برخلاف تصور رایج «موضوع علم سیاست نه قدرت و کسب آن، بلکه نشان دادن راههای دستیابی به «زندگی نیک» و خوشبختی است». در واقع، بسیاری از نظریهپردازان علومسیاسی به یافتن راهی برای سعادت بشر میاندیشند. این موضوع، مهمترین نکتهای بود که در گفتوگو با دکتر عباس منوچهری باغبادرانی مطرح شد. او در این گفتوگو نقش علم سیاست در توسعه را تبیین و تشریح کرد. منوچهری، کارشناسی ارشد علومسیاسی خود را از دانشگاه تولدو امریکا و دکترای علومسیاسیاش را از دانشگاه میسوری امریکا اخذ کرده است و اکنون بهعنوان استاد تمام گروه علومسیاسی دانشگاه تربیت مدرس مشغول به فعالیت است.
جناب دکتر منوچهری، به نظر شما نظریهپردازان علومسیاسی چه پروژههایی را در جامعه دنبال میکنند و باید چه انتظاراتی از عالمان علوم سیاسی داشت؟
پرسش شما را میشود ذیل یک موضوع عامتری جای داد، یعنی موضوع «رابطه دانشگاه و جامعه» یا به تعبیری دیگر، «رابطه دانایی و زندگی» و همچنین «رابطه دانایی با تصمیمگیری در امور عمومی». رشته علومسیاسی و استادان آن میتوانند بهعنوان یک مصداق در این باره، مورد سؤال قرار گیرند.
در این رابطه ما با یک مسأله جدی، که پیشینه تاریخی هم دارد، مواجه هستیم و آن وضعیت علومانسانی و علوماجتماعی در فرهنگ و سیاست و جامعه است. اساساً از چیستی علومانسانی و علوماجتماعی که امروزه از چند سو در کشور مورد نقد واقع میشود فهم مشخص و آنگونه که باید باشد وجود ندارد. به این معنا که در نظام دانایی ما (منظور از نظام دانایی مجموعه حوزههای دانش، علم و دنیای آکادمیک است) علومانسانی جایگاه مناسبی ندارد. بنابراین ما نیازمندیم که در باب این قلمرو دانش، دانشی که موضوع آن خود انسان و مناسبات انسانی و حیات جمعی است و علومسیاسی هم بخشی از آن است صحبت کنیم. اما به دلایل فرهنگی و اقتصادی فضای درستی برای پرداختن به این موضوعات فراهم نیست. بخصوص با گسترش مناسبات اقتصادی که در آن ارزشهای مادی یا شاخصهای منزلت اجتماعی توسط الزامات و ضرورتهای اقتصادی جامعه مدرن سرمایهداری تعیین میشود. امروزه پولساز بودن در بازار و پرستیژ و اسم و رسمهای کاذب و کاربردهای سادهانگارانه تعیینکننده جایگاه و اهمیت حوزههای علم و معرفت شده است، به جای اینکه محتوای قلمروهای دانایی و نسبت آن با نیازها و الزامات یک زیست خوب و عادلانه در جامعه تعیینکننده جایگاه آنها باشد.
منظورتان از اینکه به لحاظ فرهنگی به این رشته توجه نمیشود، چیست؟
فرهنگ مجموعهای از باورها، ارزشها و هنجارهای مسلط و پذیرفتهشده در جامعه است که اعضای جامعه با لحاظ کردن آنها؛ انتخابهایشان و شیوه زندگی و معنای زندگیشان را شکل میدهند. امروزه، بر اساس تأملات فلسفی تأثیرگذار در مکاتب پدیدارشناسانه - هرمنوتیکی نشان داده شده که برخلاف این تصور که انسانها موجودات متفردی هستند (اصالت فرد و سوژگی) اساساً آدمی موجودی است که در بطن یک عالمی قرار دارد که آن عالم، نسبت به وجود هر فرد یا هر عضوی از آن عالم، تقدم هستیشناسانه دارد.
