پنهانی به قتل برسانند و روزی صبحگاهان که شاگردان شیخ خلیفه به مسجد جامع آمدند مشاهده کردند که استادشان را به یکی از ستونهای حیاط مسجد حلقآویز کردهاند. شکی نبود که شیخ را به قتل رسانیده بودند. ولی اولیای محلی شایع کرده بودند که او خودکشی کرده است.
بعد از مرگ شیخ خلیفه، یکی از شاگردان وی به نام «حسن جوری» که به درایت و عقل و قدرت بر دیگران برتری داشت به جانشینی وی برگزیده شد. البته خود شیخ خلیفه او را به جانشینی خویش برگزیده بود. شیخ حسن جوری پس از مرگ شیخ خود، شبانه به نیشابور گریخت و با جمعی از مریدان و شاگردانش به منظور تبلیغ و ترویج عقاید مذهبی و سیاسی خود به مسافرتهای زیادی رفت، از سبزوار گرفته تا بلخ و هرات و حتی کرمان و عراق و چنانچه پس از مدتی توقف و موعظه و تبلیغ در شهری شناخته میشد، پنهانی بار سفر میبست و راهی شهر دیگری میشد. این مسافرتهای تبلیغاتی سه سال طول کشید.
حسن جوری تلاش خود را کرد تا پیروانش را با هم متحد کرده و آنها را سازمان دهد، به روایت «حافظ ابرو»، «..هر کس که دعوت ایشان قبول میکرد اسامی ایشان (را) ثبت میگردانید و میگفت: حالا وقت اختفاست و وعده میداد که هرگاه اشارت شیخ شود و وقت ظهور گردد میباید که آلت حرب (جنگ) بر خود راست کرده مستعد(آماده) کارزار(نبرد) حق علیه باطل گردند.» از این سخنان کاملاً میتوان فهمید که هدف تبلیغات شیخ خلیفه و حسن جوری دعوت به خروج علیه سران مغول و همراهان آنان یعنی فرماندهان محلی بوده است.
طریقت شیخ حسن قلمرو وسیعی را فرا گرفت و عموم مردم و بخصوص پیشهوران و تهیدستان شهری و روستاییان را با خود همراه کرد. در تاریخ نامهای معتبر و مستند از شیخ خطاب به یکی از امیران مغول برجای مانده است که وی در این نامه شهرها و نواحی را که بازدید کرده و در آنها به تبلیغ پرداخته را ذکر میکند. در واقع شیخ در قلمرو وسیعی به سیر و سفر پرداخته و بیشک تلاشش این بوده که در تمام نقاط به تبلیغ بپردازد. او گذشته از این جنبه ملی مبارزه خود با تشریح حقوق کشاورزان و روستاییان، آنان را نسبت به احقاق حقوق خود دلیر میکرد و به جهاد با ستمکاران تحریک مینمود اما پیوسته آنان را از اقدام نابجا و نسنجیده برحذر میداشت.
اما در نهایت در زمانی که شیخ در خراسان بود، وی را به فرمان «ارغون شاه» دستگیر و در دژی محبوس میکنند که در این روز هفتاد تن از درویشانی که همراه شیخ بودند بعد از مقاوتی سخت مجروح شده و به توس عزیمت کردند. اما اتفاق مهمی که باعث شد قیام «سربداران» آغاز شود و جمع عظیمی از پیروان شیخ در نبود او علیه ظلم و ستم مغولان و حاکمان وابسته به آنها قیام کنند، روایتی دیگری است. نکته قابل تأمل در این است که به گفته مورخین هیچ جای شک و تردید نیست که این قیام به خودی خود صورت گرفته و شیخ حسن شخصاً شتابی برای سرعت بخشیدن و شرکت در آن نداشته است و ظاهراً علت رفتار وی این بوده که هدایت این قیام بلافاصله به دست کسانی که مورد اعتماد شیخ نبودند یعنی مالکین افتاد و در نهایت هم این اشخاص با شیخ و طریقت او دشمنی کردند و او را به قتل رساندند. مورخان علت خودداری شیخ را ذکر نمیکنند اما شیخ در آن نامه مستند آنطور که آمده است مایل به قیام نبوده و برای صلح و سازش میکوشیده است، یا شاید شیخ میخواست در ناحیه دیگر در رأس نهضتی وسیعتر قرار گیرد یا شاید هم در انتظار چنین جنبشی نبود تا با امیر ارغون شاه باب مذاکره و مکاتبه را بگشاید تا وی را به میانه روی و گذشت وا دارد.
