بر اساس اعلام سازمان بهداشت جهانی بیش از سیصد میلیون نفر از مردم جهان در سال ۲۰۱۵ به افسردگی مبتلا بودند که بیش از چهار درصد جمعیت جهان را شامل میشود. طبق این برآورد، شمار مبتلایان به افسردگی در حال افزایش است و بین سالهای 2005 تا 2015 این افزایش، 18 درصد بوده است. آماری هم بهتازگی منتشر شد مبنی بر اینکه میزان شیوع اختلالات روانپزشکی در تهران 30.2 درصد و درکشور 23.4 درصد از کل جمعیت بالغ و در مجموع 27.6 درصد از بانوان و 19.4 درصد از مردان را شامل میشود. حال این پرسش مطرح میشود که جامعه مدرن واجد چه ویژگیهایی است که در آن سلامت روان به خطر افتاده است؟
اگر بخواهیم در باب این پرسش عمیق و ریشهای بحث کنیم باید ببینیم عوامل و مصداقهای اثرگذار در جامعه مدرن چیست؟ وقتی بخواهیم یک موضوع را به لحاظ اجتماعی بررسی کنیم، اغلب به میزان شیوع آن مسأله در جامعه میپردازیم؛ مثلا، اگر در یک جامعه 100هزار نفره، دو نفر معتاد باشند، اینجا، اعتیاد یک مسأله فردی است و باید آن را از زاویه خود آن افراد (معتادان) بررسی کرد؛ اما اگر یک جامعه صدهزار نفره، هزار نفر معتاد داشته باشد، در این صورت، اعتیاد دیگر یک مسأله فردی نیست؛ چراکه از سطح هنجارها و نرمهای جامعه تجاوز کرده است و باید بهعنوان یک «مسأله اجتماعی» به آن نگریست.
در این راستا، سازمان بهداشت جهانی نیز همین فرآیند را دنبال کرده است و با فراتر رفتن نرخ اختلالات روانی از نرمهای اجتماعی، کوشیده است تا از زاویهای عمیق و دقیق این مسأله را به بررسی بنشیند؛ چراکه به نظر میرسد که در دنیای مدرن سلامت روان از یک موضوع فردی و روانشناختی به یک «مسأله اجتماعی» بدل شده است و باید در برخورد با آن از راهکارهای اجتماعی و جامعهشناختی بهره گرفت.
قبل از تلاش برای یافتن راهکارهای اجتماعی باید به این پرسش پاسخ داد که اساساً چگونه یک «مسأله اجتماعی» پدید میآید؟ در هر جامعهای، دو مؤلفه روی یکدیگر اثر میگذارند؛
1. تأثیر عاملیت بر ساختار 2. تأثیر ساختار بر عاملیت. برای مثال، تحقیقی در خصوص «توسعه اجتماعی» در یکی از شهرهای ایران داشتم. در جریان این تحقیق با روستایی مواجه شدم که تقریباً تمام سکنه آن معتاد شده بودند. وقتی علت را بررسی کردم، دریافتم که اقتصاد روستا وابسته بهکشاورزی بوده و در سالهای اخیر بهدلیل خشکسالیها عملاً همه سکنه شغل خود را از دست دادهاند و شغل جایگزینی نیز برای آنان ایجاد نشده است. در این مورد خاص میتوان چنین نتیجهگیری کرد که ساختارهای اجتماعی زمینهساز اختلالات روانشناختی شدهاند. میخواهم بگویم اگر سلامت روان این روزها، به خطر افتاده بخشی از علت ماجرا را میتوان در نحوه عملکرد ساختارهای اجتماعی جست. واقعیت این است که وقتی طبقات اجتماعی، قدرت اقتصادی و دسترسی خود را به منابع از دست میدهند، دیگر نمیتوانند استانداردهای زندگی را داشته باشند. اما در سطح «عاملیت»، این افراد هستند که میتوانند مقصر باشند چراکه میتوانند شرایط را تغییر دهند. میتوانیم از این زاویه نگاه کنیم که چرا سکنه آن روستا، با مهاجرت شرایط خود را تغییر ندادند؟
انسان از خود بیگانه
بهنظر میرسد که انسانهای عصر مدرن انسانهای «رهاشده» و «ازخودبیگانهای» هستند. از خود بیگانگی در دنیای مدرن سرمایهداری ایجاد شده است، نمونه این سطح از خود بیگانگی در فیلم «عصر جدید» چارلی چاپلین به تصویر کشیده شده است؛ آدمی که هر روز مجبور است یک پیچ را سفت کند بدون اینکه هیچ خلاقیت و توانمندی دیگری از خود بروز دهد.
«از خود بیگانگی» جنبههای مختلف دارد؛ ابتدا از خود بیگانگی نسبت به خود، بتدریج نسبت به دیگری، سپس نسبت به جامعه خودی و در نهایت نسبت به جهان اطراف است. در واقع احساس میکنیم هیچ گونه علقه و تعلقی نسبت به محیط و خود نداریم، نخست دوست داشتن خود را از دست میدهیم، بعد بتدریج دوست داشتن دیگران برایمان سخت میشود و بعد کم کم آن رضایت خاطر و خشنودی درون ما از بین میرود و از زندگی لذت نمیبریم. جامعه مدرن جامعهای است که این سطح از خودبیگانگی را بازتولید میکند. آن هم به این دلیل است که جامعه امروزی انسان را یک بُعدی و تک ساحتی میبیند.
