اشاره: نام خرمشهر نه تنها به خاطر مقاومت بيمثالش كه به خاطر بزرگي ياد و خاطره زنان و مردان دلاوري كه 35 روز حماسه جانانه و خستگيناپذير را به جان خريدند، براي هميشه در دفتر ايثار و مقاومت كشورمان ثبت شده است. زنان و مرداني كه راحت و آسايش را فداي دفاع از شهري كردند كه آن روز تجليگاه هويت ايران بود.«صديقه زماني»، يكي از نام آشنايان مقاومت خرمشهر است؛ او كه بندبند وجودش در خيابانها و كوچهپس كوچههاي خرمشهر جان گرفته است، يكي از چهرههاي فعال مبارزات پيش از انقلاب و همسر فرمانده سپاه خرمشهر، «شهيد دكتر سيد عبدالرضا موسوي» است.صديقه زماني آرام است و صبور و اين درس بزرگي است كه سالها تلاش و مبارزه به او آموخته است؛ خانم زماني، شاگرد پيش از انقلاب شهيد موسوي و يار و همدم تنهاييهاي سردار خرمشهر بعد از پيروزي انقلاب است؛ او كه هنوز خاطره روزهاي تلخ اشغال و تهاجم را فراموش نكرده است، با كولهباري از تجربه و افتخار سالهاي مبارزه، امروز بهترين نصيحتي كه به فاطمه تنها يادگار شهيد موسوي دارد، حفظ نظام در هر شرايطي است.• در ابتداي كلام خودتان را معرفي كنيد و درباره خانواده خودتان توضيح دهيد؟صديقه زماني هستم؛ سال 1340 در شهر خرمشهر و در خانوادهاي مذهبي با وضع مالي متوسط به دنيا آمدم. من در خرمشهر بزرگ شدم و تا وقتي كه اين شهر با شروع جنگ تحميلي تخليه شد و ما به تهران آمديم، در آنجا زندگي ميكردم.
• شما فرزند چندم خانواده بوديد؟خانواده ما داراي دو دختر و سه پسر كه من فرزند آخر بودم.
• شغل پدرتان چه بود؟زمان رضاشاه پدرم جزو خوانين «لارستان» بود، ايشان به همراه پدر و برادرشان قلعه و تفنگچي داشتند. بعد از جريان برخورد رضاشاه با خوانين و غارت زمينهاي خوانين اين شهر، عمو و پدربزرگم در اين درگيريها كشته ميشوند و پدرم نيز به جرم كشتن يكي از نيروهاي رضاشاه كه به او حمله كرده بود، در زندان شيراز (زندان وكيل) به حبس ابد محكوم ميشود. پدرم پيش از ازدواج با مادرم من و در حين اين ماجرا داراي همسر و چهار فرزند بود.
در همين حين قحطي و خشكسالي بوجود آمده بود. رضا شاه، خانههاي مردم را گرفته بود و مال و اموالشان را غارت كرده بود. خانواده پدري براي ملاقات او به شيراز مي روند اما به دليل خشكسالي و بيماري؛ مادر بزرگم(مادر پدرم) و همسر اول پدرم و سه تا ازفرزندانش در مسير فوت ميكنند و فقط يكي از خواهرها باقي ميماند كه اقوام از او نگهداري ميكنند.
بعد از سقوط رضاشاه و روي كار آمدن محمدرضا پهلوي، زندانيهاي سياسي آزاد ميشوند و پدرم به «لامرد» از توابع «علي مرودشت» ميرود و در آنجا با دختر چهارسالهاي روبرو ميشود كه دختر خودش بوده اما پدرم او را نميشناسد. از دختربچه سراغ خانواده زماني را ميگيرد و او خانواده خودش را معرفي ميكند. از اين برخورد پدرم متوجه ميشود كه اين دختر، فرزند خودش است. (خواهرم اسفند سال گذشته به همراه خاطرات تلخ و شيرينش درگذشت).
پدرم در زندان نذر كرده بود كه اگر آزاد شود با پاي پياده به كربلا برود. ايشان با اينكه از خوانين آن شهر بود و اموالش غارت شده بود اما فردي متدين و روضهخوان بود. به رعيت خودش ميرسيد و زندگي روستايي داشت. بعد از آزادي ابتدا به آبادان ميآيد و بعد به خرمشهر و از آنجا با پاي پياده به كربلا ميرود. به دليل غارت اموال پدرم اياشان مجبور بود براي تامين نيازهاي خانواده در شركت نفت مشغول به كار شود.
• به دليل وجود شركت نفت در جنوب و به تبع آن حضور افراد خارجي در شهرهاي جنوبي، ترويج فرهنگ هاي مختلف ترويج داشت. فضاي حاكم در منزل پدري شما چگونه بود؟پدر من روحاني نبود اما آداب شرعي را كاملاً رعايت ميكرد. ايشان مقلد آقاي شاهرودي در نجف بود؛ بعد از مدتي مقلد آقاي حكيم و بعد هم آقاي خويي بود. اما بعد از انقلاب هم مقلد امام خميني (ره) شد و رساله تمامي مراجع را در خانه نگهداري مي كرد.
• پدرتان فعاليت سياسي در جريان انقلاب هم داشتند؟او چون دوران سختي را گذرانده بود، خيلي زود پير شده بود. من كه بچه آخر خانواده بودم، هميشه پدرم را يك فرد بازنشسته پير ميديدم كه سرش به كار خودش بود. پدرم در يك گوشه حياط فرش پهن ميكرد و به ديوار تكيه ميداد و براي خود قرآن ميخواند و مطالعه ميكرد. براي ظهر به مسجد ميرفت و نماز ميخواند. قبل از انقلاب با اينكه استطاعت مالي داشتيم اما تلويزيون در خانه ما نبود. پدرم راديو هم گوش نميكرد و اين دو وسيله را علائم رژيم و فرهنگ شاهنشاهي ميدانست؛ ما بعد از انقلاب تلويزيون خريديم.
• پدرتان در مورد شاه صحبتي نمي كرد؟پدرم همه كارهايش با دليل بود و بر مبناي اعتقاداتش عمل ميكرد. درآن زمان اگر قرار بود كاري انجام شود، اين كار با دادن رشوه، شدني بود. براي مثال ما يك خانه در خرمشهر داشتيم كه اندروني و بيروني داشت؛ اين خانه از دو قطعه زمين تشكيل شده بود كه يكي از قطعهها مهريه خانمي بود كه پدرم آن را از او 40 هزار تومان خريده بود. بعد از جدايي اين خانم از همسرش، خانواده شوهر او ميخواستند اين خانه را پس بگيرند كه 33 متر هم بيشتر نبود. آنها با رشوه دادن، پاسبان آورند و مدتي درگير بودند. با وجود اينكه پدرم سند داشت اما چون حاضر به دادن رشوه نشد، دادگاه او را محكوم كرد و دوباره مجبور شد پول زمين را بپردازد.
