تابناک : سالروز میلاد باسعادت حضرت فاطمه زهرا(ص) و روز زن و گرامیداشت مقام و منزلت مادر، شایسته است که نسبت به تمامی مادران و زنانی که با پرورش فرزندانی پاک، آینده ایران را تضمین کردند ادای احترام کنیم.
امروز یاد میکنیم از بانویی بزرگ و مبارز و مادری انقلابی و خستگیناپذیر مرحومه خانم مرضیه حدیدی دباغ که در دوران طاغوت در شمار مبارزان مومن بود که زندان و شکنجههای شدید و سالها حبس و یا اقامت در خارج از کشور و دوری فرزندانش نتوانست او را از این راه دشوار منصرف کند.
خاطراتی از زبان او و دخترش در حبس و زندان رژیم پهلوی، متاثر کننده و فداکاری و پایداری آنها ستودنی خواهد بود.
نوجوان شهید ۱۵ خرداد ۱۳۴۲
صبح آن روز خونین، برای گرفتن نان از خانه بیرون رفتم. در میدان خراسان جمعیت موج میزد. به سمت خیابان شهباز (۱۷ شهریور) رفتم. پاسبانهای کلانتری ۴ را دیدم که در مقابل مردم ایستاده و آرایش تهاجمی و جنگی دارند. وضع کاملاً غیر عادی بود، ولی هجوم بحرانی شده بود. وارد نانوایی سنگکی شدم، چند نفر جلوتر از من آنجا بودند. منتظر ماندم تا نوبتم فرا برسد. ناگهان سر و صدایی به گوش رسید، بعد صفیر گلوله بود که سینههای مردم را میشکافت. با شروع درگیری شاطر دست از کار کشید و مشتریها را به زیرزمین مغازه فرستاد.
برای من رفتن به آنجا در حالی که پنج یا شش نفر مرد حضور داشتند، صلاح نبود؛ در همان مغازه ایستادم. از سوراخ روی کرکره دیدم که گلولهای سینهی نوجوانی را شکافت، صحنهی فجیعی بود؛ دیدن این منظره سخت تکانم داد، خشم تمام وجود را فرا گرفت، دندانهایم را به هم میفشردم، تا خودم را کنترل کنم. مردم نیز با دیدن صحنهی پرپر شدن آن نوجوان خونشان به جوش آمد، و با صدایی محکمتر شعار میدادند و ابراز مخالفت میکردند. پاسبانها فرار را بر قرار ترجیح دادند. مردم خشمگین با کیوسک تلفن عمومی و بشکه و برخی وسایل دیگر در خیابان مانع ایجاد کردند، تا پاسبانها در حملهای دیگر با ماشین به تعقیب آنها نپردازند.
پس از گذشت یک ساعت و ریختن خونهای بسیاری، اوضاع اندکی آرام شد. شاطر شروع به پخت نان کرد و من پس از گرفتن سه قرص نان، از آنجا خارج شدم و از کوچه پس کوچهها خود را به منزل رساندم.
شهادت آیت الله سعیدی
خرداد ماه بود، ما در منزل شهید سعیدی درس میگرفتیم، که تلفن زنگ زد. حاج آقا گوشی را برداشت، نمیدانم از آن طرف خط به او چه گفتند که چهرهاش برافروخته شد، با ناراحتی گوشی را گذاشت، گوشهی پتو را کناری زد و تکه کاغذی از زیر آن برداشت، خرد کرد و به دهان گذاشت و بلعید. ما دریافتیم که حادثهی بدی در شرف وقوع است. او کمی سکوت کرد و پس از تاملی، نگاهی به نوارهای روی طاقچه کرد و پرسید: «آیا کسی حاضر است اینها را با خود ببرد، و ضبط (تکثیر) کند؟» من کیفم را جلو بردم و وی نوارها را جمع کرد و به داخل آن ریخت.
