به گزارش «تابناک» به نقل از روزنامه شرق، بنیصدر برای اینكه نتایج دومین انتخابات ریاستجمهوری مشخص شود، یك هفته بیشتر از زمان مقررشده فرار در ایران ماند و پس از آن با همكاری سازمان منافقین و به كمك سرهنگ بهزاد معزی از ایران به سوی پاریس گریخت.
پاریس برای رجوی و بنیصدر شهر آشنایی بود؛ رجوی سال 59 و بنیصدر نیز سالهای بسیاری را در این شهر گذرانده بود، در نتیجه محل اختفایی چندان بیربط به سوابق این دو نیز نبود.
روز فرار
ساعت ۱۰ صبح چهارشنبه هفتم مرداد ۱۳۶۰، خبر مهمی روی خروجی خبرگزاری فرانسه قرار گرفت. خبر این بود: «یک هواپیمای ایرانی که حامل ابوالحسن بنیصدر، رئیسجمهور سابق ایران بود، در پایگاه نظامی اورو در حومه پاریس به زمین نشست». این خبرگزاری همچنین به نقل از یک منبع آگاه گزارش داد بنیصدر از فرانسه تقاضای پناهندگی سیاسی کرده و دولت فرانسه این درخواست را پذیرفته است؛ به شرط اینکه در خاک آن کشور دست به هیچگونه فعالیت سیاسی نزند.
سرهنگ قاضیعسگر درباره این موضوع گفته بود: «آن شب پس از اینکه هواپیما را بازرسی کردیم، سرهنگ خلبان معزی درِ هواپیما را بست و در پاسخ به سؤالات من که پرسیدم همافر دهقان مسئول سوخت هواپیما کجاست؟ گفت: انتهای هواپیماست.
من کنجکاوتر شده بودم، خواستم برای جستوجو به قسمت عقب هواپیما بروم که شخصی فریاد زد: ایست، از جایت تکان نخور وگرنه شلیک میکنم. در همان لحظه درِ توالت باز شد و دو نفر از داخل آن بیرون آمدند. یکی از آنها مردی بود که ریش داشت و خود را رجوی معرفی کرد و نفر دوم هم شخص لاغراندامی بود. در همان زمان همافر وکیلی و مهندس پرواز هواپیما از پلکان هواپیما بالا آمدند تا دلیل عدم پرواز و تأخیر ما را بپرسند که به محض ورود آنها را نیز دستگیر کردند.
پس از اینکه درها بسته شد، هواپیما راه افتاد و در حال صعود بود که درِ توالت مجددا باز شد و شخص دیگری با چهره عرقکرده و با لباس پرواز بیرون آمد که رجوی او را بنیصدر رئیسجمهور ایران معرفی کرد.
ما از این لحظه متوجه شدیم که بنیصدر نیز در هواپیماست. در تمام مدت پرواز، رجوی و یک نفر دیگر با اسلحه ما را زیر نظر داشتند و شخص دیگری نیز در داخل کابین مرتب در تماس با فرانسه بود و ما در عبور از مرزهای هوایی کشورهای مختلف با هیچ مشکلی مواجه نشدیم».
تهران تا پاریس
معزی، خلبان منافقین هم از چگونگی انجام پروژه فرار گفته است: «خانه بنیصدر پر از خبرنگار بود. ما هم رفتیم داخل. دكتر صالح رجوی هم آنجا بود. سوار ماشین شدیم و رفتیم اورسوراواز منزل دكتر رجوی. به این ترتیب پرواز پروازهای من با موفقیت به پایان رسید. پروازی که از ساعت ۷ شب شروع شد و تا صبح فردای آن شب پرحادثه یعنی ۷ مرداد ۱۳۶۰ ادامه یافت.