پدرم، انسان متشرعي بود و توقعش از آن اصول بالاتر نميرفت. او بعد از آزادي از زندان رضا شاه، 12 بچه يتيم فاميل را سرپرستي ميكرد و سامان ميداد. خانه ما بزرگ بود و چند اتاق داشت اما تجملاتي نبود. هر فردي كه در فاميل، شوهرش را از دست ميداد، پدرم به او يك اتاق ميداد و او تا زماني كه دوباره ازدواج كند و دنبال زندگي خودش برود، ميتوانست در خانه ما زندگي كند.
پدر من به خاطر عقايد، اخلاق و رفتارش بزرگ فاميل بود. او عيد نوروز را جشن نميگرفت اما عيد فطر و عيد قربان و شعبان را جشن ميگرفت و همه فاميل در خانه ما جمع ميشدند. خانمهاي بيحجاب فاميل وقتي به خانه ما ميآمدند به احترام پدرم، چادر سرشان ميكردند و مردها از زدن كراوات خودداري ميكردند. عمل پدرم بازتاب تفكرش بود.
• آيا كسي از اعضاي خانواده فعاليت سياسي داشت؟چون در خانه ما تلويزيون و راديو نبود و همچنين پدرم بسيار اهل مطالعه بود، به همين دليل مطالعه در خانه ما رايج بود و سرگرمي ما خواندن كتاب بود. پدرم كتابهاي مذهبي مثل «محمد خاتم پيامبران» چاپ حسينيه ارشاد را داشت و وقتي حقوق بازنشستگي ميگرفت، ابتدا كتاب ميخريد و به منزل مي آمد. ايشان يك گنجينه كتاب داشت. شايد كتابخانه پدرم از كتابخانه يك روحاني غنيتر بود. كتابهاي مذهبي و تاريخي مثل «قاموس بعد از پيامبران»، «اصول كافي» و تفاسير قرآني كه البته در جريان جنگ همه اين كتابها از بين رفت.
برادر بزرگم «محمد» تيپ مذهبي نداشت و آن موقع كتابهاي صمد بهرنگي، جلال آلاحمد و رمان ميخواند. او عقايد سياسي نداشت اما به دليل فضايي كه پدرم ايجاد كرده بود همه ما به مطالعه علاقهمند بوديم.
برادر دومم «اسماعيل»، كتابهاي سياسي ـ مذهبي ميخواند و مبارز قبل از انقلاب بود. او با شهيد «جهانآرا»، آقاي «نعمتزاده» و عدهاي از بچههاي خرمشهر در سن 13 تا 14 سالگي به جرم فعاليت سياسي ـ مذهبي دو سال زندان بود و در دارالتأديب اهواز به سر برد.
اسماعيل بعد از آزادي به خرمشهر برگشت و مدتي به سربازي رفت، اما از سربازي هم فرار كرد. او زندگي مخفي داشت و همراه «محسن رضايي» به عضويت گروه «حزبالله» كه بعداً به «منصورون» تغيير نام داد، درآمد.
• پدر مخالفتي با فعاليتهاي سياسي اسماعيل نداشت؟خير؛ پدرم هيچ چيز را به ما تحميل نميكرد و هيچيك از برادرها را تحت فشار نميگذاشت. فقط در مورد دخترها ميگفت «حجاب» را رعايت كنيد و حجاب را سنت خانواده ميدانست. من از وقتي باسواد شدم با يك كتابخانه غني در خانه مواجه بودم و به طور مثال كتاب «غربزدگي» آلآحمد را در سال سوم دبستان خواندم. حتي كتابهاي جكلندن، داستايوفسكي و كتاب خوشههاي خشم، جاناشتاينبك و بينوايان را كه براي برادرم بود، خواندم. ما بعد از ظهر به مدرسه ميرفتيم و گاهي زماني خواندن كتابي را شروع ميكردم، مدرسه رفتن را فراموش ميكردم. در حقيقت هر چه معلومات دارم از دوران بچگي است.
• نخستين بار چه زماني با امام خميني (ره) آشنا شديد و اسم ايشان را شنيديد؟ما در خانه رساله امام (ره) را با وجود اينكه ممنوع بود، داشتيم و برادرم اسماعيل مقلد امام بود. در آن زمان خرمشهر جو سياسي زنده و پويايي داشت.
• با داشتن دو برادر كه يكي اهل رمان و ادبيات و ديگري سياسي بود، شما بيشتر به كدام سمت تمايل داشتيد و چه كسي شما را سياسي كرد؟من در خانوادهاي بودم كه پدرم آرام بود و كم صحبت ميكرد. فاصله سني ما با پدرم زياد بود؛ قرآن خواندن را از پدرم آموختيم و بعدها به مكتب رفتيم. ولي پدرم به ما يك الگوي رفتاري داد. ما آن موقع باحجاب و چادر به مدرسه ميرفتيم. همه جاي خانه پر از كتاب بود و ما نسبت به علاقه و فهم خود كتابها را انتخاب ميكرديم و ميخوانديم. خانواده ما يك فرهنگ ديني و فرهنگ سياسي ضد رژيم داشت چون پدرم ضد رژيم بود.
براي بار دوم كه برادرم اسماعيل را به علت اينكه با دوستاش به ديدن مرحوم «جمي»[نخستين امام جمعه آبادان] رفته بود تا از او براي مبارزه كمك مالي بگيرد كه دستگير شد. برادرم آن موقع با شهيد جهانآرا و عدهاي ديگر از جمله خانم زهرا بصيرزاده- همسر برادرم- كه خاله شهيد جهانآرا است و پدرشان زندگي مخفي داشت. يك نفر آن جلسه را لو داد و اسماعيل به حبس ابد و 99 سال زندان محكوم شد. قبل از اين حكم هم دو سال در زندان بود.
من اكثر كتابهاي اسماعيل را خوانده بودم. كتابهايي مربوط به مبارزين كشورهاي ديگر كه فعاليت سياسي داشتند مانند نلسون ماندلا يا كتابهايي در مورد فلسطين را خواندم يا حتي كتابي از شهيد مطهري كه چاپ حسينيه ارشاد بود و مقالاتي در مورد تقوا كه نوشته شهيد بهشتي بود را هم خوانده بودم. من با شريعتي از طريق شهيد مطهري آشنا شدم. براي ملاقات برادرم در زندان به اتفاق خانواده ميرفتيم. اسماعيل ابتدا در زندان اوين بود و بعد به زندان قصر منتقل شد. او براي ما هميشه الگو بود و پدرم اصلاً از زنداني بودن او ناراحت نبود.