وقتی وارد حیاط منزل شدم و خواستم بیرون بروم، ساواکیها سر رسیدند. آنها به دنبال آیتالله سعیدی آمده بودند، سریع بازگشتم. مامورین هنگامی که در حال جستجوی خانه بودند، من به کمک احتمالاً پسر بزرگ شهید سعیدی{به نام «سید محمد»} نوارها و اعلامیهها را داخل گونی کوچکی ریخته به پشت دیوار خانه، که زمین بایری بود انداختیم. هنگام خروج از منزل، مامورین کیفهای یکایک افراد را گشتند، ولی در کیف من چیزی نبود که آنها ضبط کنند. ما از آنجا خارج شدیم و لحظاتی بعد آنها آیتالله سعیدی را با خود بردند.
پس از خروج از آنجا با عجله خود را به مغازهی علی بهاری (6) که در امر مبارزه با ما همراه بود رساندم، و حادثه را برایش شرح دادم. وی به اصول مخفی کاری آشنا بود، از این رو موضوع گونی اعلامیه و نوار و محل اختفای آن را گفتم تا هر چه زودتر آن را منتقل کند.
بهاری فردی بسیار زرنگ و هوشمند بود، با موتورسیکلت به آن محل رفت؛ و ضمن حرکت موقعیت آنجا را ارزیابی کرد و برگشت. او دوباره بعداز ظهر به آنجا رفت، و گونی را به منزلمان آورد. من نیز گونی را در پشتبام خانهی همسایهی خواهرم که با هم دوست بودیم مخفی کردم. در فرصتی که آنها در منزل نبودند به زیرزمین خانهشان انتقال دادم؛ زمانی که خانوادهی پدرم به شهر همدان مسافرت کردند، مجدداً گونی را خارج و به منزل پدرم برده به دور آن نایلون کشیدم و در باغچهشان دفن کردم.
دیگر از آیتالله سعیدی خبری نشد، هر چه دوستان و خانوادهی ایشان به زندان مراجعه میکردند، نتیجهای نگرفتند، تا اینکه پس از یازده روز در 21 خرداد ناگهان فرزند بزرگ ایشان خبر شهادت پدر را آورد. جسد مطهر این شهید عزیز را چون مادر بزرگوارش حضرت زهرا (س) شبانه، در وادی السلام شهر قم دفن کردند.
سیگار را بر روی بدنم خاموش کرد
یک بار، مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجهگر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خاموش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخاست.
تمام بدنم عفونت کرده بود
در شرایط جدید نه تنها زخمهایم بهبود نیافت، بلکه عفونتش عود کرد و بوی آزار دهندهی آن تمام فضای سلول را میگرفت. و هر چه میگذشت بدتر و بدتر میشد؛ به طوری که کاملاً زمین گیر شدم.
قادر به هیچ حرکتی نبودم. چون جسمی در حال گندیدن در گوشهی سلول افتاده بودم؛ تا اینکه روزی نصیری(رییس ساواک ) برای بازدید به آنجا آمد و به تکتک سلولها و اتاقها سر زد و دستوری داد. وقتی در سلولم را به رویش باز کردند! از بوی عفنی که به دماغش خورد، چند قدمی به عقب رفت؛ عصبانی شد و به سربازی گفت: «در را باز بگذار، تا این بوی گند برود و بیایم ببینم که چه خبر است!»
با گفتن این جمله از آنجا خارج شد و به سراغ دیگر سلولها رفت.
بعد از چند دقیقه برگشت و در حالی که با دستمال سفیدی روی دماغ و دهانش را گرفته بود گفت: «پیر زن تو اینجا چه کار میکنی؟» گفتم: «از من نپرس از آنهایی که مرا آوردهاند بپرسید، از پرویز. مرا با هشت بچهی قد و نیم قد به اینجا آورده و شکنجهام دادهاند، دختر بچهام را جلو چشمانم آزار و اذیت کردهاند؛ شما خبر دارید با او چه کردند؟! و چه بلایی سرش آوردهاند؟! خودم را هم که میبینی، هیچ جای سالمی در بدنم پیدا نمیشود؛ تمام بدنم عفونت کرده و چیزی نمانده که به قلبم سرایت کند و بمیرم، نه از پزشک خبری هست، نه از دارو، خدا کند که بمیرم و از این همه ظلم و جنایت راحت شوم...»