در کتاب «مجمل فصیحی» درباره واقعه روستای «باشتین» که منجر به آغاز قیام سربداران شد، آمده است: «...پنج ایلچی مغول در خانه حسین حمزه و حسن حمزه از مردم قریه باشتین اقامت کردند و از ایشان شراب و شاهد طلبیدند. و بر خواستهشان سماجت کرده و یکدندگی نمودند و بیحرمتی را به اوج رساندند؛ یکی از این دو برادر برایشان قدری شراب آورد، وقتی که ایلچیان مست شدند، شاهد طلبیدند و کار رسوایی را به جایی کشاندند که زنان ایشان را خواستند. دو برادر گفتند: دیگر تحمل این ننگ را نداریم، بگذار سر ما بر دار رود و شمشیر از نیام برکشیدند و هر پنج مغول را به هلاکت رساندند و از خانه بیرون رفتند و گفتند: «ما سربه دار میدهیم و ننگ نمیپذیریم» و بهاین ترتیب قیام آغاز شد.
در واقع دلیل اصلی وصل شدن این قیام به شیح حسن جوری حضور پیروان و مریدان شیخ در حمایت از این قیام بود. بنا بر گفته حافظ ابرو: «...درقریه باشتین از نواحی بیهق...اکثر اهالی آن قریه، مرید شیخ حسن (جوری) گشته بودند...»
مردم این منطقه که از مدتها پیش، برای خروج و قیام آماده بودند با این اتفاق بهانهای یافتند برای آغاز مبارزهای که آرزوی آن را داشتند. در این هنگام یکی از فرزندان مالکان محلی که به قدرت و نیرومندی معروف بود به نام «عبدالرزاق» وارد باشتین میشود و حضورش با ایلچیای که از جانب وزیر خراسان یعنی «خواجه محمد هندو» برای بردن حسن حمزه و حسین حمزه آمده بود، مصادف میشود. عبدالرزاق زمانی که متوجه ماجرا میشود در حمایت از آن دو برادر به ایلچیها میگوید: به خواجه بگو ایلچیان رسوایی کردهاند و مقتول شدهاند.
وزیر خراسان بعد از شنیدن این خبر صد نفر از سپاهیان خود را به سمت باشتین میفرستد تا باز آن دو برادر را دستگیر و مجازات کنند، در این میان قیامکنندگان از عبدالرزاق که بهخاطر نیروی جسمانی و شجاعتش مشهور بود کمک خواسته و او را به سرداری خویش برگزیدند و در نهایت با رهبری این مرد با شعار و نام سربداران در مقابل سپاهیان ایستادند و آنها را شکست دادند. البته در این باره که چرا نام این قیام معروف به سربداران شده است روایتهای دیگری هم توسط مورخین نقل شده است که هر کدام جداگانه قابل بررسی است. اما آنچه که معلوم است این قیام به رهبری عبدالرزاق و حضور تعداد بسیاری از روستاییان که عدهای از آنها تحت تعلیم تفکرات و اعتقادات شیخ حسن جوری بودند به راه افتاد و سرنوشت جدیدی را برای مردم این منطقه آغاز کرد که تأثیر آن تمام ایران را فرا گرفت.
در آغاز کار، سربداران بر ضد مالکان و حاکمان بزرگ مغول یا هواداران ایشان به جنگ نامنظم میپرداختند. در ولایت بیهق دیگر کسی نبود که در برابر سربداران پایداری کند و سردار قشون سبزوار بدون مقاومت تسلیم سربداران شد. سبزوار دژ محکمی داشت که مرکز ستاد سربداران و پایتخت دولت تازه تأسیس آنها شد. عبدالرزاق نیز خود را امیر نامید و بر مسند حکومت تکیه زد خطبه و سکه به نام خویش فرمود.
شیخ حسن جوری در این روزها در زندان به سر میبرد و تنها مریدانش در این نبردها همراه قیامکنندگان بودند تا اینکه یک سال بعد از قیام در سال ۷۳۸ در پی نزاع پیش آمده بین عبدالرزاق و برادرش «وجیهالدین مسعود» عبدالرزاق به دست برادر به قتل رسید و رهبری سربداران به دست وجیهالدین مسعود رسید. در آغاز رهبری مسعود جنگ سختی بین امیران خراسان و سربداران پیش آمد که نتیجه آن شکست مغولان و ورود پیروزمندانه سربداران به نیشابور شد. وجیهالدین مسعود هم برای جلب توجه روستاییان ۱۲۰۰۰ نفر از ایشان را وارد دستههای لشکری کرده و به (آنان) مستمری دائم و علوفه (جهت احشامشان) داد. این نکته قابل تأمل است که این امیر به یاری روستاییان به قدرت رسیده بود و ناگزیر باید میزان خراج و مالیاتی که کمر مردم را شکسته بود، کاهش دهد.