در صحنه متوجه شدم كه آقای رجوی و بنیصدر را تیمهای حفاظتیشان در دو عملیات جداگانه به پایگاه آوردند. بنیصدر با یك كاماروی زردرنگ آورده شد. بچهها برای اینكه ماشین عادی باشد و توجه نگهبان را جلب نكند، روزهای قبل چندینبار با همین ماشین در پایگاه رفتوآمد كرده بودند. تیمهای حفاظتی و آتش و پشتیبانی با خونسردی تمام مسئولیتشان را انجام دادند.
قرار بود اگر سوژهها هنگام ورود به پایگاه شناخته شدند، تیمهای اسكورت درگیر شوند و با سر و صدا توجه نگهبانان را به جای دیگری جلب كنند و تیمهای حفاظتی سوژهها را از معركه خارج كنند. بهترین جایی كه برای سوژهها در نظر گرفته شده بود، منزل مسكونی سرهنگ اسماعیل فرخنده بود. خانه او در مسكونیهای نزدیك پایگاه بود و بچهها از او خواسته بودند تا خودش و همسر و بچههایش آن شب در خانه نباشند. سرهنگ فرخنده هم با اینكه مطلقا از جریان خبر نداشت، پذیرفته بود.
زمان ورود سوژهها به پایگاه موقعی در نظر گرفته شده بود كه هوا تقریبا تاریك باشد تا نگهبان نتواند بهراحتی آنها را تشخیص دهد. ساعت 7:10 عصر بود كه ابتدا بنیصدر رسید و سه دقیقه بعد رجوی بدون دردسر وارد پایگاه شد. هواپیما در باند شرقی فرودگاه پارك شده بود. بلافاصله مرحله بعد عملیات شروع شد؛ مرحله انتقال سوژهها به داخل هواپیما.
حساسیت این مرحله در این نكته بود كه تا قبل از ورود به پایگاه اگر اتفاقی میافتاد راه فراری باقی بود، بنابراین یا باید سوژهها را به جنگلهای اطراف میبردند یا از در ورودی خارج میكردند. با توجه به مشكلات متعدد و جوانب قضیه تصمیم بر این بود كه با گشودن آتش سنگین از در ورودی خارج شوند. لازمه این كار استقرار تیمهای آتش در بیرون از پایگاه بود تا در صورت ضرورت وارد عمل شوند. بههرحال سوژهها وارد پایگاه شدند.
نفوذ به باند رأس ساعت ۷:۳۵ شروع شد... در ابتدا در نظر داشتیم برای دیدهنشدنشان توسط مأموران سوختگیری هواپیما آنها را در زمان تیکآف یعنی وقتی وارد باند اصلی میشویم، سوار کنیم؛ زیرا در آنجا چهار، پنج دقیقهای معطلی داشتیم و میتوانستیم در را باز کنیم و واردشان کنیم، اما این کار بسیار حساس بود.
تصمیم بر این شد كه آنها را قبل از حركت سوار كنیم. این مرحله از كار درست یك ساعت به درازا كشید كه با موفقیت انجام شد. سوژهها و نفرات همراهشان در مخفیگاه خودشان در هواپیما بودند كه برج مراقب پشت بیسیم گفت: به آن سمت نرو، به آن سمت نرو. میخوری به كوه. این همان چیزی بود كه ما میخواستیم؛ زیرا دیگر دنبالمان نمیآمدند و فكر میكردند ما به كوه خوردهایم. به جای پاسخ به آنها میگفتم صدایت نمیآید. صدایت را نمیشنوم.
صدای رادار یك لحظه قطع نمیشد كه: میخوری به كوه. آن طرف نرو. من هم یك جواب بیشتر نداشتم. میگفتم صدایت را نمیشنوم و به مسیر خودم ادامه میدادم. از صفحه رادار محو شدیم و رفتیم كناره دریای خزر. در همان موقع رادار زنگ میزند به پایگاه. افسر سركشیك سرگرد یا سرهنگ وارسته بود. وارسته شاگرد خود من بود. وقتی به او میگویند فلانی داشته پرواز میكرده، موتورش آتش گرفته و خورده به كوه، وارسته میخندد و میگوید او به كوه بخور نیست. او در رفته، به كوه نمیخورد. رادار مرتب میگفت رجایی كه در آن موقع نخستوزیر و فكوری فرمانده نیروی هوایی بود، در پست فرماندهی هستند و از طرف ولایت فقیه به شما تأمین میدهند. ایرج برای وقتكشی گفت رجایی خودش باید تأمین دهد. رادار جواب داد خودش تأمین میدهد.
