الهه ابراهیمی - خبرگزاری مهر: مقصد، روستای «مولاآباد کشانی» است. ورودی جاده منتهی به روستا تابلوی نارنجی رنگ سازمان حفاظت محیط زیست جلب توجه میکند؛ «منطقه حفاظت شده گاندو». در ورودی روستا کودکانی با لباس زیبای بلوچی فریاد کنان مشغول بازی هستند، مانند تمام کودکان، پر از شور و نشاط هستند. با ورزش باد گرم، گرد و غبار فضا را میپوشاند، انگشت شمار درختچههای کوچکی در فضای روستا وجود دارد که تنها رنگ محیط هستند و مابقی همه چیز به رنگ خاک است.
خانواده رئیسی به استقبال میآیند، صمیمی و خونگرم هستند. برای اینکه مبادا گرما اذیتمان کند، ما را به اتاقی هدایت میکنند که گویا اتاق مهمان خانواده است. اتاقی ساده که تلویزیون قدیمی، چند روفروشی و چند بالش در آن وجود دارد و به سقف آن پنکه وصل است. در گوشه اتاق، دختر بچهای که مقنعه سورمهای به سر دارد، آرام و بی صدا نشسته است. چشمان درشتی دارد، از نگاه چهره به چهره پرهیز دارد، وقتی حالش را میپرسیم، لبخند میزند. کنارش مینشینیم. خجالت میکشد. مقنعه به قدری بلند است که تا کمر او آمده است و مشخص نیست تنها یک دست دارد.
او «حوا» است، دختر بچه ۱۰ سالهای که کمتر از یک ماه پیش برای شست و شوی لباسهای چرک به رودخانه سرباز رفته بود، اما طعمه گاندو (تمساح پوزه کوتاه) شده است. خوش شانس بوده که در جدال نابرابر با گاندو زنده مانده، البته قهرمان زندگی او خواهرش «آسیه» است که در این جدال با شجاعت تمام مقابل گاندو ایستاده و او را نجات داد. لبهای حوا باز نمیشود، اما چشمانش با تمام وجود فریاد میزنند. به جای حوا مادرش حرف میزند. صدای مادر تمام فضا را گرفته است. نگران از آینده دخترش است.
او میگوید: از وقتی که از بیمارستان به خانه آمدیم، بیرون نمیرود و مدام میگوید که من مدرسه هم نمیروم. دوستانم من را مسخره میکنند و بهم میگویند «حوا یک دست.» با گفتن این جمله آخر بغض میکند. اما مادر حوا با وجود اینکه تنها دو کلاس سواد دارد، اما زن قوی است و در تلاش است تا دخترش را به زندگی عادی بازگرداند. از دردهای حوا میگوید. از شجاعت دخترش آسیه که ناجی خواهر بوده است.
حوا هنوز درد دارد، بدون تردید درد روحی آن بیش از درد جسمی است؛ دست راست او از کتف قطع شده است. وقتی مقنعه را از سرش برمیدارد؛ دست نداشتهاش هویدا میشود. به جای حوا، مادرش برایمان حرف میزند.
روایت جدال با گاندو
«مثل همیشه بچهها به رودخانه رفته بودند تا لباس بشورند. اما گویا حوا حواسش نبوده، چون ما وقتی به رودخانه میرویم، سر به بالا لباس میشوریم، اما حوا سرش پایین بوده است. حوا بهم گفت که چند بار تمساح پای او را لمس کرده، اما فکر کرده که کودکی دیگر با او شوخی میکند. تا اینکه تمساح دست بچهام را میگیرد و با خود میبرد. حوا فریاد زده و خواهرش را صدا میکند و آسیه به کمک حوا میرود و بعد از اینکه حوا را نجات میدهد، تمساح دنبال آنها میافتد، اما بچهها فرار میکنند. در حالی که دست دخترم فقط با پوست به تنش وصلش بود، دوان دوان به سمت خانه آمدند. حوا از شدت درد بیهوش شد. بچهام را به بیمارستان امام علی (ع) چابهار بردیم. با رئیس بیمارستان حرف زدم که دست بچهام را پیوند بزنید، اما گفتند که دستش له شده و امکانش نیست. پنج روز در بیمارستان بودیم. حوا خیلی درد داشت هنوز هم دارد. دکتر به من گفت: اگر دست حوا با روسری بسته نشده بود، از خونریزی میمرد. آسیه اول خواهرش را نجات داده بعد دستش را بسته بود. اگر آسیه این کار را انجام نمیداد امروز...»
نیاز به یک دست مصنوعی
مادر حوا از همراهانمان که افراد خیری هستند، دست مصنوعی برای دخترش طلب میکند. با خانم دکتری که قرار است حوا تحت نظرش باشد، تلفنی صحبت میشود. قرار است به زودی حوا برای اندازهگیری پروتز دستش به بیمارستان محلی برود، اما تلاش خیرین این است که حوا به همراه مادرش به تهران بیایند. مادر حوا، با وجود قدرشناسی از این افراد، باور نمیکند و نگران است که این دختر بدون دست بماند. به او اطمینان داده میشود که در آینده حوا دست هوشمند خواهد داشت، اما برای مادری که آینده دخترش را تیره میبیند، باور این وعدهها کمی سخت است.