برخلاف میل وجیهالدین مسعود، بعد از این پیروزی او ناگزیر شد شیخ حسن جوری را که در دژ محبوس بود آزاد کند. مسعود ظاهراً به شیخ حسن بسیار احترام میگذاشت، حتی در مسجد جامع سبزوار ضمن خطبه، نام شیخ را نخست و نام وجیهالدین را بعد از وی میآوردند. در واقع در دولت سربداران دو رئیس وجود داشت، یکی روحانی یعنی شیخ حسن و دیگری سیاسی یعنی سلطان وجیهالدین مسعود.
در آغاز شیخ حسن جوری و وجیهالدین مسعود متفقاً کار میکردند اما بهزودی چنانچه انتظار میرفت بین ایشان اختلاف نظر پیدا شد و بدین طریق دو جریان در میان سربداران پدید آمد و در این میان اختلافات داخلی سربداران از نظر دشمنان آنها پوشیده نماند. اما این اختلافات هنوز مانع از آن نمیشد که مشترکاً عمل نکنند. «طوغای تیمورخان» آخرین ایلخان مغول، ایلچی نزد شیخ حسن و وجیهالدین مسعود فرستاد و تکلیف کرد که سر به اطاعت وی نهند ولی آنها قبول نکردند، در نتیجه طوغای با سپاهی از صحرانشینان مغول راهی جنگ با سربداران شد و شیخ حسن و امیر مسعود نیز با سه هزار و هفتصد تن به طرف مازندران حرکت کردند و نتیجه این جنگ پیروزی کامل سربداران بود.
پس از این فتح بزرگ سربداران کوشیدند تا قدرت خود را در سراسر خراسان گسترش دهند. از طرفی با توجه به اینکه پیروان اصلی این قیام عامه مردم بودند و آنها هم چشم انتظار برپایی حق بودند، شیخ حسن و مسعود ناچار میبایست با بزرگترین امیر فئودال خراسان در هرات هم وارد جنگ شوند، جنگی که نتیجه آن باعث پیش آمدن وقایعی مهم در جریان قیام سربداران شد.
سربداران لشکری مرکب از ده هزار مرد جنگی گردآوردند، هنگام کارزار، نخست کفه پیروزی به سوی سربداران متمایل شد؛ اما اتفاقی عجیب و نابهنگام نتیجه جنگ را تغییر داد چرا که ناگهان بهدستور وجیهالدین مسعود، شیخ حسن جوری به دست یکی از سربداران به قتل رسید. مرگ شیخ سبب وحشت و هراس سربداران شد و صفوف آنها بر هم ریخت و منهزم شدند. عدهای از ایشان به اسارت ملک هرات درآمدند و امیر هرات امر کرد که تمام اسیران که تعداد آنها به چهار هزار نفر میرسید را بجز «ابن یمین» شاعر معروف سربداران به قتل رساندند.
وجیهالدین مسعود با وجود به قتل رساندن شیخ حسن باز با قدرت به فرمانروایی سربداران باقی ماند. تا اینکه در پایان دوران فرمانروایی خود به مازندران لشکر کشید و آمل شهر عمده مازندران را گرفت، اما در نهایت به دست یکی از امیران آن منطقه گرفتار و به قتل رسید. حکومت سربداران حدود پنجاه سال ادامه یافت و آخرین آنها به نام «خواجه علی موید» به «امیر تیمور گورکانی» که حملات خود را به ایران آغاز کرده بود پیوست و در نهایت به سال 788 در یکی از جنگها، تیمور کشته شد و سلسله سربداران منقرض شد.
جریان تاریخی سربداران همراه با وقایع و اتفاقات بسیاری است که پرداختن به آن بحثی طولانی میطلبد. اما آنچه که میتوان از مطالعه این قیام که منجر به شکلگیری حکومتی محلی در ایران همراه با آبادانی قابل توجهی نسبت به خرابیهای مغولان شد، حضور مردمی است که بیش از یک قرن زیر بار ظلم و ستمی بودند که هر روز را به امید تغییری به جهت بهبودی وضعیت خود شب میکردند و با حضور شیخی عابد در یک مسجد در شرق ایران به خود آمده و با قیامی همراه شدند که پیروان آن هم قسم شده بودند: «اگر توفیق یابیم رفع ظلم کنیم و الا سر خود را بر دار خواهیم کرد که دیگر تحمل ظلم نداریم.»
منابع:
- تاریخ جهانگشای جوینی، عطاملک جوینی، منصور ثروت
- مسائل عصر ایلخانان، منوچهر مرتضوی
- تاریخ ایران کیمبریج (جلد5)، جی.آ. بویل، حسن انوشه
- جنبشهای سربداران خراسان، امید حلاج
- خراسان و مازندران، سیدمحمدعلی شهرستانی
* پژوهشگر تاریخ
این مطلب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.