در واقع انسان در یک وضعیت و حالت «پرتاب شدگی» به سر میبرد؟
بله، دقیقاً مقوله «پرتاب شدگی» (Geworfenheit)که از مقولات محوری در مکتب پدیدارشناسی است، در اینجا بسیار گویا است. البته شاید به جای پرتابشدگی، بهتر باشد بگوییم «در طرح افتادگی». یعنی اینکه هر آدمی موجودی است که همیشه در بدو تولد در عالمی حضور پیدا میکند که مختصات آن را خود تعیین نکرده است؛ و زمانی که به مرحله انتخاب و تصمیمگیری میرسد، موجودی است که هویت و فهم و عقل و تفسیر و ترجیحات او طی یک فرآیند پیچیدهای که مشتمل بر مؤلفههای تربیتی، محیطی، اقتصادی تجربههای خاص و عام شخصی و عمومی هست به بلوغ جسمی و فکری رسیده و باید در عالم زندگی خویش طرحافکنی کند یعنی امکانهایش را بشناسد، انتخاب کند و دست به عمل بزند. بنابراین هیچ آدمی امکان عمل کردن خارج از جهانی که در آن رشد کرده و هویت پیدا کرده و خودش را شناخته نمیتواند فکر کند و انتخاب و عمل نماید. البته این بدین معنا نیست که ما جبرگرا شویم، این اوصاف بیانگر موقعیتمندی انسان و مناسبات انسانی و همه پدیدههای انسانی و اجتماعی است.
اینکه فرمودید انسان به این دنیا میآید که در میان تمام آن جبرها، انتخابهایی هم داشته باشد و طرحش را بیفکند؛ در واقع همینجا نقش علومانسانی مطرح میشود؟
بله دقیقاً. اوصاف ذکر شده، که در «جامعهشناسی معرفت» از آنها بهعنوان «خاستگاههای اجتماعی» نام میبرند، شامل حال نظام دانایی ما و علوم انسانی- اجتماعی و مشخصاً علومسیاسی در ایران نیز میشود. یکی از آسیبهای جدی در نظام تصمیمگیری و در فرهنگ عمومی این است که، با وجود اینکه هر فردی مُحق است که با هر شغل و علاقهای که دارد در مورد سرنوشت اجتماعی و سیاسی جامعه خود موضعگیری داشته باشد، اما افرادی در جایگاههای تصمیمگیری که سرنوشت و مصلحت عمومی جامعه است قرار میگیرند که نمیتوانند درباره مسائل و موضوعاتی که مربوط به انسان و مسائل انسان، تعلیم و تربیت، پیچیدگیهای مناسبات فرهنگی و غیره است، درست عمل کنند. این در مورد موضوع توسعه در ایران بیش از هر موضوع دیگری خود را نشان میدهد. توسعه مربوط به انسان و مناسبات میان انسانها، نهادها و روندها است و با نگاه تکنیکی و فناورانه و تجاری نمیتوان توسعه یافت.
به موضوع توسعه اشاره کردید. توسعه در کشور ما بیشتر بر اساس شاخصهای اقتصادی و به تعبیر شما با نگاهی تکنیکی دنبال میشود. اما آنچنان به تأثیر و کارایی علم سیاست در مقوله توسعه توجه نمیشود. با این رویکرد چه باید کرد؟
اتفاقی که به لحاظ فکری، فرهنگی و تاریخی در کشور ما رخ داده و این هم یک نمونه از همان وضعیت «پرتاب شدگی» است این است که امروزه علم سیاست دقیقاً در تناقض با آنچه که موضوعش بوده فهمیده میشود. البته این بدان خاطر است که تعبیر ماکیاولیستی– هابزی از «سیاست» که مدلول آن را مبارزه بر سر قدرت میدانند بر اذهان حاکم شده است. این در حالی است که در دوران کلاسیک که دانش «سیاست» توسط ارسطو بنیان نهاده شد موضوع آن «زندگی نیک» یا