بعد از صحبتهای مادر و پدر حوا که اخیرا به دلیل تصادف پایش دچار مشکل شده است، پدربزرگ حوا صحبت میکند. از قطع شدن بخشی از پای پسر بچه شش ساله سخن گفت. از اینکه در ۶ سال اخیر به دلیل کم آبی رودخانه، گاندوها زندگی مسالمت آمیزشان با مردم را رها کردند و به آنها حمله میکند، حرف زد. پدربزرگ حوا آمارهایی از کشته شدن افراد متعددی توسط گاندو گفت: آماری که توسط مسئولان رسمی هرگز اعلام نشده است. به گفته او در این مدت دو نفر جانشان را از دست دادهاند و حدود ۵ نفر زخمی شدند و حال نوه او دستش را از دست داده است.
حوا از آن روز میگوید
بعد از اینکه والدین، حوا کتف حوا را نشان دادند، کم کم خجالت حوا کمتر شد. شیطنتهای کودکانه خود را شروع کرد. با گوشی مهمانان بازی کرد و از او خواستیم که برایمان از آن روز بگوید.
او میگوید: عصر بود که رفته بودم رودخانه لباس بشورم. چند بار روی پایم چیزی را حس کردم؛ فکر کردم بچهها دارند سر به سرم میگذارند. اما بعد دیدم که تمساح است. تمساح خواست گردنم را بگیرد، اما من دستم را جلو دادم و دستم را گرفت. فریاد زدم خواهرم بیا من را نجات بده. تمساح دست من را گرفته است. تمساح دستم را فشار میداد و من را با خود به آب برد. خواهرم موهایم را کشید و مرا نجات داد. همین طور که خون از دستم میرفت، با خواهرم به خانه آمدم.
حوا میگوید: نمیدانستم که آن ساعت در رودخانه تمساح است. همیشه آنجا تمساح نیست. فقط گاهی هست. ما برای شستن لباس و آب بازی به رودخانه میرفتیم. آن روز تمساح من را گرفت. مشخص است که حوا بارها این داستان را تعریف کرده است. بعد از تعریف این روز حالت عجبی پیدا میکند. با این حال به او قول داده شده که او دستی خواهد داشت و این قول او را خوشحال کرده است.
روایت حادثه از زبان قهرمان داستان
آسیه خواهر بزرگتر حوا است که زنده بودنش را مدیون شجاعت او است. آن روز حوا با همراه آسیه و بچههای دیگر به سمت رودخانه رفته بودند؛ که صدای فریاد خواهرش را میشنود. آسیه داستان را اینگونه نقل میکند: «کنار رودخانه بودم که صدای حوا را شنیدم. دیدم که وسط رودخانه است و دستش بالاست. فکر کردم که دارد بازی میکند، اما دیدم تمساح حوا را به دهن گرفته. موهای خواهرم را کشیدم و نجاتش دادم.» از او پرسیدم که نترسیدی؟ دستی به صورتش میکشید و میگوید: «چرا ترسیدم، اما خواهرم بود.» بغض میکند، اما با چشمای زیبایش نگاه میکند و بعد میخندد.
بچههایی دیگری که همراه آسیه و حوا بودند، بعد اینکه متوجه حضور گاندو شدند، فرار میکند، اما آسیه ماند و جنگید. این امکان وجود داشت که آسیه نیز طعمه گاندو شود، اما او با جسم نحفیش موهای خواهر خود را میکشد تا خواهرش را از دست گاندو نجات دهد و موفق میشود.
مشق امید توسط حوا
بعد از اینکه حوا دستش را از دست میدهد، در روستایی دیگر، پسربچه شش سالهای طعمه تمساح میشود، اما او به دلیل همراه داشتن چوب دستی، موفق میشود خود را نجات دهد. پای زکریا کمی آسیب دیده است. حوا و زکریا تنها دو کودکی نیستند که گاندو به آنها حمله کردهاند، اما این دو اتفاق رسانهای شد.
حوا این روزها در خانه سرگرمی جدیدی پیدا کرده است. معلم مدرسه به خانه آنها میآید تا سرمشق نوشتن با دست چپ به او بدهد. حوا هنوز عادت ندارد با دست چپ بنویسید، اما مادرش مشوق اصلی او شده تا دخترش به زندگی امید داشته باشد.
خانواده حوا هفت دختر دارد که تنها دختر ۲۱ ساله آن ازدواج کرده است و شش دختر این خانواده هر روز برای شستن رخت و لباس و ظروف و آب بازی به کنار رودخانه سرباز میروند. مادر حوا نگران این است که دیگر دخترانش طعمه گاندو شوند و تنها انتظارش این است که مسئولان کاری کنند. به گفته او اگر آب در روستا باشد، بچهها ناچار نخواهند بود که به رودخانه بروند. او انتظار زیادی ندارد فقط میگوید، کاری کنید که جان بچههایش در خطر نباشد.
در اطراف رودخانه سرباز، روستاهای زیادی وجود دارد که در تعداد کمی از این روستاها آب لوله کشی وجود دارد. در مابقی روستاها، اهالی روستا ناچارند برای تامین آب مصرفی خود به رودخانه بروند تا لباس و ظروف شان را بشورند. رودخانهای که مامن گاندو است و هر لحظه این احتمال وجود دارد که گاندو به آنها حمله کند. داستان و بازی هر روزه تمامی بچههای روستاهای اطراف سرباز این است که با خطر زندگی و بازی کنند. زندگی در محیطی که گاندو در آن زیست دارند. کودکان روستاهای سرباز هر روز و هر لحظه در معرض خطر هستند، از دست دادن دست یا پا و حتی جانشان.