به گزارش تابناک به نقل از اعتماد، چند ماه پیش از این بود که خواهرهایش «متهم به قتل»؛ مویهکنان سیاه پوشیدند و راهی زندان مرکزی اصفهان شدند. ساعت از نیمه شب گذشته بود که زندانی محکوم به قصاص را به بند زندان منتقل کردند. مادر مقتول فوت شده بود و اجرای حکم قصاص برای بار چهارم به تعویق افتاد. خواهرها با همان لباس سیاه خوشحالی کردند و راهی خانه شدند.
اولین باری که «ر» متهم به قتل؛ «بنا به درخواست فرد زندانی اسمی از او در این گزارش برده نخواهد شد» را برای اجرای حکم قصاص بردند پدر مقتول فوت کرد.
دومینبار، پا درمیانی برادرزادههای مقتول بود که اجرای حکم به تعویق افتاد. سومینبار، درخواست رییس زندان و برخی از مددکاران زندان مرکزی اصفهان بود که اجرا را عقب انداخت و بار چهارم نیز فوت مادر مقتول. شاید برای همین است که میگویند؛ سر بیگناه بالایدار نمیرود.
در شب حادثه ۵ سال پیش نجف آباد اصفهان؛ عروسی برپا بود. کِل میکشیدند و شادی میکردند. مراسم طولانی شد و ناگهان تبدیل به عزا شد.
مراسم عروسی مربوط به یکی از اقوام دوستان نزدیکش بود که او را هم دعوت کرده بودند. یک ماه بعد هم مراسم عروسی خودش بود. عقد کرده بود و منتظر بود تا ماه بعد در مراسم عروسیاش، همین دوستانش شرکت کنند و، اما مراسم عروسی که دعوت شده بود همه دوستانش به همراه خودش، یک شکل لباس پوشیده بودند. طوری که اگر چهرههای آنها دیده نمیشد، هیچ کس نمیتوانست آنها را از هم تشخیص دهد.
«ر» متهم به قتل: «داداشی بودن برام. این قدر با هم صمیمی بودیم، همه جا باهم میرفتیم. از یه جا لباس میخریدیم. عین هم لباس میخریدیم و عین هم میپوشیدیم و بدون هم آب نمیخوردیم.»
شب حادثه، او را از عروسی به خانه بردند و دیگر زندانی متهم به قتل در خاطرش نیست آن شب چه اتفاقی افتاده است.
«ر» زندانی متهم به قتل: «اهل هیچی نبودم. از سر مجلس عروسی به خونه بردنم و نوشابه خوروندن بهم و یه چاقو دادن دستم گفتن این دستتون باشه تو عروسی ازتون میستونیم.»
درگیری که در شب عروسی منجر به قتل شد، بین اهالی یک روستا بود که همه آنها با هم فامیل بودند. فردای شب عروسی که غرق در خون شده بود، «ر» زندانی متهم به قتل به ارومیه گریخت و پس از ۳ ماه به اجبار خانواده، خودش را به پلیس معرفی کرد. شب حادثه را متهم به قتل دقیق به خاطر ندارد. با این حال از زندان مرکزی اصفهان جزییات آن شب را توضیح میدهد.
شب حادثه چه شد؟ «ر»؛ زندانی متهم به قتل ۲۹ ساله، با لهجهای اصفهانی بیان میکند: «عرضم به خدمتت که حدود ۵ سال پیش ما به یه جشن عروسی دعوت شدیم. عروسی یکی از برادرزادههای دوستان نزدیکم بود. دوستان من از قبل با فامیلهایشان که از اهالی همان روستا بودند سر موضوع اختلاف ملکی مشکل داشتند. آن شب، این اختلافات رو شد.
