یک روز به پیروزی انقلاب مانده بود که در بخش جنوبی پادگان حر، پای چپ یک جوان انقلابی گلوله میخورد. حاج محمود تنها که آن موقع ۲۱ سال داشت، دست جوان مجروح را میگیرد و او را به کنج امنی هدایت میکند. نامش را میپرسد و پاسخ میشنود: «یدالله کلهرم بچه شهریار.» همین یکی، دو جمله باب آشنایی و دوستی این دو نفر را فراهم میکند. رفاقتی که تا زمان شهادت کلهر در یکم بهمن ماه ۱۳۶۵ ادامه مییابد. شهید کلهر جانشین لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) از فرماندهان بیبدیل دفاع مقدس بود که به رغم حماسهآفرینیهایش، کمتر به او پرداخته شده است. به قول حاجمحمود تنها، کلهر سرداری بود که خودش را چوپان معرفی میکرد. گفتوگوی ما با همرزم شهید کلهر را پیش رو دارید.
چطور با شهید کلهر آشنا شدید؟
آشنایی ما اتفاقی بود. یک روز مانده به پیروزی انقلاب وقتی که رژیم شاه حکومت نظامی اعلام کرد و حضرت امام هم گفتند مردم به خیابانها بیایند، به اتفاق چند نفر از دوستان انقلابی برای مقابله با مأموران رژیم به سطح شهر رفتیم. هر جا اعلام میشد شلوغ است و مأمورها با مردم درگیر شدهاند، انقلابیها خودشان را به آنجا میرساندند. ابتدا به بهارستان و حوالی مجلس رفتیم. آنجا که درگیری فروکش کرد، گفتند باغ شاه (میدان حر و پاستور کنونی) شلوغ شده است. سریع خودمان را به آنجا رساندیم. تعدادی از ساواکیها در دبیرستان نظام که به نظرم الان مقر سپاه ولیامر است، موضع گرفته بودند. ما هم در پادگان حر _آن بخشش که الان تبدیل به خانه سازمانی شهید جنگروی شده _. حضور داشتیم. ساواکیها از سمت دبیرستان به ما تیراندازی میکردند و ما هم جوابشان را میدادیم. در همین لحظه دیدم پای چپ یک جوان گلوله خورد. به کمکش رفتم و زیر بغلش را گرفتم تا به جای امنی منتقلش کنم. قد و هیکل رشیدی داشت. به هر زحمتی بود ایشان را به کنج در سبزرنگی رساندم. الان این در همانطور باقی مانده است. جوان میگفت: چیزی نیست، یک خراش ساده است. از من میخواست به کارم برسم و به تعقیب ساواکیها بپردازم. هر چه میگفتم: پایت خونریزی دارد، میگفت: چیزی نیست. در یکی دو جمله خودمان را معرفی کردیم. گفت: اسمش یدالله است و از بچههای شهریار. پرسیدم: کسی را همراه داری؟ گفت: دو نفر از دوستانم همراهم هستند. موقع رفتن گفتم هر وقت کارم تمام شد، برمیگردم و کمکت میکنم. رفتم و چند دقیقه بعد که ساواکیها فرار کردند و اوضاع آرام شد، برگشتم، اما از جوان مجروح خبری نبود. این اولین آشنایی من با شهید کلهر بود که در یک شرایط غیرعادی صورت گرفت.