• آيا در دوران مدرسه فعاليت سياسي هم داشتيد؟ما در مدرسه يك دبير تبعيدي به نام آقاي «فولادي» داشتيم. (چون آب و هواي خرمشهر بد بود و از طرفي كوچك و قابل كنترل بود، تبعيديها را به آنجا ميفرستادند) اكثر دبيرهاي خرمشهر تودهاي بودند و گرايش چپ داشتند. آقاي فولادي از مبارزاني بود كه گرايش چپ داشت و در دبيرستان ما اقتصاد و رسانههاي گروهي درس ميداد. او كتابهاي دولتآبادي و غيره را براي چند تا از بچهها و از جمله من كه اهل مطالعه بودم، ميآورد. او انشا هم درس ميداد و از آنجايي كه هر كس علايق فكرياش در نوشتهاش مشخص ميشد، او متوجه اعتقادات ما شد و وقتي از تهران برميگشت براي ما چند نفر كتاب ميآورد . گاهي هم خارج از مدرسه با ما ارتباط برقرار مي كرد و برايمان صحبت ميكرد ولي من آن موقع اسلام سنتي را رها نكرده بودم و خيلي تحت تأثير آقاي فولادي قرار نميگرفتم.
دوستي داشتم به نام هما عقيلزاده كه همراه با خواهرش به محلي به نام عصمتيه در بيرون خرمشهر ميرفت (هما عقيلزاده پدرش هم جزو مبارزين و بازاريهاي خرمشهر بود) و در جلسات بحث خانمي كه از مشهد ميآمد، شركت ميكرد. عصمتيه را آقاي احمدزاده كه از تجار بزرگ خرمشهر بود، پشتيباني ميكرد. من به خاطر سن و سالم هيچوقت به آنجا نرفتم و خط فكري خودم را داشتم. بيشتر مطالعه ميكردم و در محافل دوستانه حاضر نميشدم.
من حجاب را به عنوان نماد اعتقادي قبول داشتم اما از آنجا كه در مدرسه ما چادر ممنوع بود و بايد بدون حجاب در كلاس حاضر ميشديم و از طرفي برخي از معلمهاي ما مرد بودند، مقنعههاي بلند سر ميكرديم. من از دوره راهنمايي، حجاب را انتخاب كردم و پوششم مانتو و شلوار و مقنعه بود.
نخستين فعاليت سياسي من در مدرسه با هما عقيلزاده و عدهاي ديگر شكل گرفت كه يك روزنامه ديواري درست كرديم و در آن، عكس يك دهقان پير به همراه يك شاخه گندم چسبانديم و يك تحليل خبر در مورد «انقلاب سفيد» نوشتيم كه چه بلايي بر سر مردم آوردند. محتواي روزنامه ما كاملاً سياسي بود به طوري كه خبرش در تمام مدارس پيچيد و دانشآموزان مدارس ديگر براي ديدن روزنامه ديواري ما ميآمدند. ناظم مدرسه ما خانم شفاعي كه با اين حركتها مخالف بود و همسرش ساواكي بود با ديدن اين شرايط، روزنامه را از ديوار پائين آورد؛ من هم يك سيلي به صورت او زدم و اين باعث شد كه من را از مدرسه اخراج كردند. اينها مقدمه وارد شدن من به مسائل سياسي شد.
• از نحوه آشناييتان با شهيد موسوي بگوييد.من با شهيد موسوي در سال 56 در خرمشهر آشنا شدم. ايشان از بچههاي خرمشهر و از يك خانواده عرب بود. تا قبل از اين آشنايي، من هيچ شناخت و ارتباطي با ايشان نداشتم و فقط همراه خواهرهايشان، فاطمه و كلثوم در يك مدرسه درس ميخواندم و همكلاس بوديم. شهيد موسوي در دوران تحصيلش يك دانشآموز نخبه و بسيار اكتيو بوده كه از نظر سطح علمي نسبت به همسالان خودش بسيار بالاتر بوده است. به طوري كه هرگاه معلمي سر كلاس نميآمد، او پاي تخته ميرفت و به بچهها هندسه و مثلثات ميآموخت.
او در زماني كه بچهها مشغول بازي بودند وقت آزادش را در كانون زبان آبادان ميگذراند و به زبان انگليسي كاملاً مسلط بود. ايشان سال 53 وارد دانشكده پزشكي دانشگاه تهران شد و در امتحان اعزام به خارج هم قبول شد. در آن زمان دولت، دانشآموزان نخبه و مسلط به زبان دوم را بورسيه ميكرد و از آنها تعهد خدمت ميگرفت كه بعد از اتمام درس به كشور بازگردند و در همان رشته تحصيلي مشغول به كار شوند. شهيد موسوي هم بورسيه شده بود اما عليرغم ميل خانوادهاش نرفت چون در يك خانواده مذهبي عرب بزرگ شده بود. پدرش در راهآهن كار ميكرد و آنها نيز در منازل راهآهن زندگي ميكردند.
به عقيده من شهيد موسوي يك فرد استثنايي و نخبه بود. تعريف كردهاند كه چون رضا خيلي مودب و درسخوان بود، پدرش به او بسيار علاقه داشت.
خانواده شهيد موسوي سياسي نبودند اما سنتي و عرب بودند و پدرش فرد زحمتكشي بود. با اين وجود برادر بزرگ شهيد رضا موسوي به نام كاظم، به خواندن كتابهاي چپي علاقه داشت. چون جو كارگري آن موقع بسياري از افراد را به گرايش چپ منحرف ميكرد. آبادان پايگاه تودهايها بود و پالايشگاه نفت پتانسيلي براي فعاليت چپها محسوب ميشد و كلاً در آبادان و خرمشهر آدم غيرسياسي ديده نميشد.
شهيد موسوي بعد از قبولي در دانشگاه خانهاي در جنوب تهران اجاره كرد و در آن محل با دكتر «كاسب» كه در حال حاضر جراح زانو است، همكلاس شد. او در تهران هم فعاليتهاي انقلابي خود را ادامه داد و بچههاي محل را با كتابهاي شريعتي و مكتب اسلام آشنا ميكرد. در جريان نخستوزيري هويدا كه ميخواست بليت اتوبوس را گران كند، دانشآموزان با هدايت شهيد موسوي و چند تن ديگر تظاهرات كردند و شهيد موسوي در آن جريان شناسايي شد (اين خاطرات را من از زبان دوستان او شنيدهام). بعد از اين جريان رضا به دانشگاه اهواز برگشت تا حساسيت كمتري روي او باشد.
