به گزارش «تابناک» به نقل از رکنا، در یکی از ماه های گرم سال جنایتی رخ داد که داغ دو چندانی به نسبت چله ی تابستان بر دل دو خانواده گذاشت. مهرداد جوان دهه هشتادی که به شیوه ای شوکه کننده دستش به خون آلوده شد.
مهرداد متولد ۸۱ که به تازگی هم در رشته حقوق کنکور داده و قبول شده است، ماجرا را در گفتگو با خبرنگار رکنا، اینطور روایت میکند: «آن شب با دو تا از دوستانم و دوست دخترم در ماشین بودیم که با مقتول و دوستانش درگیر شدیم. البته از قبل در همان حوالی چند بار با دوستانم درگیری لفظی پیدا کرده بودند و این بار که به هم برخورد کردیم باز درگیری اتفاق افتاد. آن روز در کل کل هنگام رانندگی ما به هم فحاشی کردیم و من از اینکه جلوی دوست دخترم این اتفاق افتاد ناراحت بودم. وقتی میخواستیم از پمپ بنزین بیرون بیاییم، مقتول و دوستانش جلوی خروجی ایستاده بودند. آنها چوب و چاقو داشتند. چاقوی یکی از دوستانم هم در ماشین من بود که آن را برداشتم و با آنها درگیر شدم. دوستانم ترسیدند و جلو نیامدند. من ضربهای زدم که بعدا فهمیدم به قلب مقتول خورده بود و باعث فوت او شد.»
نگران است، اشک میریزد و پشیمانی از تک تک رفتارش میبارد، مهرداد با حالی که دگرگون شده ادامه میدهد: «مادرم پزشک است و پدرم هم تحصیلات عالیه دارد، اما شغلش آزاد است. ما زندگی خوبی داشتیم، اما مدتی بود که من داشتم راه زندگی را اشتباه میرفتم. انگار با خودم و خانواده ام سر لج افتاده بودم. دلم نمیخواست در خانه باشم. پدر و مادرم سعی میکردند من را وادار کنند که در خانه بمانم، اما هر چه بیشتر سعی میکردند، من بیشتر از خانه دور میشدم. ارتباطمان سرد شده بود. طرز فکرم اشتباه بود، چون فکر میکردم باید مشکلم را با دعوا و از سریعترین راه حل کنم. کسی را نداشتم که بتوانم حرف هایم را به او بزنم. پدر و مادرم خسته از سرکار بر میگشتند و من در کودکی و نوجوانی بیشتر مواقع در خانه تنها بودم. البته میدانم که آنها برای رفاه من تلاش میکردند، اما همه چیز برای یک انسان با خرج کردن درست نمیشود. من دلم میخواست یک نفر من را درک کند. حرفهایی بود که نمیتوانستم به دوست یا پدر و مادر بزنم، آرزو میکردم کاش خواهر یا برادر داشتم.
حالا و پس از این اتفاق شوم، مهرداد در کانون اصلاح تربیت روزگار میگذراند و آنطور که تعریف میکند، زندگی در این مکان سر او را به سنگ زده است. او در مورد تغییر زندگی اش در کانون میگوید: «وقتی وارد کانون شدم، حال روحی خیلی بدی داشتم. میدانستم روزهای تلخ و سیاهی برای پدر و مادرم رقم زده ام. از طرفی به زحمتهای آنها فکر میکردم که یک سال برای قبولی من در کنکور کشیده بودند. تصمیم گرفتم با هر زحمتی شده کنکور شرکت کنم. راستش روحیه خوبی برای درس خواندن نداشتم. تا کنکور هم زمان زیادی نمانده بود. اما فقط به خاطر دل پدر و مادرم تقاضای شرکت در کنکور را دادم و در زندان کنکور دادم. چند وقت بعد هم نتایج را اعلام کردند و متوجه شدم حقوق قبول شده ام.»
نوجوان دهه هشتادی با لحنی غم بار ادامه میدهد: «شاید اگر گرفتار حبس نمیشدم از روی لجاجت دست به خیلی کارها میزدم. دوستانی پیدا کرده بودم که زمزمه کار خلاف در گوشم میخواندند. من قاتل شدم و سرم به سنگ خورد. اما نمیدانم با عذاب وجدانم چه کنم. خیلی سخت است با کابوس از بین بردن یک انسان دیگر زندگی کنم، من نمیتوانم جوان آن خانواده را به آنها برگردانم. قتل در ماه حرام اتفاق افتاده و احتمالا باید دیه بپردازم. اما حتی این هم داغ دل مادر مقتول را کم نمیکند. باور کنید زندگی با چنین عذاب وجدانی خیلی سخت است.»
با بازخونی این پرونده که تاریخ وقوع آن به دو سال قبل باز میگردد بیشتر به نقش مهم والدین در تنطبم هیجانات جوانی و نوجوانی پی میبریم.