اول یه بحثی شد حالا نگو از قبل فامیلهای دوستام نقشه داشتن و بعد فهمیدیم کلی آدم پشت در مجلس عروسی منتظر بوده. اون شبم دوباره سر همین ملک و اینا جر و بحثشون میشه. شناختی هم از قبل روی فامیلهای اینا نداشتم. نمیشناختمشون. فقط این رفیقمون که دعوتش بودیم به ما گفت؛ ما با اینا یه سری مشکل و اختلاف داشتیم. منم نکردم همون موقع از عروسی برم بیرون. متاسفانه تا آخر عروسی با همین دوست و رفیقام که اونجا بودیم نشستیم.»
شما از درگیری خبر داشتید؟ «اصلا. اصلا ما{من} نمیدانستیم. اصلا نمیدانستیم که قراره تو عروسی بحث و درگیری بشه. متاسفانه آخر عروسی ریختن بهم {درگیر شدند} و خیلیهاشونم از حالت عادی خارج شده بودن. ما هم اون شب، دیگه آره نوشابه خوروندن بهمون و از حالت عادی خارج شدیم. ما هم قبل این داستان عقد کرده بودیم. قرار بود یه ماه بعدش عروسی کنیم. نامههامون{کارت عروسی} رو هم پخش کرده بودیم. عرضم به خدمتتون که دیگه اون شب بحث و درگیری شد و اصلا ما یاد نداریم؛ کی، کیو زده! چه جوری زده!»
یعنی همه شرکتکنندگان در عروسی چاقو داشتند؟ «اکثرا چاقو داشتن. یه عده هم بیرون عروسی اومده بودن منتظر، که این وسط یکی به رحمت خدا میره.»
این یک نفر «مقتول» چه کسی بوده؟ «این یکی از فامیلهای دوستام بود. همه از اهالی یه روستا هم بودن. قبلا هم درگیری داشتن. تیر و تیراندازی داشتن. تا اون شب دیگه کار به خون و خونریزی میکشه.»
چند سال داشته؟ «خودش {مقتول}؟ سی و پنج، شش سال داشته. زن و بچه هم داشته بنده خدا، آره دیگه.»
شب عروسی رو با جزییات تعریف میکنید؟ «شب عروسی بعد این که مارو بردن یه جا (خانه دوستان متهم) نوشابه خوروندن بمون. اهل هیچی نبودم. از سر مجلس عروسی به خونه بردنم و نوشابه خوروندن بهم و یه چاقو دادن دستم گفتن این دستتون باشه تو عروسی ازتون میستونیم. حالا نگو اینا همه میدونستن داستان چیه، به ما نگفته بودن. ما هم از قبل این داستانها با هم رفیق بودیم دیگه. داداشی بودن برام.
این قدر با هم صمیمی بودیم، همهجا با هم میرفتیم. از یه جا لباس میخریدیم. عین هم لباس میخریدیم و عین هم میپوشیدیم و بدون هم آب نمیخوردیم. اون شب تو عروسی سر و تیپمون هم یکی بود. همهمون یه شلوار آبی پوشیده بودیم با همین تکپوشهای سوسماری. بعد عرضم به خدمتت، مقتول رو که به بیمارستان رسونده بودن مشخصات کسی که بهش ضربه زده بود رو گفته بود. این تو دادنامه مون هم اومده.»
شما خودتان به خاطر دارید که با چاقو ضربه زدید؟ «اصلا. تا موقعی که ما رفتیم باهاشون خونه، همه چیزشم یادمه، اما یک ساعت و نیم بعد که رسیدیم به تالار دیگه چیزی یادمون نبود تا فردا صبحش. این (نوشابه) چی بوده. گفته بودن آره چیزی نیست بخور به قول یارو گفتنی ضرر نمیرسونه.»
هر چقدر هم خورده باشید امکان ندارد چیزی یادتان نیاید... «نه خب این چیزایی که بهتون گفتم رو فقط یادمه. فردای عروسی گوشی رو روشن کردیم دیدیم پیام اومده. دیگه سرحال شده بودیم و زنگ زدیم به آبجیهامون، گفتیم چه خبر؛ گفت صبح ریختن خونه گفتن تو عروسی بودی و زدی یکی رو کشتی. چی کار کردی با کی بودی؟ همونجا بود ما فراری میشیم. یه سه ماه فرار کردم سمت ارومیه. بعد زنگ زدیم به این حضرات (دوستان) ببینیم این داستان چیچیه؛ که گفتن آره دیشب یکی کشته شده. بعد از یه مدت هم ما با دوتا مشورت کردیم گفتیم داستان اینجوریه. گفتن بیا برو خودت رو معرفی کن.»