هربرت مارکوزه در کتاب «انسان تک ساحتی» میگوید در دنیای مدرن به یک سری از نیازهای انسانها توجهی نمیشود و در عین حال، یک سری نیازهای غیر ضروری را به جای آنها جایگزین کردهایم که اساساً با ماهیت انسان همخوانی ندارد. برای مثال، انسانها در دنیای مدرن بیشتر مصرفی شدهاند این در حالی است که «مصرف» چندان به نیازهای اصلی افراد پاسخ نمیدهد. یک انسان بیشتر از اینکه نیاز به مصرف داشته باشد، به فکر کردن، احساس کردن و ادراک کردن نیاز دارد. ما کمتر کتاب میخوانیم و کمتر برای فهممان و عمقبخشی به معناهایی که در هستی و طبیعت وجود دارد، وقت میگذاریم و اینچنین است که بتدریج «از خود بیگانه» میشویم.
به باور بسیاری از متفکران، بازگشت به طبیعت، یکی از راههایی است که به افراد برای نزدیک شدن به خود واقعیشان کمک میکند؛ به تعبیری، آنان را به خود معنویشان نزدیک میکند. در واقع، اگر بتوانیم شناخت درستی از انسان به خودش بدهیم، میتوانیم آرامش درونی را به او برگردانیم و در این مرحله است که آدمها نقش سازنده پیدا میکنند و شکوفا شدن سرشت انسانی اتفاق میافتد، آن زمان است که کسی نه به خودش و نه به دیگران آسیبی نمیزند و آن جامعه، جامعه سالمی خواهد بود.
چه وقت رفتار ناسالم شکل میگیرد؟
حال ممکن است این پرسش مطرح شود که «جامعه سالم و رفتار سالم واجد چه ویژگیهایی است؟» رفتار سالم، جنبههای مختلف دارد؛ ابتدا باید به افراد آموزش دهیم که باید به نیازهای خود پاسخ دهند و راه پاسخ به نیازهایشان را پیدا کنند. رفتار سالم در صورتی در جامعه رشد میکند که دارای شرایط زیر باشد؛
نخست، «مسئولیتپذیری» را در جامعه نهادینه کنیم؛ برای مثال، ما امروز همه چیز را به گردن دولت میاندازیم، هر چند که «ساختار» بر «عاملیت» تأثیر دارد اما عاملیت هم مؤثر است. بنابراین وقتی رفتار ناسالم شکل میگیرد که نسبت به تغییر خود و دیگران مسئولیتپذیری نداشته باشیم.
شرط دوم، بهدنبال شرط نخست شکل میگیرد و آن ضرورت «تعامل و ارتباط» است. واقعیت این است که مدیریت رابطه در جامعه ما ضعیف است، هرچند که شبکههای اجتماعی فضای زیادی از زندگیهای امروزی را به خود اختصاص داده است اما روابط مجازی هیچگاه نمیتواند جای روابط واقعی را بگیرد. تفاهم و سازگاری در خانواده، مدرسه و محیط کار و... زمینهساز خوشبختی انسانهاست اما متأسفانه کمتر روی این تواناییهای اجتماعی کار میشود.
شرط سوم، بحث «شهروند خوب» است. در جامعه شهروندی همه باید بپذیریم که بهطور توأمان از یکسری حقوق و تکالیف برخوردار هستیم. متأسفانه، جامعه به سمتی پیش رفته که همه چیز را مبتنی بر انتظار میبیند، در حالی که ما در برابر آن انتظار، یک سری تکالیف هم داریم که در حوزه شهروندی تعریف میشود و اینها سطوحی است که رفتار سالم را میسازد.
شرط چهارم، «رفتار حرفهای» سالم است که ما را به کارآفرینی، خلاقیت و نوآوری میرساند. جامعه مدرنِ امروز، به آدمهای خلاق نیاز دارد؛ آدمهایی که میتوانند تغییر ایجاد کنند. اگر در دنیای امروز روی «عشق» و «خلاقیت» سرمایهگذاری کنیم، آدمها دچار رفتار ناسالم نمیشوند. با این حال، متأسفانه ما در جامعهمان در این زمینه ضعف داریم؛ یعنی عشق به همنوع و نه عشق به دیگران را رشد نمیدهیم و از سوی دیگر، روی خلاقیت افراد هم سرمایهگذاری نمیکنیم که قدرت خودشکوفایی و تغییر را در آنان ایجاد کند. در حالی که اگر در زمینه «عشق» و «خلاقیت» سرمایهگذاری کنیم، میتوانیم به ایجاد تغییرات مثبت در جامعه امیدوار باشیم و از این طریق میتوانیم شیوع اختلالات روانپزشکی و رواج افسردگی در جامعه مهار کنیم.
* دکترای جامعهشناسی احساسات
این مطلب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.