شهيد موسوي به همراه دكتر حكيم كه با شهيد علمالهدي به شهادت رسيد و عدهاي ديگر، انجمن اسلامي دانشكده اهواز را قبل از انقلاب تشكيل داد كه البته اين گروه سياسي نبود و همه بچههاي درسخوان عضوش بودند.
رضا بسيار اهل مطالعه بود و به زبان عربي و انگليسي تسلط كامل داشت. تفسير قرآن را ميخواند و فلسفه دكتر صدر را تدريس ميكرد. فلسفه غرب و «اصول فلسفه و روش رئاليسم» علامه طباطبايي با پاورقي شهيد مطهري را خوانده بود و به ما هم براي مطالعه معرفي ميكرد. البته ما فقط پاورقي آن كتاب را خوانديم و ايشان براي ما تحليل ميكرد.
او كاملاً به متون و منابع اسلامي مسلط بود و نهجالبلاغه را به دليل تسلط داشتن به زبان عربي خيلي خوب توضيح ميداد. متون اسلامي و تفاسير را به زبان عربي ميخواند و به ما هم عربي تدريس ميكرد. شهيد موسوي همه كتابهاي شناخت را براي ما تدريس ميكرد و ما «خدا» به روش علمي قبول داشتيم نه موروثي.
بعد از انقلاب كه خط و ربط ها بيشتر مشخص شد، معلوم شد كه هما عقيلزاده و خانم افشار كه در عصمتيه بودند عضو مجاهدين خلق هستند؛ هما بعد از انقلاب از طرف مجاهدين براي نمايندگي مجلس كانديدا شد و جزوه شناخت مجاهدين و شكنجه رضايي كه از مجاهدين خلق بود و زير شكنجه كشته شده بود، را پخش ميكرد.
• آيا شهيد موسوي هم با مجاهدين خلق همكاري ميكرد؟نه؛ او به لحاظ فكري كاملاً مستقل بود و فقط عضو انجمن اسلامي بود. او با شهيد علمالهدي كه بعد از انقلاب از مشهد به اهواز آمده بود، آقاي فلاح كه مسئول مبارزه با مواد مخدر بود و از بچههاي اهواز بود و مهندس قدسيزاده دوست بود.
رضا با برادر بزرگش در خانه پدرياش در اهواز زندگي ميكرد. خانهاي قديمي كه يك حوض در وسط و دورتادورش اتاق بود و شهيد موسوي هم بچههاي انجمن اسلامي و مبارز و فعال را به آن خانه ميبرد و آن خانه در واقع يك خانه تيمي بود. سال 56 شهيد موسوي به همراه آقاي نعمتزاده و شهيد جهانآرا و چندتا از مبارزان زندگي مخفي داشتند چون خيلي از بچههاي فعال آن موقع يا زندان بودند و يا زندگي مخفي داشتند و در شهر ديده نميشدند. وقتي شهيد موسوي از دانشگاه اخراج شد و به خرمشهر آمد، همه جوانها و نوجوانهايي كه گرايشهاي مذهبي داشتند را در منزل جعفر كازروني پدر بتول كازروني جمع كرد و برايشان جلسه گذاشت. من كه با خواهرهاي شهيد موسوي آشنا بودم در اين جلسه شركت كردم و آنجا نخستين بار با شهيد موسوي آشنا شدم. او ميخواست بچهها را رهبري كرده و حركتي در شهر ايجاد كند و نخستين راهپيمايي هم كه پيش از شروع درگيريهاي انقلاب در خرمشهر برگزار شد، توسط شهيد موسوي شكل گرفت.
• مسئول سازماندهي اين فعاليت ها شهيد موسوي بود؟بله. آقاي عقيلزاده كه به رحمت خدا رفته است؛ كنار منزلش، منزلي داشت كه آن را در اختيار شهيد موسوي گذاشته بود و من هم به همراهچند نفر از دوستان به آن خانه رفت و آمد داشتم. از آنجا كه خانه آقاي عقيلزاده در كوي «طالقاني» الان و «شاهآباد» قديم قرار داشت كه بسيار پر جمعيت بود به همين دليل رفت و آمد بچههاي گروه خيلي جلب توجه نميكرد. حميده عقيلزاده كه خواهر هما بود، هم به آن خانه رفت و آمد داشت. او دختر فعالي بود اما بعد از انقلاب با كسي ازدواج كرد كه از كادرهاي مجاهدين خلق بود و در درگيريها كشته شد. او پيش از انقلاب بسيار فعال بود و نقاشيهاي زيبايي ميكشيد. مثلاً يك بار عكس امام خميني (ره) را بزرگ روي پارچه كشيده بود كه در راهپيماييها از آن استفاده ميكردند.
• شهيد موسوي غير از فلسفه چه مطالبي تدريس ميكرد؟عربي، شناخت، اصول فلسفه و روش رئاليسم علامه طباطبايي. ما نسبت به سنمان اطلاعات خوبي داشتيم به طوري كه من بعد از انقلاب براي دانشجويان دانشكده نفت آبادان در كانون فتح آبادان، انسان شناسي تدريس ميكردم در حالي كه آن موقع دانشآموز بودم.
• شهيد موسوي تحليلي هم از مسايل سياسي روز ارائه مي دهد؟بله، ايشان تحليلگر خوبي بود و مطالعه زيادي داشت. به ما هم سير مطالعاتي داده بود و ميگفت كه در زمينه تاريخ چه كتابهايي بخوانيد و خودشان كتابها را به ما ميدادند.
• چه كساني بيشتر به در آنجا رفت و آمد داشتند؟در آن خانه تيمي، چند نفر بودند كه با شهيد موسوي همكاري ميكردند؛ يكي عبدالله نوراني بود كه الان از رزمندگان جانباز است. بهمن اينانلو و رضا كيقبادي و حميد نظام اسلامي هم بودند. من و حميده عقيلزاده هم بوديم و بقيه هم گاهي اوقات رفت و آمدي داشتند.
• چه فعاليت هاي ديگر غير از تدريس در آن خانه تيمي انجام مي شد؟تهيه و پخش اعلاميه و يا تهيه بمب دستساز كه درلولههاي سه راهي آب جاسازي ميكرديم و مشروب فروشيها را تخريب ميكرديم.
• شما كه خودتان عمليات انجام نميداديد؟نه؛ اين كارها مخصوص آقايان بود. من اعلاميهها را از اهواز به خرمشهر ميآوردم و از خرمشهر به آبادان ميبردم.