از این طرف صدای اف14 بلند شد. هواپیمای اف14 كه صدای ما را گرفت، گفت برگرد نرو. گفتم من نمیروم، هواپیماربایی شده. گفت برگرد استادم بودهای. میزنمت نرو. گفتم چه را میزنی؟ هواپیماربایی شده، یك مقدار بیا جلوتر خودت را نشان بده تا هواپیمارباها تو را ببینند و بترسند.
با او كه یكی از شاگردانم بود، مخصوصا اینطور صحبت كردم تا ببینم موقعیتش كجاست؟ از این طرف خلبان اف14 تكرار میكرد برگرد میزنم. برگرد میزنم. بلندگوی داخل كابین روشن بود. در نتیجه صدایش را دیگران هم میشنیدند.
ادامه دادم تا رسیدیم نزدیك پایگاه تبریز. این پایگاه موشكهای هاگ داشت. به لحاظ هواپیما، كه قدرت رهگیری شب نداشتند؛ ولی موشكهای هاگ داشت. برای اینكه از برد موشكهای هاگ دور بشوم، نزدیك این پایگاه گردش به راست كردم و رفتم سمت مرز شوروی.
نزدیك مرز دو هواپیمای شوروی بلند شدند و به موازات ما در مرز شوروی آمدند تا اگر خواستیم وارد خاك شوروی بشویم ما را بزنند. ما این طرف مرز میرفتیم و آنها آن طرف. حواسمان بود. تبریز را به صورت یك نیمدایره دور زدیم تا هم از برد موشكها در امان باشیم هم وارد شوروی نشویم.
وارد خاك تركیه شدیم. در تمام این مدت خلبان تعقیبكننده همچنان تهدید میكرد كه ما را خواهد زد. من میگفتم بابا بیا جلو اینها ببینند، میگفت میآیم. منظور اصلی من این بود كه وقت بگذرانم.
آخرش هم گفت به رادار سوریه میگویم شما را بزند. در تركیه به تهران گفتم هواپیمای ما ربوده شده و ما وارد تركیه شدهایم. گزارش موقعیتم را هم به آنكارا دادم. پرسید كجا میروی؟ گفتم نمیدانم هواپیمارباها مسیر را نقطه به نقطه به من میگویند؛ اما نقطه بعدیمان را دادم.
هواپیمای اف14 وارد خاك تركیه شد و همچنان تهدید میكرد. من به برج آنكارا گفتم همانطوركه میدانید هواپیمای ما ربوده شده، یك هواپیمای شكاری ایران آمده دنبال ما و در خاك شما میخواهد ما را بزند. شما به تهران بگویید نیاید. آنكارا گفت نباید بیاید و فلان و... بلافاصله به تهران گفت و چند دقیقه بعد صدای اف14 قطع شد و ما فهمیدیم برگشته است.
در تركیه ما داشتیم پرواز میكردیم و نقطه به نقطه گزارش میدادیم. تا اینكه رادار سوریه ما را صدا كرد. روی دستگاه UHF به من میگفت موقعیتت كجاست و سمتت كجاست؟ UHF-DF دستگاهی است كه وقتی صحبت میكنی نشان میدهد كجا هستی.
من بار اول را جواب دادم و گفتم هواپیما ربوده شده و دیگر قطع كردم. شروع كرد ما را صداكردن. حسین اسكندریان گفت جواب نمیدهی؟ گفتم نه، دارد با UHF-DF ما را صدا میكند كه ما را پیدا كند و شكاری بفرستد سراغمان. آن موقع مرز هوایی بین تركیه و یونان بسته بود. باید میرفتیم قبرس و از آنجا به یونان میرفتیم.