خوشبختی بود. البته امروزه تعریف خوشبختی و شاخصهایش در هر مکتب و جامعهای متفاوت است. مثلاً اینکه در جامعه ما بیشتر افراد به تحصیل در رشتههای غیرعلومانسانی تمایل دارند مربوط به شرایط جامعه ما است که اکثر افراد زندگی خوب را در رشتههایی غیر از علومانسانی میبینند. این یک معضل فرهنگی است که افراد با توجه به تأثیر پیش فرضهای فرهنگی بر انتخابشان، به انتخاب رشتههای علومانسانی گرایش پیدا نمیکنند. مناسبات اقتصادی موجود یعنی مصرفگرایی، فایدهگرایی، لذتگرایی و رابطه اینها با مناسبات سرمایهداری و با نظام اقتصادی سرمایهداری است که به این نوع تصمیمات منجر شده است و دقیقاً در همینجا است که توسعه برای ما یک مسأله شده است. ضرورتها، توانشها و فضیلتها در جامعه ما با هم انطباق لازم ندارند. چرا توسعه برای ما به یک معضل تبدیل شده است. آماری که اقتصاددانان میدهند حاکی از این است که کل برنامههای توسعه در ایران، سی درصد تحقق پیدا کرده است. در این بین، چه اتفاقی افتاده؟ توسعه باید موضوع کدام دانش باشد؟ باید ببینیم که تصمیمگیران و برنامهریزان توسعه چه کسانی بودند و فارغالتحصیل چه رشتههایی هستند؟ مسئولیت استادان و انتظارات از آنان و توقعات از رشته علومسیاسی در اینجا خود را نشان میدهد.
بنیان بسیاری از دانشهای انسانی و اجتماعی امروزین در حکمت نظری و حکمت عملی، یا همان علمسیاست کلاسیک، که یک دانش چند رشتهای بوده، میباشد. این دانش در طول تاریخ دچار انشقاق در قالب رشتههای مختلف شده است. در حال حاضر نیز مهمترین مباحث این است که «خوشبختی چیست و چگونه حاصل میشود». در اینباره، هر مکتب فکری رأی خاصی دارد. تعریف خوشبختی برمیگردد به تعریفی که از زندگی داریم. تأثیرگذارترین متفکران در حال حاضر فیلسوفان اخلاق هستند یا متفکرانی که مطالعات خود را به این سمت سوق دادهاند. «آمارتیا سن» برنده جایزه نوبل اقتصاد و متفکر برجسته در حوزه توسعه انسان، که از توسعه انسان(Human Development) سخن گفته نه «توسعه انسانی» معتقد است که موضوع توسعه، خود انسان است و بنابراین توسعه، همانا «توسعه انسان» است. من بجد مدعی هستم که توسعه، موضوع علم و فلسفهسیاست، که درستِ آن علممدنی یا فلسفهمدنی، همانطور که فارابی گفته، میباشد. از واژه «مدنی» استفاده کردهام که نکته مهمی را در همین رابطه مطرح کنم و آن هم اغتشاش مفهومی و ابهامات نظری در مورد چیزی که آن را «علم سیاست» مینامند؛ است. البته این خود مصداقی از فهم نادرست از علومانسانی و اجتماعی بهطور کلی است.
در واقع این دانش هم در پی خوشبختی انسان بوده نه آنگونه که رایج است در پی کسب قدرت؟
بله «زندگی خوب» موضوع حکمت عملی بوده است. یا اینطور بگوییم که زندگی خوب موضوع حکمت عملی است نه دانش دیگری. ارسطو میگوید با فلسفه نظری نمیتوان برای افراد جامعه خوشبختی به ارمغان آورد. او به افلاطون نقد میکند. ارسطو بین حکمت عملی و حکمت نظری تفاوت میگذارد. تمام بحثهای علوماجتماعی از درون حکمت عملی در میآید.