• از حمل اعلاميهها نميترسيديد؟به هيچ وجه.
• اين اصلاً براي حال حاضر است يا آن موقع اصلاً ترس نداشتيد؟آن موقع اصلاً نميترسيدم اما شايد الان ديگر جرأت نكنم. چون محتاط شدهايم اما آن موقع خيلي برايمان جالب بود. آن موقع من بچه دبيرستاني بودم كه از مدرسه اخراج شده بودم و ديگر مدرسه نميرفتم. شهيد موسوي با ما زبان انگليسي و رياضي كار ميكرد و ما به صورت متفرقه امتحان ميداديم و با نمرات خوب هم قبول ميشديم. تا سال 57 كه انقلاب شد و همان مسئولين مدرسه باعث اخراج ما شده بودند براي كارهاي مدرسه مجبور بودند از ما اجازه ميگرفت.
• آيا در اين فعاليتها بازداشت هم شديد؟بله يك بار در سال 56؛ آن سال اوج فعاليتهاي انقلاب و مبارزات حضرت امام (ره) بود و فعاليتهاي انقلابي ما هم در مدرسه شدت بيشتري پيدا كرد، به همين علت هم ساواك مرا دستگير كرد.
در راه مدرسه مرا گرفتند و به بازداشتگاه بردند، چند نفري هم به خانه مان آمدند و همه كتابها و اعلاميههايي را كه در خانه داشتيم بردند.
پدرم با وجود آنكه كه انسان صبوري بود و به خاطر وقايعي كه پشتسر گذاشته بود با تجربه و دنيا ديده شده بود اما از اين حادثه خيلي اذيت و ناراحت شد و خيلي بد ميدانست كه دخترش را دستگير كردهاند. به نشانه اعتراض مدتي جلوي در ساواك اعتصاب كرد و از طريق روحانيون شهر براي آزادي من تلاش زيادي كرد. در زندان هم هرچه به من اتهام زدند، گفتم هر چه در خانه بوده همه براي برادرم است. در گروه اينطور ياد گرفته بوديم كه اتهامي را بر عهده نگريم. آن زمان اسماعيل (برادرم) هنوز در زندان بود. خانواده هم همين را گفته بودند و خلاصه بعد از چند روز آزادم كردند.
• هنگام پيروزي انقلاب در 22 بهمن كجا بوديد؟من آن موقع خرمشهر بودم. انقلاب كه پيروز شد، شهيد جهانآرا، شهيد موسوي و عدهاي ديگر از بچههايي كه در شهرهاي ديگر زندگي مخفي داشتند يا زنداني بودند به خرمشهر برگشتند و «كانون فرهنگي ـ نظامي انقلابيون مسلمان خرمشهر» را تشكيل دادند. من در آن موقع در كانون فرهنگي ـ نظامي آبادان فعاليت ميكردم كه مسئولش آقاي اكبري از دانشجويان شركت نفت بود. مكان كانون، كتابخانه عمومي آبادان بود كه به محلي براي كارهاي فرهنگي تبديل شده بود. در كانون فرهنگي ـ نظامي انقلابيون مسلمان خرمشهر، آقاي علي زارع كه الان از اساتيد دانشگاه امام حسين (ع) است به اضافه چند نفر ديگر و شهيد موسوي، تحليل سياسي، انقلاب اسلامي درس ميدادند. هاشم آغاجري هم آنجا بود. او از بچههاي دانشگاه نفت آبادان بود و فكر ميكنم تاريخ ميخواند. ما در كانون كتابها و نوارهاي امام (ره)، دكتر شريعتي و آقاي طالقاني را گوش ميكرديم و تفسير ميخوانديم و به ديگران هم منتقل ميكرديم.
• چه سالي با شهيد موسوي ازدواج كرديد؟سال 58
• نحوه خواستگاري ايشان از شما چگونه بود؟شهيد موسوي مدتي بعد از آشناييمان در سال 56 به من پيشنهاد ازدواج داد. ايشان 5 سال از من بزرگ تر بود. ما اصلاً درك خاصي از زندگي و ازدواج نداشتيم. فكر ميكرديم ازدواج كردن يعني با يك آدم همفكر، باتقوا و مؤمن و معتقد زندگي كردن و در كنار او رشد كردن و مثبت بودن است.
• شهيد موسوي پيشنهادشان را خودشان مطرح كردند يا با واسطه؟خودشان پيشنهاد ازدواج را مطرح كردند؛ الان جملاتشان دقيق يادم نيست ولي چيزي كه شهيد موسوي به عنوان مهريه مشخص كرد ايمان، محبت و ايثار بود.
• شما پيشنهاد ايشان را بدون هيچ شرط و سخني پذيرفتيد؟خانواده شهيد موسوي عرب بودند؛ رضا هم دانشجوي پزشكي اهواز بود. من دانشآموز اخراجي بودم كه چند روز هم در زندان گذرانده بودم و خانوادهاش هم اين را ميدانستند. خب پذيرش زندان رفتن من براي خانواده رضا خيلي سخت بود. من دختر 15، 16 سالهاي بودم و يك هفته در ساواك از من بازجويي شده بود و البته هر چه از من گرفته بودند مانند كتاب و اعلاميه، فكر ميكردند براي برادرم اسماعيل است.
خانواده شهيد موسوي با ازدواج ما مخالف بودند چون آنها از يك طرف با وصلت با غيرعربها و از طرف ديگر با مبارزات شهيد موسوي مخالف بودند و ميترسيدند جانش به خطر بيفتد. درباره من هم كه در شهر پيچيده بود كه فلاني را به زندان بردهاند و برادرش زنداني است. آنها از اين موضوعات خوششان نميآمد و در خرمشهر هم رسم بود كه نه عجم به عرب دختر ميداد و نه عرب با عجم وصلت ميكرد و حد و مرز خاصي داشتند. البته مادر من هم دوست داشت با فاميل ازدواج كنم.
قبل از انقلاب، خانواده شهيد موسوي چند بار به خواستگاري آمدند كه جواب منفي گرفتند و بعد از انقلاب كه از زندان آزاد شدم با پدرم صحبت كردند تا اينكه آقاي محمدي را كه پيش نماز مسجد صاحبزمان (عج) بودند و مدتي هم امام جمعه ايلام بودند و الان هم در قم هستند از بستگان پدرم بودند و پدر من ايشان را خيلي قبول داشت، شهيد موسوي با او صحبت كرد و ايشان پا درمياني كرد.
• مهريه شما چقدر بود؟يك جلد كلامالله مجيد و مهريه حضرت زهرا (س).