شما بچه تهران بودید و ایشان بچه شهریار، چطور شد که باز با هم ملاقات کردید؟
یک ماه یا کمتر از پیروزی انقلاب گذشته بود که پدرم از من خواست برای انجام کاری به شهریار برویم. رفتیم و در سهراهی شهریار ایست و بازرسی گذاشته بودند. جلوی ما را گرفتند و یک نفر از من خواست پیاده شوم. دلیلش را پرسیدم که گفت: ما در بازرسیهایمان اسلحههای زیادی کشف کردهایم. میخواست من را هم بگردد که اجازه ندادم. گفتم من هم مثل شما انقلابی هستم. ناگفته نماند، چون سرباز رفته قبل از انقلاب بودم، بعد از پیروزی انقلاب به پادگان امام حسین (ع) رفتم و از من خواستند جوانهای انقلابی را آموزش بدهم. محل کارم در کوچه برلن بود و یک تولیدی داشتم. به تناسب محل کارم در مسجد بزرگی که در خیابان لالهزار بود مستقر شدم و فعالیت میکردم. به جهت فعالیتهایمان همیشه یک کلت کمری همراهم بود. آن روز وقتی در ایست و بازرسی میخواستند تفتیشم کنند، اجازه ندادم و حین همین کشمکشها، دست آن بنده خدا به اسلحهام خورد. یکهو داد زد: نادعلی نادعلی بیا طرف اسلحه داره... نادعلی رستمی پسرعمه شهید کلهر بود که بعدها در جبهه به شهادت رسید. نادعلی آمد و با او هم بحث و بگومگو کردم. از او خواستم مسئولشان را صدا کند که گفت: خودم هستم. چون نپذیرفتم تفتیشم کند، عاقبت او هم با صدای بلند یدالله نامی را صدا کرد و گفت: بیا که اینجا یک نفر گردنکلفت آمده و اسلحه هم دارد! یدالله که آمد دیدمای دل غافل همان جوان مجروحی است که در پادگان حر دیدمش. او هم تا مرا دید با خنده گفت: به به برادر شما کجا اینجا کجا... شهید کلهر یک تکهکلام داشت که هر وقت از دیدن کسی خوشحال میشد، چند بار تکرار میکرد: خوشحال شدیم، خوشحال شدیم... آن روز کمی با هم گرم گرفتیم و ایشان شماره مقری را که در آن فعالیت میکرد به من داد و ارتباطمان مستمر شد.
چه نکتهای در اخلاق و منش شهید کلهر در همان برخورد اول به چشم بیننده میآمد؟
ایشان آدم خاکی، یکدست و بامعرفتی بود. من میگویم با او رفیق بودم ولی کلهر کجا و ما کجا! حاج یدالله در فعالیتهای انقلابی، بحث کردستان، حضور در جنگ و... جزو سابقون بود. توانایی بالایی هم داشت و خیلی زود از تواناییهایش در بحث فرماندهی استفاده کردند، اما چون آدم یکرنگی بود، هوای بچههای انقلابی و رفقایش را داشت. من یک زمانی میخواستم سپاهی بشوم و سه ماه هم آموزش دیدم ولی بنا به دلایلی رد صلاحیتم کردند. به حاج یدالله گلایه کردم که میخواهم به جبهه بروم و میگویند صلاحیت نداری. با توصیه ایشان به عنوان بسیجی ویژه در سپاه شهریار مشغول شدم. اواخر سال ۵۹ از طریق همین سپاه شهریار با کمپرسی به جبهه اعزام شدم و در تیپ المهدی به فرماندهی سردار فضلی و جانشینی شهید کلهر مستقر شدم. کلهر آدمی بود که نیروها را جذب میکرد. پروبال میداد و باعث ارتقایشان میشد، نه اینکه اسباب دفعشان شود.
در چه عملیاتی با شهید کلهر بودید؟ اخلاق فرماندهی ایشان را چطور دیدید؟
تا آنجا که ذهنم یاری میکند در عملیات فتحالمبین، الیبیت المقدس (آزادسازی خرمشهر) و والفجرمقدماتی با ایشان بودم. بعدها به قرارگاه خاتمالانبیا منتقل شدم. نه اینکه ارتباطمان قطع بشود. هر وقت فرصتی به دست میآوردم خودم را به عملیاتها میرساندم. شهید کلهر حسن اخلاق داشت. همیشه خنده به لب داشت و خوشرو بود. حتی در عصبانیت هم میخندید. خیلیها ایشان را به چهره نمیشناختند. گمنام و ناشناخته میآمد و به مقرها سرکشی میکرد و میرفت. در همین خصوص یک خاطره جالب دارم. در ایام والفجرمقدماتی یک روز به دنبال حاج یدالله میگشتم. به عباس زندی که از بچههای شهریار است برخوردم. سراغ کلهر را گرفتم که گفت: اتفاقاً دیشب با او بودم. عباس تعریف کرد: دیشب دیدم یک بسیجی دارد در مقر میچرخد و از سوز سرما میلرزد. دلم سوخت و گفتم: برادر بیا داخل سنگر ما. آمد و دیدم حاج یدالله است. گفتم: حاجی شما هستید؟ گفت: چطور من را شناختی؟ گفتم: غیر از آن که جانشین تیپ هستی، من بچه شهریارم و بچه محل هستیم. آشنایی دادم که پسر فلانی هستم و فلان جا زندگی میکنم. حاجی همان تکهکلامش «خوشحال شدم خوشحال شدم» را گفت. بعد آمد و نشستیم تا صبح با هم حرف زدیم. میخواهم بگویم شهید کلهر خیلی وقتها به عنوان یک بسیجی ساده میآمد و به نیروهایش سر میزد، با آنها مچ میانداخت، کشتی میگرفت و شوخی میکرد. بدون اینکه خیلیها او را بشناسند.