تفاوت «حکمت عملی» و «حکمت نظری» در چیست؟
صحبت درباره این تفاوت به ما کمک میکند تا بحث «اغتشاشات مفهومی» را که درباره واژه «سیاست» نیز وجود دارد بهتر مطرح کنیم. در فرهنگ ما، تا سخن از مفهوم «سیاست» به میان میآید تعابیری از این دست به ذهن متبادر میشود: اینکه سیاست، پدر و مادر ندارد، سیاست یعنی بازی قدرت و... بسیاری نیز معتقد هستند که دانش و علم سیاست، نظریه حکومت است و فلسفه سیاسی نیز فلسفه نظری حکومت است. آنان میگویند مگر نه اینکه افلاطون معتقد بود که حکیم باید حاکم باشد. من در پاسخ میگویم که نام کتاب جمهوری افلاطون، در اصل «پُلی ته اییا» (politeia) بوده است. از طرفی «پولیتیا» هم قانون اساسی است و هم امر عمومی که با پولیس(polis) و شهر مرتبط است. فارابی در قرن چهارم هجری میگوید این دانش، علم و فلسفهمدنی است. چرا فارابی کلمه «مدنی» را ذکر میکند چون او معتقد است که مفهوم پولیتیکه(politike) یونانی به معنی امر مدنی است که همان هویت عمومی یا کشور – شهر است. «مدنی» یعنی هر جایی که انسانها با هم زندگی میکنند و مسائل مشترک، منافع مشترک و قلمرو مشترک دارند. این مدنی بودن به مدینه و پولیس و شهر ربط دارد که همان دولت در اندازه یک شهر است. در اینجا لازم است که مفهوم پولیتیکه اپیستمه(episteme) را نیز توضیح دهم. اپیستمه همان دانش و ساینس است. افلاطون مفهوم تئورتیکه اپیستمه داشت که به دانش نظری اطلاق میشد. دانش نظری به این معنا که کاملاً موضوع تعقل است و بهدنبال دستیابی به ذات و حقیقت ثابت و دائم امور است. یعنی هر چیزی در عالم که میخواهی چیستیاش را بدانی؛ باید معنای ذهنی آن را در قالب مفاهیم و مُثُل و آیدوس(eidos) بفهمی. مفاهیم زیبایی، دانش، نیکی، شر و غیره باید از طریق عقل که دارای مراتبی است فهمیده شود تا بتوان ذات امور و چیستی اشیا را فهمید.
اما، ارسطو برای خوشبختی و مصلحت عمومی، به حکمت عملی (فرونسیس) به جای حکمت نظری اصالت میدهد. بنابراین، در مقابل مفهوم تئورتیکه اپیستمه (حکمت نظری) در افلاطون، ارسطو مفهوم پراکتیکه اپستمیه (حکمت عملی) را قرار داد که موضوع آن به معنای امور متغیر و امور مرتبط با زندگی است. یعنی میتوان این دانش را دانش درست زیستن در شرایط عینی برای دستیابی به زندگی خوب دانست. لذا، شهروندی میشود محور حکمت عملی، نه حقی جهان شمول و نه سازمان اقتدار و حکومت.
ربط این بحث با بحث توسعه در این است که این متفکران و دیگر متفکران مدنی، نه به خاطر بیغمی و اشتغال به تأملات انتزاعی، بلکه بهدلیل اینکه با مسأله و معضلات قابلتوجهای در جامعه یا جماعت خود مواجه بودند تأمل و بحث و درس داشتند.
شما به حکمت عملی و تأکید ارسطو بر آن اشاره کردید. امروزه اهمیت این بحث در چیست؟
اکنون در حوزه اندیشه مدنی، دوران احیای ارسطو است. هایدگر، هانا آرنت، هابرماس، مکینتایر و جماعتگرایان، خانم نوسبام و گادامر، همه اینها نوارسطویی هستند که بر رابطه دانش اخلاق و دانش مدنی تأکید دارند. این تأکید، اگر به منظور این باشد که از دانش اخلاق به معنای علم خوب زیستن توجه کنیم، ارتباط با بحث توسعه را نشان میدهد. اخلاق یعنی چگونه خوب زیستن. من «امر مدنی» را جایگزین مفهوم «سیاست» میکنم، چون موضوع در دانش مدنی همان پولیتیکه اپیستمه بود و بعد حکمت عملی ارسطو مطرح شد که موضوعش زندگی شهروندان بود نه اینکه چه کسی حکومت کند. اینکه چه کسی حکومت کند بعد از این مرحله مطرح میگردد.