• مراسم عروسي چطور برگزار شد؟من آن موقع در كانون فرهنگي آبادان فعاليت داشتم و با خانم شهيد جهانآرا و خانم اكبرنژاد كه مسئول آن كانون بودند، فعاليت فرهنگي انجام ميداديم. من شب عروسي هم تا ساعت چهار بعدازظهر در كانون بودم و بعداز كارم با همان مانتو و روسري كه تنم بود به خانه رفتم و سر سفره عقد نشستم. البته سفره عقد كه نداشتيم؛ حلقه و چادر سفيد هم نداشتم. با روسري مشكي و همان مانتو چهارخانه و شلوار مشكي و در واقع با همان لباسي كه سركار بودم، به مراسم آمدم و صيغه عقد جاري شد. برادرم شامي هم تدارك ديده بود كه خورشت قيمه با مرغ و چلو به همراه سبزي بود. شهيد علمالهدي هم براي ما در اهواز يك خانه اجاره كرد.
جشن ما خانوادگي و خصوصي بود. البته محل حضور خانمها و آقايان جدا بود. خانه ما اندورني و بيروني داشت و من هم نپرسيدم چه كساني در مراسم حضور دارند ولي فاميل و دوستان پدرم و آقاي محمدي حضور داشتند. حتي محضردار كه كرواتي بود هم داخل زنانه نيامد و يك نفر را از طرف من وكيل كرد؛ خلاصه اينكه مراسم بسيار جمع و جور و انقلابي داشتيم.
• شما جهيزيه هم داشتيد؟در خرمشهر رسم نبود كه به دختر جهيزيه بدهند اما كادو ميدادند؛ مثلاً برادرم يك تلويزيون رنگي به ما هديه داد. طبقه چهارم يك خانه بزرگ و خوشساخت در محله نادري كه منطقه خوب و شيكي دراهواز است را شهيد علمالهدي براي ما اجاره كرده بود كه ماهي 1200 تومان اجارهاش بود. آن موقع تمام خرج يك ماه ما 100 تومان ميشد.
• شهيد موسوي به چه كاري مشغول بودند؟رضا آن موقع به عضويت سپاه در آمده بود. ايشان از همان ابتداي تشكيل سپاه وارد اين جريان شد. بعدها كه دانشگاهها باز شد از ايشان براي ادامه تحصيل دعوت كردند و او، هم در دانشگاه درس ميخواند و هم در سپاه بود.
• از پيروزي انقلاب اسلامي تا آغاز جنگ، جرياناتي در خوزستان رخ مي دهدكه توسط حاميان «خلق عرب» صورت مي گيرد. شهيد موسوي رويكردشان در برابر آنها چه بود؟شهيد موسوي با اينكه عرب بود اما شديداً مخالف جريان خلق عرب بود. شايد بتوان با اطمينان گفت كه ايشان يكي از افراد مؤثر در مهار جريان خلق عرب بود. شهيد موسوي خيلي انقلابي بود و معتقدم كه شخصيت ايشان ناشناخته مانده است. اين خيلي مهم است كه آدم عرب باشد ولي اصلاً قومي فكر نكند و اسلامي و اعتقادي فكر كند.
شهيد موسوي حضور بسيار فعالي در جبهههاي مقابله با خلق عرب داشت به طوري كه در جريان اين مبارزات مجروح شد و پايش تير خورد.
در جريان خلق عرب، درگيري شديدي در شهر رخ داد اما بچهها مقاومت كردند و شهر سنگربندي شد تا اينكه حجتالاسلام خلخالي، آيتالله شيخ شبيرخاقاني را كه از سران قائله خلق عرب بود به قم فرستاد و دامادش را اعدام كردند و بالاخره آرامش برقرار شد و قائله خلق عرب شكست خورد. شهيد موسوي كه قبل تشكيل سپاه در كميته انقلاب اسلامي خرمشهر فعاليت ميكرد، در جريان خلق عرب هم با بچههاي شهر عليه جريان خلق عرب مبارزه ميكرد. من هم قبل از انقلاب، آموزش ويژه ديده بودم و شهيد موسوي نحوه كار با كلاشينكف و كلت را به ما ياد داده بود و يك كلت هم به من داده بود و در جريان خلق عرب من به خانمهاي خرمشهري آموزش دادم تا اگر درگيري شديدتر شد، خانمها هم اگر لازم شد دفاع كنند و در درگيريها حضور داشته باشند.
حتي يادم هست، يكبار در يكي از كلاسهاي آموزش تيراندازي، يك ژه 3 را باز و بسته ميكرديم كه يك گلوله داخل لوله اسلحه مانده بود و وقتي يكي از خانمها ماشه را چكاند، آن گلوله از بغل گوش خانم ديگري رد شد و به ديوار خورد و گوش او از حرارت اين گلوله سوخت.
• آيا شهيد موسوي از وضعيت خرمشهر و رفتوآمدهاي مرزي عراق در منزل صحبتي ميكردند؟ مثلاً احتمال حمله عراق به ايران را ميدادند؟آن زمان ايشان هم در شوراي فرماندهي سپاه فعاليت ميكرد و هم فرمانده عمليات سپاه خرمشهر بودند. ايشان حتي در مصاحبههاي تلويزيوني هم به اين مسئله بارها اشاره كرده بود؛ شهيد موسوي بيان و قلم خيلي خوبي داشت و شهيد جهان آرا هر وقت مصاحبه تلويزيوني يا راديويي با سپاه ميشد، رضا را ميفرستاد و خودش زياد صحبت نميكرد.
به هر حال در دوران بحران، شهيد موسوي و جوانان خرمشهر در جريان مبارزات حضور داشتند و در جريان فعاليتهاي مرزي عراق بودند و شهيد موسوي و فتحالله افشاري كه به رحمت خدا رفت هم به مردم آموزش نظامي ميدادند و علاوه بر اين به پاسگاههاي مرزي كه خالي شده بود و ارتش در آن حضور نداشت، سركشي ميكردند. آن موقع دولت موقت روي كار بود.
• شهيد موسوي نظرشان درباره دولت موقت چه بود؟با دولت موقت خيلي مخالف بود.
• استدلالشان چه بود؟ميگفت اينها قاطعيت ندارند. كشور در دوران بحران است و يك مديريت قاطع ميخواهد. آقاي بازرگان را قبول داشت به خاطر اينكه امام خميني (ره) او را تاييد كرده بود.
