يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود.
پيرمردى بود فقير و بيچاره که خارکنى مىکرد. از دار دنيا پسرى داشت کوچک و زيبا و بسيار باهوش. روزى درويشى در ده مىگشت و چشمش به پسر افتاد و او را خوب تماشا کرد. وقتى فهميد پسر خارکن است به خانهٔ او رفت و گفت اين پسر را به من مىفروشی؟
خارکن گفت: 'اين چه حرفى است، چطور مىتوانم حاصل همهٔ عمرم را بفروشم؟
درويش گفت: 'او را به من بسپار تا بزرگاش کنم و باسواد شود، صد تومان هم به تو مىدهم، پسر هم فرزند تو باشد هر وقت خواستى به ديدنش بيا.'
آن وقتها صد تومان پول زيادى بود. پيرمرد قبول کرد و گفت: 'چه بهتر از اين.'
درويش صد تومان داد، پسر را به خانه برد و مشغول تعليم و تربيت او شد.
درويش دخترى داشت بسيار زيبا و پسر هم هر چه بزرگتر مىشد زيباتر مىشد. دختر درويش عاشق پسر شده بود. وقتى پسر بزرگتر شد دختر که با او انس گرفته بود و عاشقاش شده بود، به پسر گفت: 'مىخواهم رازى را به تو بگويم، به شرط آنکه آن را براى کسى فاش نکني.'
پسر قول داد. دختر گفت: 'پدرم بچههاى باهوش و زيرک را مىشناسد و آنها را تعليم مىدهد. همينکه دانشمند شدند و نبوغشان آشکار شد آنها را مىکُشد و خونشان را مىخورد تا دانش و نبوغ آنها در مغز و جان خودش وارد شود. مواظب خودت باش و هر چه مىتوانى ياد بگير، امّا موقع امتحان همه را درست جواب نده تا از مرگ نجات پيدا کني!'
پسر هم همين کار را کرد، يعنى آنقدر ياد گرفت تا اينکه در همهٔ دانشهاى آن زمان به حدّ کمال رسيد. امّا وقتى درويش او را امتحان کرد بسيارى از جوابها را غلط داد.
درويش به خودش مىگفت: 'من چطور اشتباه کردهام؟ اين پسر باهوش است از چهرهاش هم پيداست، چگونه است که تا به حال چيزى ياد نگرفته؟' بالأخره از او نااميد شد و وِلَش کرد تا به خانهاش برگردد. پدر از ديدار فرزند شاد شد.
مدتى که گذشت به پدرش گفت: 'من بزرگ و دانشمند شدهام و مىخواهم زن بگيرم. شنيدهام پادشاه دختر زيبا و دانشمندى دارد. برو او را براى من خواستگارى کن.'
خارکن گفت: 'اين چه حرفى است، دختر پادشاه کجا و پسر خارکن کجا؟'
پسر گفت: 'همينکه گفتم. براى خواستگارى کردن که کسى را نمىکشند. تو برو، بالأخره يک جوابى مىدهند.'
خارکن راه افتاد تا به قصر پادشاه رسيد. قراولان و مأموران گفتند: 'با شاه چکار داري؟'
گفت: 'براى خواستگارى دخترش آمدهام.'
قراولان به خنده افتادند، با اين حال گفتند: 'پادشاه در طبقهٔ دوم خوابيده است.'
پيرمرد برگشت و جريان را به پسر گفت. پسر گفت: 'آنها نگفتند تو را به دربار راه نمىدهيم؛ گفتهاند پادشاه در طبقهٔ دوم خوابيده است. اين هم نوعى راهنمائى است. دوباره برگرد برو و تا پادشاه را نبينى و جواب نگيرى برنگرد.'
خارکن دوباره راهى شد. باز قراولان همان جواب را دادند. پيرمرد به طبقهٔ بالا رفت. آنجا پردهداران گفتند: 'چکار داري؟'
گفت: 'آمدهام دختر پادشاه را براى پسرم خواستگارى کنم.' آنها هم خنديدند.
پادشاه پرسيد: 'چه خبر است؟' ماجرا را گفتند و پادشاه گفت: 'بگذاريد داخل شود.' خارکن وارد شد. شاه، همراه با وزير و مشاوران پيرمرد را ورانداز کردند.
گفتند: 'با اين سر و وضع چکاره هستي؟'
گفت: 'من خارکنام امّا پسرم دانشمند است و دختر پادشاه را مىخواهد.'
شاه با بزرگان مشورت کرد و قرار گذاشتند سنگ بزرگى پيش پاىاش بيندازند که نتواند بلند کند و پسر را هم امتحانى بکنند.