نصیری جملهام را برید و گفت: «چه کردهای؟ برای چه تو را گرفتهاند؟» خود را به بیخبری زده و عوامانه گفتم: «کاری نکردهام، جرم من این است که میخواستم دامادهایم دکتر و مهندس شوند و دخترانم سفید بخت شوند!» نصیری گفت: «این چرند پرندها و مزخرفات چیست که میگویی.» قسمی لفظی خورده و ادامه دادم: «الان چند روز است که بچههایم بیسرپرست در خانه رها شدهاند، شوهرم در ماموریت و مسافرت است، نمیدانم چه بلایی سر آنها آمده و از وضعشان بیخبرم، یک دخترم را هم الان معلوم نیست به کجا بردهاند، میگویند زندان، ولی معلوم نیست...»
نصیری خواست که حرفهایم را مکتوب کنم، ولی وانمود کردم که سواد ندارم و حتی روخوانی هم نمیدانم، به همین خاطر با عتاب گفت: «پیر زن! تو نه خواندن میدانی و نه نوشتن، آخر چه کار میخواستی و میتوانستی بکنی، میخواستی شاه را بکشی! آخر چرا خودت را بدبخت میکنی و...» گفتم: «فقط همانی که گفتم میخواستم آیندهی هفت دخترم را روشن کنم، زن دکتر و مهندس شوند...» پوزخندی زد و از سلول خارج شد.
چند روز بعد آمدند و گفتند که شانس آوردی، نصیری ضمانت تو را کرده که آزادت کنیم، برو و ما را از این کثافت و بوی گند راحت کن! بعد مرا به اتاقی بردند و تکه کاغذی نشانم داده گفتند: زیرش انگشت بزن، گفتم: «من بیسوادم، تا برایم نخوانید و ندانم که در آن چه نوشته شده انگشت نمیزنم، شاید شما حکم اعدامم را به دستم دادهاید...» حرفم برایشان منطقی بود، یکی شروع به خواندن کرد. بعد من زیر آن تعهدنامه را انگشت زدم، و به این ترتیب چهل روز مرگآور و سراسر شکنجه و پرخاش و فحاشی به پایان رسید.
دیدار با شهید اندرزگو
روزی شهید منتظری به من گفت: «شیخی از ایران آمده، بد نیست که شما امشب بروید و با او آشنا شوید.» من وصف شهید اندرزگو را زیاد شنیده بودم ولی هیچ گاه او را از نزدیک ندیده بودم. شیخ محمد هم نگفته بود که این شیخ اندرزگوست.
آن شب وقتی برای دیدن شیخ رفتم، اصلاً تصور نمیکردم که مرا بشناسد. ولی وقتی او مرا دید پس از سلام و احوالپرسی بلافاصله پرسید: «شما خانم دباغ نیستید؟» من که جا خورده بودم گفتم: «نه، من خواهر طاهره هستم!» گفت: «بله! من میدانم، اینجا طاهره هستید، ولی من شما را از ایران میشناسم...» او حتی گفت با چه کسانی در ایران کار میکردم و ارتباط داشتم. شنیدن این مطالب برایم قابل فهم نبود، که چطور فردی میتوانست این همه اطلاعات از من داشته باشد. پرسیدم: «شما این اطلاعات را از کجا به دست آوردهاید و چطور مرا میشناسید؟» گفت: «من اندرزگو هستم.» تازه ایشان را شناختم و نفس راحتی کشیدم و شروع کردم از نو با وی به احوالپرسی و خوشآمدگویی.