نقطه به نقطه كه میگفتم به جایی رسیدیم كه به طرف گفتم نقطه بعدی ما آنكارا است. چون آنكارا نباید میرفتیم و قبلش باید به سمت قبرس میرفتیم. بنیصدر آمد داخل كابین. رجوی هم بیشتر مواقع داخل كابین بود.
آنكارا به ما گفت هواپیمای شما ربوده شده است و ما اجازه نشستن به شما در آنكارا را نمیدهیم. چراغهای باند فرودگاه را خاموش میكنیم كه شما نتوانید در آنكارا بنشینید. گفتم ببینم هواپیمارباها چه میگویند؟ ولی فكر نمیكنم آنكارا بنشینند. ما اصلا آنكارا نمیخواستیم بنشینیم.
با همین محمل تركیه را رد كردیم و وارد یونان شدیم. رفتیم به سمت آتن و با همان محمل نقطهبهنقطه آمدیم جلو تا رسیدیم به پاریس.
در پاریس به برج اطلاع دادم كه هواپیماربایی شده و میخواهیم اینجا بنشینیم. هفت، هشت دقیقه روی شهر پاریس دور میزدیم. 10 دقیقه تا یك ربع گذشت. پرسیدم چه شد؟ گفت هنوز خبر ندادهاند. به برج پاریس گفتم ما بنزینمان تمام شده اگر جواب ندهی همینجا روی شهر پاریس سقوط میكنیم. سه دقیقه بعد گفت فوری بروید فرودگاه اوری بنشینید. اوری فرودگاه كوچكی است در نزدیكی پاریس. به رجوی نتیجه را گفتم. گفت همین؟ تمام شد؟
گفتم خیالتان راحت باشد. ما اینقدر بنزین داریم كه اگر اینجا هم نمیگذاشت بنشینیم، میرفتیم مادرید. اگر مادرید هم اجازه نمیداد، میتوانستیم برویم لندن. قرار شد ما را ببرند به منزل بنیصدر. قبل از آن باید تكلیف پرسنل هواپیما را كه همراهمان بود، روشن میكردیم. ماشین پلیس با اسكورت آمد. حركت كردیم به طرف خانه بنیصدر. در ماشین من همراه رجوی و بنیصدر بودم».
نقش عباس زریباف در فرار بنیصدر و رجوی
اما داستان به این سادگی نیز نبود و در ایران تیم نسبتا مفصلی این فرار را پشتیبانی میكردند؛ از جمله فردی به نام عباس زریباف كه جزء نفوذیهای منافقین در اطلاعات سپاه تهران بود. درباره وی اطلاعات ضدونقیض زیادی وجود دارد؛ از جمله نقش عباس زریباف در پرونده یافتن بنیصدر كه او با دادن اطلاعات غلط منجر به گمراهی نیروهای امنیتی و ایجاد زمان برای فرار بنیصدر شده است.
روایت محمد عطریانفر از زریباف
محمد عطریانفر شاید یكی از بهترین شاهدان زنده زریباف باشد، او در گفتوگویی درباره زریباف میگوید: «عباس زریباف دوست صمیمی ما بود و نام مستعارش كمال بود، بعد از انقلاب درگیر تسخیر سفارت آمریكا شد و بعد به اطلاعات سپاه رفت، اتفاقات سال 60 كه پیش آمد.
من یكسری به سپاه رفتم، عباس من را دید و وقتی داشتم میرفتم، گفت كوپن بنزین داری؟ گفتم بیا در ماشین تا برایت بیاورم، آمدم بیرون و چند تا كوپن به او دادم؛ كوچهای را كه ماشین در آن پارك بود، روبهرویش یك ساختمان بود كه به او گفتم عباس این ساختمان شما نیست؟ خیلی خطرناك است بهراحتی میشود اینجا را با آرپیجی زد و بعدها همین اتفاق افتاد و آنجا را به همین روش زدند و محسن رضایی در آنجا زخمی شد كه بعدها به بچههای سپاه این را گفتم.