گویا شهید آدم پر انرژی و ورزشکاری هم بود؟
ایشان بچه روستا بود و کار در محیط روستا باعث شده بود جسم قویی داشته باشد. اهل روستای باباسلمان شهریار بود. هر وقت میخواست خودش را معرفی کند میگفت: من چوپان هستم. البته به همراه پسرعمهاش شهید نادعلی رستمی آهنگری میکردند که مزید بر علت شده بود. هر دو عضلات قوی و محکمی داشتند. این را بگویم که نادعلی سکته کرده بود و خیلیها این موضوع را نمیدانستند، اما خبر داشتیم که به خاطر سکته یک طرف بدنش ضعف دارد و برعکس، طرف دیگر بدنش عضلانی و قدرتمند است. نادعلی سعی میکرد موقع شنا یا آموزش و ... جلوی بسیجیها پیراهنش را درنیاورد تا کسی پی به مشکلش نبرد. یک خاطره جالب هم از زورآزمایی کلهر و نادعلی دارم که در ادامه تعریف میکنم. خلاصه اینکه کلهر با قد نسبتاً بلند و هیکل توپر و عضلانی، در کشتی و مچاندازی و اینطور کارها حرف زیادی برای گفتن داشت. فوتبال هم بازی میکرد و به خاطر قد بلندش بیشتر دروازه میایستاد.
خاطره زورآزمایی شهید کلهر و شهید رستمی چه بود؟
بعد از عملیات فتحالمبین ما در خط پدافندی بودیم. گرمای هوا و بیکاری باعث شده بود بچهها کسل و بیروحیه بشوند. یک روز با شهید کلهر ارتباط گرفتم و گفتم پس کی قرار است عملیات بشود، بچهها در گرمای میش داغ کلافه شدهاند، حداقل شما بیایید و کمی روی روحیه بچهها کار کنید. گفت: فردا ساعت سه میآییم پیشتان. به حسنی مسئول تدارکات گردان خبر آمدن حاجی را دادم و گفتم بچهها را جمع کند. حسنی یک دست نداشت و آدم شوخطبعی هم بود. روز بعد، قبل از آمدن کلهر داد زد: بچهها جمع شوید که میخواهم یک خر را با دندان بلند کنم! میخواست بازارگرمی کند تا بچهها جمع بشوند. همه را که جمع کرد خبر آمدن حاج یدالله را داد و گفت: اگر بدانید قرار است کیها را با هم کشتی بیندازم از جایتان تکان نمیخورید. بعد گفت: میخواهد حاج یدالله را با نادعلی رستمی یا کریم آخوندی کشتی بیندازد. چند دقیقهای نگذشته بود که حاجی از راه رسید. تا آمد بچهها دورهاش کردند. کلهر گفت: شلوغ نکنید که آمدیم خوشحال باشیم! بعد رجز خواند و حریف طلبید. نادعلی گفت: من با تو کشتی میگیرم. کلهر گفت: من حریف قوی میخواهم تو جوجهای. نادعلی هم گفت: لهت میکنم و خلاصه برای هم کری خواندند. کشتی که شروع شد، ما که از مشکل جسمی نادعلی خبر داشتیم، دیدیم حاج یدالله به عمد بازی را واگذار کرد و به نادعلی باخت. بعد بلند شد و دست شهید رستمی را گرفت و به عنوان فرد پیروز دور میدان چرخاند. بچهها به شوخی گفتند باید نادعلی جانشین تیپ شود. کلهر هم گفت: ایشان همین الان فرمانده ماست و من خدمتگزار شما هستم.
الان گفتن از این جوانمردیها آسان است، اما در عمل کار راحتی نیست.
بله همینطور است. من یک خاطره از شهید کلهر دارم که هر وقت به آن فکر میکنم نمیتوانم هضمش کنم. حدود سال ۶۲ خدا به کلهر یک دختر به نام مریم داد. حاج یدالله فقط برای یک شب به خانه برگشت و روز بعد به من گفت: محمود میخواهی با من بیایی و به فلان پایگاه سربزنیم. گفتم: تا برویم آنجا و کارمان تمام بشود چقدر طول میکشد؟ گفت: دو روز. گفتم: مرد حسابی تو تازه صاحب فرزند شدهای، فقط یک شب خانهات میمانی. حداقل چند روز بمان بعد برو. گفت: اتفاقاً به خاطر همین بچه میخواهم بروم. میترسم بمانم این بچه حالم را خراب کند و دیگر نگذارد به جبهه برگردم. در واقع نمیخواست مهر اولاد برایش وابستگی ایجاد کند. من آن موقع خوب حرف حاج یدالله را متوجه نشدم. الان هم درست نمیتوانم بفهمم اینها چطور آدمی بودند و چه روح بزرگی داشتند.