شهید اندرزگو با گروه روحانیون مبارز ایران ارتباط داشت، و با برخی از اعضای آن کاملاً آشنا و دوست بود. او از اوضاع و احوال داخل کشور و بعد عراق و نجف برایم گفت. وی خیلی امیدوارانه از پیروزی انقلاب و مبارزات مردمی تحت رهبری امام خمینی سخن میگفت و برای خود برنامههایی داشت و گفت که برای تهیهی اسلحه به سوریه آمده است. او سفارش اسلحههای متفاوتی از کلت کمری مجهز به صدا خفه کن گرفته تا اسلحههای خودکار مثل مسلسل یوزی را داد.
چه ماموریت خطرناکی !
در یکی از ماموریتها، قرار بود که من همراه یکی ازبرادران به مرز ایران و عراق بروم و چمدانی را که از محتوایش خبر نداشتیم به فردی که مشخصات و نشانههایش داده شده بود، در مکانی بین اهواز و آبادان تحویل دهیم. گفتنه بودند در فلان نقطه فردی را که ساکی سورمهای رنگ و یا چمدانی آبی رنگ همراه خود دارد، خواهید دید. پس از رد و بدل جملهی رمز بی هیچ پرسش و پاسخی دیگر چمدان را به او تحویل دهید. و بدون هیچ کار اضافی دیگر تغییر مسیر داده برگردید. ما حتی اجازهی ورود به کشور و یا حتی تماس با خانوادهمان را نداشتیم، سفر و ماموریتی کاملاً سری و محرمانه.
ماموریت تا مرحلهی تحویل چمدان و محموله به فرد مورد نظر به خوبی پیش رفت، اما هنگام بازگشت دچار مشکل و دردسر شدیم. قایقرانی که با بلم قرار بود ما را از میان هور و انبوه نیزارها به مرز برساند، در میانهی راه گفت که وضع غیرعادی و مشکوک است؛ و از ما خواست که در باتلاقی پیاده شده منتظر بمانیم، تا او در شب و با استفاده از تاریکی به سراغمان بیاید و نسبت به انتقالمان اقدام کند.
در چنین شرایط و وضعیت پیشبینی نشدهای ما ناچار بودیم، به حرف بلمران اعتماد کنیم. وضعیت سخت و رقتآوری را آن روز داشتیم، نمیتوانستیم یک جا بایستیم چرا که در باتلاق خرچنگ زیاد بود و اگر میایستادیم از سر و کولمان بالا میرفتند.
خستگی و گرسنگی نیز بر جسم و جانمان چنگ انداخته و شرایط را سختتر میکرد، دعا میکردیم که بلمران، ما را قال نگذارد و همان طور که قول داده بود شب هنگام به سراغمان بیاید و چنین شد و بالاخره پس از کلی انتظار سر و کلهی آن فرد آبی پیدا شد و ما را از آن باتلاق و مهلکه نجات داد و به سوی مرز برد.
فرزندان کوچکم می گفتند: می خواهیم پهلوی مامان بمانیم
به بچههای زیر هفت سال اجازهی ملاقات نمیدادند. ولی در عید نوروز سال ۵۳ این ممنوعیت موقتاً برداشته و ملاقات عمومی اعلام شد. پدر و مادر و برادر و خواهرم به ملاقاتم آمدند و دختر و پسر کوچکم را نیز همراه آوردند، ملاقاتی از پشت میلهها و توریها. آنها بچهها را بلند میکردند، تا همدیگر را ببینیم. برایم لحظاتی بسیار شیرین و به یاد ماندنی بود، آنها را سخت در آغوش گرفتم و آنها از سر و گردنم بالا میرفتند.
در حالی که زخمهای عفونیام دهن باز کرده و درد بر تمام وجودم مستولی بود، بایستی این وضع را تحمل میکردم و مراقبت میکردم تا هم بدن بچهها با زخمها و جراحات به خاطر میکروبی بودنشان تماس مستقیم نیابند و هم نالهای نکنم که متوجه وضعیتم شوند و به خانواده خبر دهند.