• یعني شهيد موسوي، بازرگان را فقط به خاطر اينكه امام (ره) او را تاييد كرده بود، قبول داشت؟نه؛ رضا با بازرگان از قبل از انقلاب آشنا بود. در جريان دانشكده نفت آبادان و اعتصابي كه رخ داد، آقاي بازرگان را شهيد موسوي به آن دانشگاه دعوت كرد و ما كتابهاي بازرگان را مانند آن كتابي كه قرآن را به سبك علمي تفسير كرده بود را خوانده بوديم اما به خصوص در جريان خلق عرب، شهيد موسوي معتقد بود كه بايد قاطعيت به خرج داد و اين حركتها بايد سركوب و ريشهكن شود تا مانند جريان كردستان مزمن نشود. بچههاي خرمشهر واقعاً در مديريت جريان خلق عرب از جانشان مايع گذاشتند ولي هر لحظه كافي بود كه يك عرب اينها را ببيند و ترورشان كند.
وقتي جريان خلق عرب اتفاق افتاد، بازرگان به همراه چند تا از وزرا به خرمشهر آمدند تا با شيخ شبير صحبت كنند؛ شيخ شبير اهل مذاكره بود و راه حلهاي خوبي داشت.
• اما راه حلهايش فايده نداشت چون وقتي دشمن با سلاح به خانه من آمده كه من با نميتوانم با صحبت كردن با او روبرو شوم.بله؛ راهحلهايش متناسب با آن دوران نبود. شايد اگر بازرگان الان بود، آدم موفقي بود ولي در آن مقطع كشور مديريت انقلابي ميخواست. مديريتي كه همراه امام بتواند كار كند. آنها به روشهاي غير مسلحانه و روشهاي ديپلماتيك اعتقاد داشتند.
وقتي بازرگان براي صحبت با مردم وارد مسجد امام صادق (ع) شد، عربها و هواداران شبيرخاقاني در داخل مسجد جمع شدند؛ عربها با اسلحه آمده بودند و تير هوايي شليك ميكردند. آنقدر اوضاع خراب شد كه بازرگان نتوانست كفشهايش را بپوشد و او را بغل كردند و فراري دادند والا نزديك بود، بازرگان كشته شود يعني اينقدر جو بحراني و خطرناك بود.
متأسفانه شهيد موسوي را به عنوان يك روشنفكر ميشناسند در حالي كه تحليل و ديدگاه او طوري بود كه پيروزي انقلاب را پيشبيني ميكرد. ما چون از مدرسه اخراج شده بوديم و درس نميخوانديم، شهيد موسوي دائم ما را نصيحت ميكرد و ميگفت هر وقت انقلاب پيروز شود به نيروي متعهد و متخصص نياز دارد.
• آيا شهيد موسوي زمان پيروزي انقلاب را هم تعيين ميكرد؟خير. اينطور نبود؛ او به مبارزه مسلحانه اعتقاد نداشت بلكه به مبارزه به سبك امام (ره) اعتقاد داشت و ميگفت بايد كار فرهنگي و ريشهاي شود تا فرهنگ شاهنشاهي در ميان مردم تغيير كند.
اينها تحليلهاي شهيد موسوي بود. ميگفت حالا اگر يكي دو نفر را هم ترور كنند، مسببين آن را يا زندان ميكنند يا اعدام و كاري نميشود كرد ولي بايد كاري كرد كه جوانان نسبت به روش امام آگاه شوند.
• بعد از انقلاب شما زياد او را ميديد؟خير. اوايل انقلاب زماني كه درگيريهاي مرزي اتفاق ميافتاد، بيشتر وقتشان در مرز ميگذشت و گاهي يك هفته خانه نميآمد و شبانه روز در سپاه بود يعني شهيد موسوي از وقتي من با او آشنا شدم از مهرههاي اصلي اشاعه انقلاب در خوزستان بود. مخصوصاً در خرمشهر، آبادان و اهواز.
• ضعف فرهنگي و تبليغاتي گاها باعث شده است كه كمتر در مورد زندگي شخصي و نحوه عملكرد آنها با خانواده هايشان صحبت بشود. بعضاً افرادي كه شهدا را نميشناسند، فكر ميكنند آنها خيلي خشن و خشونتطلب و بدون احساس بوده يا ارتباط خوبي با خانواده شان نداشته است. آيا شهيد موسوي اينگونه بود؟رضا عليرغم اينكه يك انسان انقلابي، بسيار جدي،سختگير، معتقد به ديسيپلين و بسيار منظم بود، در خانه متواضع، خوشاخلاق، مهربان و با احساس بود. طوري كه وقتي ما آبادان بوديم و فاطمه (دخترمان) يك سال و چند ماهش بود، او را بغل ميكرد و با او بازي ميكرد. رضا در نامههايش هم در مورد من و فاطمه خيلي زيبا احساساتش را بيان ميكرد. او علاقه شديدي هم به خانواده و پدر مادر و خواهرش داشت و يك فرد بسيار عاطفي بود و عليرغم اينكه فرزند ارشد خانواده خودش نبود اما همه روي حرف او حساب ميكردند.
• يعني اين روحيه لطيف و حساس كاملاً در ايشان مشهود بود؟بله. او خيلي هم روي فاطمه حساس بود. وقتي رضا بعد از شهادت، جهانآرا فرمانده سپاه خرمشهر شده بود، اصرار كردم كه با خواهرشان و فاطمه كه يك سالش بود به آبادان برويم تا بيشتر فاطمه را ببيند چون يقين داشتم رضا شهيد ميشود؛ از حالاتش مشخص بود كه اين دنيايي نيست.
• مگر حالاتش چطور بود؟رضا از اينكه شهيد نشده است خيلي غصه ميخورد و ميگفت كه من در جريان انقلاب و در جريان خلق عرب بودم اما اتفاقي برايم نيفتاد يعني احساس ميكرد، دِين خودش را ادا نكرده است.
• هنگام شهادت شهيد موسوي فاطمه چند سالش بود؟يك سال و 5 ماهش بود.
• تحمل نبودن پدر خيلي سخت است و از اين جهت بزرگ كردن فاطمه سختتر بوده است؟ آيا فاطمه سراغ پدر را ميگرفت؟فاطمه خلأ پدر را وقتي كه به دانشگاه رفت، احساس كرد.
• چرا؟تا زمان ورود فاطمه به دانشگاه، ما با خانواده پدرياش در تهران زندگي ميكرديم و پدر شهيد موسوي و عموهاي فاطمه و برادرهاي من خيلي به فاطمه محبت ميكردند. برادرم يك دختر هم سن فاطمه دارد به نام مريم دارد كه هر لباس و كفشي كه براي دخترش ميخريد براي فاطمه هم ميخريد يعني فاطمه را مثل دختر خودش ميدانست. حتي برادرم اسماعيل به بچههايش ياد داده بود كه جلوي فاطمه به او حاجي بگويند نه بابا.