پادشاه گفت: 'من دخترم را به کسى مىدهم که کارى که کس نکرده بکند. برو به پسرت بگو اگر مىتواند بيايد.'
خارکن بازگشت. پسر گفت: 'مىدانم چه گفته است. کارى از من خواسته که تا به حال کس نکرده باشد.'
پيرمرد گفت: 'همينطور است که مىگوئي.'
پسر گفت: 'مقدارى پشم و چرم برايم حاضر کن.' و از آنها افسارى درست کرد و به گردن خود انداخت. به پدر گفت: 'افسار را بگير و به بازار ببر. هر که گفت چند، بگو صد تومان، امّا نفروش.'
پدر گفت: 'چهطور مىتوانم چنين کارى بکنم؟' پسر گفت: 'نگران نباش من به شکل قوچ در مىآيم مبادا مرا بفروشي. فقط در شهر و ده بگردان، امّا اگر فراموش کردى و چارهاى نداشتى افسار را از گردنم باز کن، بعد مرا بفروش. مبادا افسار را بفروشي!' بعد وردى خواند و به شکل يک قوچ چاق و چله درآمد. پدر افسار را گرفت و در ده و شهر به حرکت درآمد.
هر کس مىگفت: 'پدر قوچت چند؟' مىگفت: 'صد تومان. تا اينکه سر و کلهٔ درويش کذائى پيدا شد.
تا چشمش به پيرمرد و قوچ افتاد فهميد که اشتباه کرده و پسر دانشمند شده است. به خارکن گفت: 'پدر اين قوچ را چند مىفروشي؟' پيرمرد جواب رد داد، امّا درويش دست بردار نبود و اصرار مىکرد که صد تومان مىدهم. بر اثر اصرار زياد درويش، پيرمرد فراموش کرد که اين قوچ نيست بلکه پسرش است.
درويش گفت: 'با صد تومان مىتوانى يک گَلّه قوچ بخري.' بالأخره خارکن قبول کرد و افسار قوچ را به دست درويش داد و صد تومان را گرفت. درويش قوچ را به خانه برد. تا چشم دختر به قوچ افتاد پسر را شناخت و هر چه کارد و چاقو در خانه بود داخل چاه انداخت.
درويش به دخترش گفت: 'کارد را بياور تا اين قوچ را قربانى کنيم.'
دختر گفت: 'کارد در چاه افتاده.' درويش افسار قوچ را بهدست دختر داد داخل چاه شد دختر افسار را باز کرد و گفت: 'فرار کن که جانت در خطر است!' قوچ فرار کرد و دختر صدا زد: 'پدر قوچ فرار کرد!'
درويش از چاه بيرون آمد و به دنبال قوچ دويد. در عين حال به شکل گرگى درآمد که از قوچ تندتر مىدويد. همينکه به او نزديک شد، قوچ به شکل روباه درآمد که از گرگ تندتر مىدويد و به سمت قصر پادشاه رفت. هر دو، در حالى که در پى هم مىدويدند، وارد قصر شدند. شاه و اطرافيان به اين صحنه نگاه مىکردند. درويش تبديل به سگ شد تا روباه را بگيرد. پسر تبديل به خروس شد و به ايوان شاه پريد. درويش تبديل به روباه شد تا خروس را بگيرد. پسر تبديل به انارى شد و بر زمين خورد و همهٔ دانهها در اطراف پراکنده شدند. درويش تبديل به خروس شد و تندتند شروع کرد به برچيدن دانههاى انار. جان پسر در دانهاى رفت که در کفش پادشاه پنهان بود. همينطور که خروس مشغول خوردن دانههاى انار بود، آن دانهٔ اصلى تبديل به روباه شد و کلهٔ خروس را کند و او را خورد و دستى هم به سبيلاش کشيد. وقتى خيالاش راحت شد تبديل به همان پسر شد و شاه و اطرافيان را دچار حيرت کرد.
گفت: 'من پسر خارکن هستم، آيا تا به حال کسى چنين کارى کرده بود؟' پادشاه به ازدواج دخترش با او رضايت داد. آن وقت پسر همراه پدرش به خانهٔ درويش رفتند. اوّل با دختر درويش عروسى کرد و تا آخر عمر مشغول خوشگذارنى شدند.
هر که دوست ما است مثل پسر خارکن باشد.
هر که دشمن ما است مثل درويش شود.
- کارى که کس نکرده
- قصههاى فارس ـ ص ۲۱
- گردآورى: حسين آزاده
- بازنويسى و ويرايش: عباس مخبر
- نشر مرکز ـ چاپ اوّل ۱۳۸۰
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى ايرانى ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ چاپ اول ۱۳۸۱