عباس در اطلاعات مسئول پرونده بنیصدر بود و هركجا كه به دنبال بنیصدر میرفتیم، نیمساعت دیر میرسیدیم و گویا عباس بنیصدر را از حمله مطلع میكرد و فراری میشد كه یك شبی همسرش با نگرانی به ما زنگ زد كه عباس را ربودهاند و كار مجاهدین خلق است.
من رفتم سپاه، رضا سیفاللهی كه رفیق قدیمی ما بود، آنوقت جانشین محسن رضایی بود، گفتم رضا همسر عباس تماس گرفت و نگران است كه گفت من هم نگرانم، عباس خیلی اطلاعات داشت و كمی صحبت كردیم و دم رفتن به او گفتم رضا یك صحبتی میخواهم بكنم ناراحت نشو، به احتمال 99 درصد عباس را خودتان گرفتهاید، رنگش قرمز شد و گفت از كجا میگویی، گفتم ما خودمان این كارهایم، گفت بله دستگیرش كردیم ولی هیچكس نباید بداند؛
البته خود رضا نیز با عباس رفیق بود و آنجا توصیه كردم كه همسرش مهمتر از خودش است و ما رفتیم و یك ماهی عباس بازداشت بود كه با هدف كنترل آزاد شد و پیام دادند كه دوباره برگرد و در این فاصله به من زنگ زد و درخواست داشت كه احمد خمینی را ببیند و بگوید كه چه اتفاقاتی افتاده است، گفتم عباس كلهشقی نكن و اگر مسئلهای نداری دوباره برگرد. البته من دسترسی به احمد آقا داشتم ولی دست به سرش كردم و فردای آن روز عباس فرار كرد؛ احتمالا نیز به علت سرطان مرده است یا شاید خودشان او را كشتهاند. همسرش نیز بعدها از پاریس با یكی از اقوامش تماس گرفت دخترش را به ایران فرستاد و در همینجا بزرگ شد».
روایت فیضالله عربسرخی از زریباف
فیضالله عربسرخی هم در گفتوگویی به تاریخ 10 شهریور 99 با «شرق» دراینباره گفته بود: «عباس زریبافان یکی از نیروهای اطلاعات سپاه بود که در آستانه فرار بنیصدر همراه با رجوی مورد شک و تردید قرار گرفت و بازجویی شد ولی در بازجوییها به جمعبندی نرسیدند که او را نگه دارند لذا آزادش کردند و او هم متواری شد.
اسم مستعار او کمال بود و همان روزها بنیصدر مخفی و سپس پناهگاهش شناسایی شده بود، رجوی بعد از فرار در پاریس اعلام کرد که برادر ک موضوع را به ما اطلاع داد و ما بنیصدر را جابهجا کردیم».
روایت محمدعلی جعفری از زریباف
سرلشکر محمدعلی جعفری هم در كتاب كالكهای خاکی درباره زریباف مینویسد: «بدترین سرنوشت را در میان اشغالکنندگان سفارت آمریکا فردی به نام عباس زریباف داشت. زریباف که از ابتدای سال ۵۸ وارد سازمان مجاهدین خلق (منافقین) شده بود، وارد بخش اطلاعات شد و به نقل از سایت این گروهک تروریستی مأموریتهایی در جهت کشف اقدامات سپاه پاسداران انجام داد.
زریباف که از حاضرین در لانه بود، بسیار به عوامل اطلاعات نخستوزیری نزدیک بود. او در سال ۶۰ به زندگی مخفی روی آورد و در سال ۶۱ از ایران خارج شد. معزی در غربت و با كمك به دشمنان ملت سالها پس از این واقعه از دنیا رفت و رجوی و بنیصدر نیز دیگر آسمان و زمین ایران را ندیدند. گویی كه آن آخرین پرواز بود.
گزارش: امیرحسین جعفری- شرق