هیچ کدام از متفکران سیاسی با وجود تفاوتهایی که باهم دارند، موضوع و دغدغه کارشان حکومت و شکل آن نبوده و در نهایت به نوعی نظام تصمیمگیری میرسند. شهروندی یعنی «موجودی مدنی». «وند» در واژه شهروند، مفهوم اتصال و تعلق و پیوند را میرساند. شهروند یعنی متعلق به جایی بودن. از نظر ارسطو، موجودی بهعنوان انسان که غیرشهروند باشد وجود ندارد؛ چون خارج از شهر هیچ موجودی نمیتواند همچون انسان زندگی کند. انسان همین که در یک خانواده به دنیا میآید و به وسیله زبان با افراد خانواده ارتباط برقرار میکند، به عالمی که پیش از وی بوده وارد میشود. سپس هویت او شکل میگیرد. اینطور نیست که انسان در ابتدا یک هویتی داشته باشد و بعد از آن در عالم وارد شود. هایدگر نیز از واژه «بودنِ با» حرف میزند. یعنی ما نمیتوانیم بگوییم «من هستم» بلکه ما همواره با چیزی هستیم و «با دیگران هستیم در عالم زندگی» و با چیزهایی که پیرامونمان هستند و ارتباطهایی که داریم؛ در جهان وجود داریم.
با توجه به توضیحاتی که درباره اصل و ریشه مفهوم «سیاست» ارائه کردید، به نظر شما چرا در جامعه و فرهنگ ما مفهوم سیاست بیشتر باری منفی دارد و در بسیاری از موارد، از آن به بازی قدرت تعبیر میشود؟
این را ما نساختیم. با ماکیاولی و هابز است که مفهوم و دانش سیاست به این معنا به کار برده میشود که البته این هم اشتباه فهمیده شده است. ماکیاولی در کتاب شهریار، موضوع و دغدغه قدرت را مطرح میکند. در اصل مسأله او، فروپاشی فلورانس است که رقابت بر سر قدرت آن را به تباهی کشانده است. فلذا او به این نتیجه رسیده که تنها یک فرد قدرتمند است که میتواند فلورانس را از این آشفتگی نجات دهد. برای ماکیاولی حاکم قدرتمند فی نفسه اهمیتی ندارد و او فقط به فکر حفظ فلورانس است. حکومت و ساختار اقتدار ابزار است برای زندگی خوب.
ارسطو مفهوم فرونسیس (حکمت عملی) را بیان میکند که خودش دو بال دارد: «اخلاق» (فضیلت اخلاقی و خوب بودن) و «سیاست». عقل انسان به او این امکان را میدهد که درست را تشخیص دهد. اما تربیت شدگی شهروندی – اخلاقی است که او را به انجام آنچه عقل او تشخیص داده است، عمل کند نه چیزی که ممکن است نفع او در آن باشد. میبینیم که این درست مقابل اصول «فایده باوری» مدرن و معاصر که اصل را و «درست» را در هر آنچه نفع آدمی را تأمین میکند میدانند و حتی میان «خوشبختی» و لذت مادی اینهمانی برقرار میکنند. اما در اندیشه مدنی نوارسطویی، برای تشخیص درست و انتخاب صحیح، باید شهروند تربیت شده باشد و برایش ملکه شود که آنچه را که درست تشخیص داده، درست هم انتخاب کرده و به آن عمل کند. از نظر ارسطو، انسان هر کاری که میکند برای این است که خوب زندگی کند. زندگی خوب این است که استعدادهای انسانی از قوه به فعل تبدیل شود با مفهوم «ائودایمونیا» که در اصل به معنای شکوفایی و فلاح است.