از نحوه شهادت کلهر بگویید. موقع شهادت که کنارش نبودید؟
نه من آن موقع در قرارگاه خاتم بودم، اما از جواد عبداللهی که آن لحظه کنارش بود نحوه شهادتش را شنیدم. قبلش خاطرهای تعریف کنم. برای آمادهسازی یک عملیات همراه شهید کلهر و شهید شرعپسند برای شناسایی رفته بودیم. آنقدر به دشمن نزدیک شدیم که به وضوح عراقیها را میدیدیم. دشمن با توپ و خمپاره منطقه را گلولهباران میکردند. هر بار که سوت خمپاره میآمد ما دراز میکشیدیم ولی شرعپسند و کلهر از جایشان تکان نمیخوردند. یکجایی من از حاج یدالله پرسیدم: چرا دراز نمیکشی؟ خندید و گفت: نترس به من نمیخورد. الان وقتش نیست! آن موقع نفهمیدم چه گفت. بعدها متوجه شدم که او و شهید مهدی شرعپسند زمان شهادتشان را میدانستند. آنطور که بچهها تعریف کردهاند، شهید کلهر یک ساعت قبل از شهادتش خطاب به برخی از مسئولان عافیتطلب گفته بود: دیگر خسته شدهام. نمیدانم آقایان آن بالا چه غلطی دارند میکنند. عبداللهی میگفت: کمی بعد کلهر گردنش ترکش خورد و در همین حین حاج حسین میررضی فرمانده اطلاعات عملیات لشکر هم مجروح شده بود. عبداللهی شهید کلهر را سوار جیپ میکند تا به عقب منتقل کند. حاجی از او میخواهد سراغ میررضی برود. تا از جیپ دور میشود، در همین لحظه بعثیها جیپ را هدف قرار میدهند و حاج یدالله همانجا شهید میشود. شهید کلهر و شهید میررضی رفاقت زیادی با هم داشتند و نتوانستند دوری همدیگر را تحمل کنند. هر دو به فاصله کم از یکدیگر به شهادت رسیدند.
شهادت فرمانده محبوبی، چون یدالله کلهر چه واکنشی در میان همرزمانش داشت؟
خود حاجعلی فضلی بعد از شنیدن خبر شهادت کلهر گفته بود: کمرم شکست. ایشان میگفت: حاج یدالله فرمانده اصلی بود و ما در معیتش بودیم. علی فضلی و یدالله کلهر هر کدام کلکسیونی از زخمها و مجروحیتها بودند. کلهر پیش از شهادتش دو بار تا مرحله شهادت پیش رفت. یک دستش هم مصنوعی بود که همیشه دستکش میپوشید. وقتی خبر شهادتش آمد، من در قرارگاه خاتم بودم. گفتند پیکر ایشان را به پادگان کوثر آوردهاند. برای دیدنش به آنجا رفتم. حتی پیکر شهید کلهر هم منشأ خیر شد، چون وقتی نیروها برای استقبال از او از آسایشگاهها خارج شده بودند، عراقیها پادگان را بمباران کردند و اگر نیروها داخل آسایشگاهها و چادرها و مقرها میماندند، تلفات زیادی میدادیم. اینجا خوب است یادی از حاج نبیالله کلهر پدر شهید کلهر بکنیم. وقتی پیکر شهید را به سپاه شهریار آوردند. مرحوم حاجنبیالله گفت: باور نمیکنم این پیکر پسرم باشد. او قویتر از این حرفهاست که قبل از اتمام جنگ به شهادت برسد. یدالله گفته بود که تا وقتی جنگ است میمانم و میجنگم. گفتیم: حاجآقا، یدالله شهید شده و این پیکرش است. گفت: در صورتی باور میکنم که نشان یدالله را ببینم. بعد تعریف کرد که وقتی پسرش به دنیا آمد پدربزرگش که اهل نظر بود گفت: روی سینه این بچه خالی وجود دارد و به حتم آدم بزرگی میشود. این پسر با همه فرق دارد. پدر شهید وقتی این خاطره را تعریف کرد به سینه شهید کلهر نگاه کرد و با دیدن خال بدون آنکه گریه و زاری کند، گفت: احسنت احسنت پسرم. بارکالله که روسفیدم کردی.