فرزندان دلبندم را در بغل و روی زانوهایم مینشاندم تا دستم به سر و گردنشان برسد، با این که درد شدیدی داشتم؛ ولی اصلاً مایل به از دست دادن این لحظات شیرین توام با شیطنتهای کودکانه و دوست داشتنی بچهها نبودم. یکی دو مامور نیز متوجه این حال و شعف شدند از این رو پس از پایان وقت ملاقات، بچههای مرا دیرتر از همه از آنجا خارج کردند. آنها گریه میکردند و میگفتند: «ما میخواهیم پیش مامان بمانیم! فکر میکردند که به مهمانی آمدهاند!
هم سلول مادرم شدم
رضوانه دباغ (دختر خانم دباغ)
در سال ۱۳۵۲ که تازه من و خواهرم به فاصله یکی ـ دو روز از هم عقد کرده بودیم، شبی که تعدادی مهمان داشتیم، ساواکیها به خانهمان ریختند.
آنها شروع به جستوجو کردند و همه وسایل خانه را به هم ریختند، ما هول شده بودیم و میترسیدیم، یکی یکی کشوهای کمد را بیرون میکشیدند و لباسهای ما را بیرون میریختند. مادرم به دنبال آنها از این اتاق به اتاق دیگر میرفت، آنقدر وضعیت دلهرهآور بود که حتی صدای تپش قلبمان را میشنیدیم. مأموران ساواک چند روزی در خانه ما حضور داشتند و در این مدت کسی که به خانه ما مراجعه میکرد دستگیر میشد. دیگر خسته شده بودیم که مادرم ما را دور هم جمع کرد و گفت: برای رهایی از این وضعیت باید داد و قال و شلوغ کنید.
وقتی ما شروع به داد و قال کردیم، یکی از مأموران به سوی مادرم رفت و گفت: ساکتشان کن وگرنه میکشمت.
مادرم گفت: تابستان است و هوا گرم، من چه کار کنم، با حضور شما اینها آزاد نیستند، ما را هم دستگیر کنید و ببرید تا از این وضعیت خلاص بشویم، آخر چقدر صبر، چقدر تحمل.
هر چه از مدت محاصره میگذشت، اوضاع بدتر میشد. تا اینکه آنها با مرکز تماس گرفتند و کسب تکلیف کردند. مأموران پس از شش روز دست از محاصره برداشتند و خانه را ترک کردند.
حدود دو ماه از این ماجرا گذشته بود که افراد خانواده شب هنگام دور هم جمع شده بودند. ناگهان در خانه به صدا در آمد. خواهر بزرگم راضیه رفت و در را باز کرد. راضیه از همان پشت در گفت: مادر! پرویز خان آمده و با شما کار دارد.
پرویز و سایر مأموران داخل خانه شده و از مادرم خواستند که بدون ایجاد سر و صدا همراهشان برود.
ما با گریه و زاری گفتیم: مادر ما را کجا میبرید! مادر ما را نبرید!... آنها سعی میکردند به هر نحوی که شده ما را ساکت کنند. گفتند: با مادرتان کاری نداریم. فقط به چند سؤال جواب میدهد و بعد برمیگردد.
مادرم را آن شب بردند و بیش از دو هفتهای میشد که از او خبری نداشتیم تا اینکه یک روز صبح دوباره زنگ در به صدا در آمد، ما فکر میکردیم که مادر برگشته است، ولی چنین نبود سه خودرو با افراد مسلح به دنبال من آمده بودند. آنها من را سوار خودرو نظامی کردند. پدرم هم که کاری از دستش برنمیآمد فقط یکسره با خودش حرف میزد و میگفت: آخر من چه جور بگذارم که اینها یک دختر چهارده ـ پانزده ساله را بردارند و ببرند، همه میدانند اینها چه جور آدمهایی هستند.
آنها من را سوار خودرو کردند و از منزل بردند. نمیدانستم به کجا و برای چه میبرند؟ ترس و وحشت وجودم را فراگرفته بود. وقتی که به زندان رسیدیم آنها از من خواستند چادرم را بردارم، ولی امتناع کردم و آنها با زور چادر را از سرم کشیدند. در زندان وقتی که مادرم را دیدم خیلی خوشحال شدم.