چهار بار تا چوبه دار
در این سالها چه سالی به قرنطینه برای اجرای حکم قصاص منتقل شدید؟ «تو این ۵ سال هم چهار بار بردنم برای اجرا. پارسال دو بار بردنمون. امسال هم دوبار که این بار آخری مادرشون به رحمت خدا میره که قیم بچه هاشون بوده و کاراشون افتاد تو انحصار وراثت.»
آخرین باری که برای اجرای حکم قصاص رفتید چه ماهی بود؟ «ماهش اینارو حقیقت یادم نیست. اگه لازمه برم به مددکاری زندان بگم که از تو سیستم دربیاره. بار اول؛ پارسال بود که آقاشون به رحمت خدا میره. بار دوم؛ این برادرزادههای مقتول یه صحبتی میکنن و یه وقتی به ما میدن. بار سوم؛ عرضم به خدمتت رییس زندان و مددکارای زندان یه وقتی برامون میگیرن و بار چهارم؛ یهسری از ریشسفیدان و فامیلها که حدود ۲۰۰ نفر میشدن رفتن برای رضایت خونه مقتول که خانوادهاش راضی نشدن به رضایت. شب اجرای حکم زنگ زدن گفتن انگاری این ننه مقتول به رحمت خدا رفته و وکالتشون باطل شده. برای همین مارو برگردوندن تو بند.»
امکان اینکه بخشیده شوید هست یا خیر؟ «بخشیده که نه. حالا گفتن یه ۴ میلیارد پول میخوان برای رضایت. خب ما هم پدرمون کارگر هست، نداریم. یه خونه بود ۵۰۰ میلیون فروختیم. بیشتر نتونستیم جمع کنیم. یعنی نداریم که جمع کنیم.» همسر خودتان چه شد؟ در این ۵ سال اقدام به جدایی کرده است یا خیر؟ «نه. هنوز وایساده تا ببینیم امید خدا چی میشه. حدود ۱۰ روز پیش، انگاری یه تقاضانامه داده بود که بهش گفته بودیم حالا یه دو، سه ماه دیگه وایسا ببینیم چی میشه. شد که شد نشد هم که دیگه...»
چه کسی گفت شما این قتل را مرتکب شدید؟ «که من (قاتل) بودم؟ همین حضرات بودن که گفتن ما دعوتشون بودیم.» یعنی دوستان نزدیک شما گفتند که شما چاقو زدید؟ (غمگین) «بله، اما خدا شاهده من نه قصد درگیری داشتم و نه میدانستم اون شب چه خبر هست. آقامون رو قبل اینکه من خودم رو معرفی کنم یه ماهی گرفته بودن. بعد به قول یارو گفتنی وقتی اومدیم آگاهی نجفآباد یه برگه دادن به ما که امضا کنیم. میخواستن آقامون رو آزاد کنن. ما هم امضا کردیم. حالا نگو این برگه تایید قتلم بوده که امضا کرده بودم و روحمم خبر نداشت. روز بازپرسی فهمیدم که برگهای که امضا کردم همچین برگهای بوده. یعنی امضا کردم قاتل من بودم. ما هیچ کس رو نداریم کاش شما یه کاری کنین خیرین کمک کنن.»
حدود یک ساعت پس از گفتگو با «ر» این زندانی متهم به قتل، یکی از همبندیهایش با خبرنگار ما تماس میگیرد که این زندانی پس از مصاحبه به دلیل یادآوری اتفاقات شب حادثه وضعیت روحیاش بسیار بد شده است. با گذشت دو، سه ساعت با پیگیریهای ما؛ «ر» این زندانی محکوم به قصاص از نظر روحی حالش بهبود پیدا کرده بود.