پرسش دیگر من پیرامون مسئولیت اجتماعی استادان دانشگاهی و عالمان علم سیاست است. وظیفه استاد دانشگاه در رشته علومسیاسی چیست؟ آیا رسالت اجتماعی او این است که جامعه را به خودآگاهی و رهایی بخشی برساند؟
با توجه به آسیبهایی که واژگونی واژگان و اغتشاشات مفهومی در حوزه علم سیاست به حوزه مدنی و زندگی انسانها میزند، برای استادان علوم سیاسی ضرورت دارد که «شفافسازی مفهومی» کنند. چون جامعه بر اساس همین تصورات و مبانی تصمیم میگیرد و انتخاب میکند. تحقق این شفافسازی، قوامبخش مبانی فکری برای زندگی خوب و شهروندی خواهد بود.
غیر از شفافسازی و غلبه بر اغتشاشات مفهومی، آیا نقد قدرت هم از وظایف عالمان علم سیاست محسوب میشود؟
بهعنوان یک مسأله، قدرت، زور و ظلم اولویت دارد. اگر منظور از قدرت، استبداد و استعمار و فساد در عرصه اقتدار است و بحران در این مقولات رخ دهد، طبیعتاً باید دانش مدنی (سیاست) هم به اینها بپردازد. اما گاهی ممکن است مسأله و بحران اینگونه نبوده و مثلاً مسأله کاملاً اقتصادی باشد. به طور مثال، روسو گفت مسأله من مالکیت است که این مالکیت، مانع زندگی خوب شده است. لذا، اصلاً بحث او حکومت و قدرت نبود. باید دید که چه چیزی بهعنوان مسأله و بحران تشخیص داده میشود. هر جا قدرت به هر شکلی فرصت زندگی خوب کردن برای انسان را مخدوش کرد آن وقت باید قدرت را نقد کرد. اما اگر مسأله و بحران، قدرت نباشد چه دلیلی دارد که علم سیاست به مسأله قدرت بپردازد. باید به چیزی پرداخت که بحران درست کرده و باید آن را حل کرد. هیچ متفکر سیاسی در خلأ فکر نمیکند بلکه بحران را تشخیص میدهد و منشأشناسی میکند و بعد راهحل ارائه میدهد.
مسئولیت اجتماعی دیگر برای استادان علومسیاسی و رشته علومسیاسی، پرداختن به مقوله شهروندی است. شهروندی تنها یک مقوله حقوقی نیست بلکه مقولهای مرتبط با فلسفه مدنی نیز هست. شهروند یعنی موجود مدنی و در این حالت، دانش مدنی باید در مورد شهروندی صحبت کند. برای اینکه زندگی خوب و قوام مدینه و قوام کشور به شهروندی است. شهروندی ابعاد گستردهای دارد که باید به آن پرداخت. شهروندی ستون قائم حیات هر کشوری است و مردم به میزانی که خود را شهروند بدانند یعنی متعلق به جایی بدانند؛ آن وقت تعلق خاطر پیدا خواهند کرد.
مقداری هم به نقدهای معطوف به رشته علوم سیاسی و عالمان و حاملان این علم بپردازیم...
در بحث نقد، من موافقم که دستاندرکاران، دانشجویان، فارغالتحصیلان و استادان علومسیاسی نقصان، کمبود و مشکل و کمکاری دارند. اما به خاطر عیوب ما استادان علومانسانی نیست که به علومانسانی توجه نمیشود. ما ظرفیتهای بالایی در علوم انسانی– اجتماعی در کشور داریم. استادان صاحب دغدغه و دانشجویان توانمند و با دغدغه در این حوزه دانش در کشور کم نیستند، اما در حال حاضر از ظرفیت علومانسانی در کشور استفاده نمیشود.
دیدگاهی وجود دارد که علومانسانی و علومسیاسی را جزو علوم ممنوعه میداند و بحث بازنگری در متونش را مطرح میکند. دیدگاه دیگری نیز وجود دارد که علومانسانی و مخصوصاً علومسیاسی را علمی ناکارآمد میداند. شما این توهم ناکارآمدی را به نگاه فرهنگی منفی که در کشور ما درباره این علوم رایج است ارجاع دادید...
مشکل این است که ما در یک دور بسته گرفتاریم. یک تابوی فرهنگی – اقتصادی در مورد علومانسانی دائماً خود را بازتولید میکند. از سطح خانواده تا عرصه عمومی و تا کانونهای تصمیمگیری. و آن اینکه علومانسانی دردی را دوا نمیکند نه از زندگی شخصی و نه از جامعه. بسیاری معتقدند که علومانسانی به درد نمیخورد چون که برای این رشته، آیندهای از نظر شغلی وشأن اجتماعی متصور نیستند. به علاوه اینکه دیدگاهی نیز وجود دارد که مانع از بهرهبرداری و استفاده از ظرفیتهای خوبی که علومانسانی میتواند در کشور داشته باشد، میشود. بعد بر اساس همین دیدگاهها، علومانسانی را نقد میکند. یعنی از یک طرف فضای کار و بهرهگیری از علومانسانی داده نمیشود و از طرف دیگر، کارآمدی علومانسانی را نقد میکند. بدیهی است که یکباره نمیتوان از این دور بسته رهایی یافت.
یعنی میفرمایید که استادان علوم سیاسی باید این توان و استعداد علم سیاست را به جامعه ارائه بدهند اما از طرف متولیان امر و از سوی جامعه نیز باید به این رشته توجه شود و بحث فرهنگی در نگاه منفی به این رشته نیز درست شود. در واقع، شما در پاسخ به نقد ناکارآمد بودن علومسیاسی میفرمایید که اصلاً توجهی به این علم نمیشود در حالی که از آن کارآمدی طلب میشود؟
این مسئولیت دو طرفه است. اما میبینیم که در نظام آموزشی ما، بهدلیل همان دور بستهای که اشاره شد، در کشور ما علومانسانی حاشیهنشین نظام دانایی است. در حوزه تصمیمگیری و سیاستگذاری توسعه نیز به همین دلایل غایب بزرگ است. اگر هم علومانسانی – اجتماعی وارد بحث و زمینه توسعه هستند بهصورت جزیرهای است. دانشکدههای مختلف در دانشگاهها، توسعه را تکه تکه کردهاند و به آن میپردازند. یکی توسعه اقتصادی، یکی توسعه فرهنگی، یکی توسعه سیاسی. برای همین هم است که ما سالهاست گرفتار معضل تقدم «توسعه سیاسی بر توسعه اقتصادی یا بالعکس» هستیم و هزینه بسیار بالایی برای این دوگانه کاذب، پرداختهایم. علومانسانی اکنون وضعش این است، بعد آن وقت چه توقعی از آن داریم. ملاحظه کنید چند نفر از استادان علومانسانی در تصمیمات کلان آموزش عالی حضور داشتهاند؟ نگرانیهایی وجود دارد که یک حوزه تصمیمگیری یا کاری به علوم انسانیها سپرده شود. سازمان برنامه و بودجه، وزارت کشور، وزارت خارجه، وزارت تعاون و حتی وزارت اقتصاد و هر کدام از وزارتخانهها باید بخشی از نیروهایشان را به کارشناسان علوم مدنی - سیاسی اختصاص دهند. اما در عمل این طور نیست و بعد چه توقعی از کارآمد بودن این رشته دارند؟ ممانعت از ورود فارغالتحصیلان علومسیاسی به عرصه اجرایی باعث محروم ماندن جامعه از ثمرات این دانش میشود و این تبعات خوبی ندارد. قطعاً با توجه به پیچیدگی امور در سطوح مختلف حیات انسانی – اجتماعی در هر سطحی از جغرافیای سرزمینی و فرهنگی، در هر فرمانداری، شهرداری، دهداری باید از دانش مدنی استفاده شود. در برخی کشورهای پیشرفته، در قوه مقننه هر نماینده تعداد معینی مشاور که علوم انسانی – اجتماعی را هم شامل میشود، دارد که بهصورت سیستماتیک به نمایندگان مشورت علمی میدهند. در برخی از همین کشورها هر دانشجویی که وارد دانشگاه میشود باید حتماً تعدادی واحد علوم انسانی بگذراند که ظاهراً هیچ ارتباطی با رشته تحصیلی او ندارد، اما قطعاً با زندگی شهروندی او مرتبط است.
گفتوگو از: محمدصادق پورابراهیم اهوازی
این مطلب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.