فاطمه در زمان شهادت پدرش كوچك بود و دور و برش شلوغ بود و با اسباببازي و پارك و جشن تولد و اينها مشغول بود. از اول دبستان تا پيشدانشگاهي هم در مدرسه رفاه درس خواند و آنجا هم يك جو خاص خودش را دارد. برنامههاي مدرسه طوري بود كه من هيچ نقشي در تربيت مذهبي فاطمه نداشتم يعني مدرسه او را پرورش داد و از كلاس اول در كنار درس، نماز خواندن و احكام را به او ياد داد و او درگير درس و برنامههاي مدرسه بود؛ در آن مدرسه بين او و دختر آقاي خامنهاي و بقيه بچهها فرقي نبود و همه تحت يك شرايط خاص بودند و درس ميخواندند و تربيت ميشدند.
فاطمه وقتي دانشگاه رفت، جو كاملاً متفاوت شد. فاطمه خودش ميگويد من خلأ كمبود پدرم را از وقتي كه دانشگاه رفتم، احساس كردم چون دانشكده پزشكي جوي داشت كه همه بچهها از خانوادههاي مرفه بودند و اكثراً پدرهايشان پزشك و مهندس بودند و وقتي قبول ميشدند، ماشين و موبايل هديه ميگرفتند و حتي بعضيها هر دو ماه يك ماشين عوض ميكردند و در مجموع جو دانشگاه خيلي با مدرسه رفاه متفاوت بود.
فاطمه هم چون از دبستان تا پيشدانشگاهي در مدرسه رفاه بود، فضاي آزاد دانشگاه را تجربه نكرده بود و وقتي كه وارد دانشگاه شد خيلي صدمه ديد و تا خودش را پيدا كرد، خيلي زمان برد.
• خبر شهادت شهيد موسوي را چه كسي به شما داد؟پدر شهيد جهانآرا.
• با شنيدن اين خبر چه حسي پيدا كرديد؟ ميدانم براي شما ناراحت كننده بود اما ميخواهم آن حس خاص خودتان را بفرماييد.اتفاقاً از شنيدن خبر شهادت رضا ناراحت نشدم.
• چرا؟!شهيد موسوي خيلي علاقهمند به خانواده، من و فاطمه بود و هميشه فكر ميكردم اين علاقهاش مانع رسيدن او به آرزويش كه شهادت بود، ميشود ولي وقتي رضا شهيد شد واقعاً خدا را شكر كردم كه حداقل ما مانع به شهادت رسيدن او نشديم.
من هيچ وقت اين را ابراز نكردم ولي ما همانهايي بوديم كه در زمان جنگ دوست داشتيم هر عملياتي كه ميشود هر چه داريم، بدهيم يعني من غصه ميخوردم كه زمان جنگ ديگر كسي را نداشتم كه تقديم انقلاب و جنگ كنم.
جو آن روزها اينگونه بود و ما افتخار ميكرديم كه يكي از اعضاي خانواده خود را در راه انقلاب دادهايم؛ من كتاب «مادر وهب» را قبل از انقلاب خواندم كه در مورد مادر يكي از شهداي عاشورا به نام وهب است. خوانده بودم كه او سر وهب، پسرش، را به سمت دشمن پرتاب ميكند و ميگويد " من چيزي را كه براي خدا دادهام پس نميگيرم "؛ من هم به نوعي اعتقادات اين چنيني داشتم.
• شيرينترين خاطرهاي كه با شهيد موسوي داريد، چه بوده؟وقتي كه در كنار شهيد موسوي بودم، تمام لحظات برايم شيرين و به يادماندني بود. در مدتي كه محل استقرار سپاه خرمشهر در پرشين هتل آبادان بود، يك روز شهيد موسوي به منزل آمدند. ما آن موقع يك خانه در خيابان پرويزي آبادان نزديك بازار داشتيم. جو شهر آن دوران طوري بود كه شهيد موسوي چون فرمانده سپاه بود، دائماً در جبهه حضور داشت تا براي ساير نيروها الگوي عملي باشد لذا وقتي به خانه ميآمد، خيلي كوتاه بود؛ يك روز كه به خانه آمد به او گفتم "ميترسم ما مانع اين شويم كه تو به شهادت برسي " و رضا لبخند زد و گفت: "مگر من آدم نيستم ".
يكي از بچههاي سپاه ميگفت مرحله اول عمليات بيتالمقدس و چند ساعت قبل از شهادت رضا، عدهاي از بچههاي سپاه خرمشهر كه براي شناسايي به منطقه رفته بودند، محاصره و شهيد شدند؛ تعريف ميكرد كه وقتي عراقيها عقبنشيني كردند و پيكر اين شهدا را پيدا كردند، جسدهاي آنها زير آفتاب مانده بود و در اثر گرما پيكر شهدا بو گرفته بود. او ميگفت شهيد موسوي ميرفت و تكتك شهدا را ميبوسيد و با آنها راز و نياز ميكرد در حالي كه ما از بوي تعفن، بينيهايمان را گرفته بوديم تا اذيت نشويم. شهيد موسوي آدمي بود كه اگر هم زنده ميماند خيلي صدمه ميديد.
• شهيد موسوي به همراه شهيد جهان آرا يكي از بنيانگزاران سپاه خرمشهر بودند از روزهاي تشكيل سپاه بفرماييد؛ آيا هيچوقت با شهيد جهانآرا در بحث مديريت مشكل يا اختلاف نظري داشت؟نه. اتفاقاً شهيد موسوي خيلي سختگيرتر از شهيد جهانآرا بود؛ شهيد جهانآرا شايد آرامتر از رضا بود و اختلافي هم با هم نداشتند.
رضا و جهانآرا مثل دو دوست و برادر بودند و اختلافي با هم نداشتند. بعد از شهادت شهيد موسوي، چيزي كه خود من فكر ميكنم مانع شد از اينكه واقعاً شخصيت او شناخته شود، اين بود كه خودش دوست داشت گمنام باشد و واقعاً اين را دوست داشت و در نامههايش هم هست. او بيغل و غش بود و ميخواست در گوشهاي خدمت كند و كاري انجام دهد و به اهدافش برسد. زياد اهل دوستبازي و ايجاد رابطه نبود يا اينكه بخواهد از ارتباطاتش استفاده كند. واقعاً اهل عمل بود يعني از كساني نبود كه در ستاد جنگ بنشيند؛ حتي شنيدهام كه تا نيم ساعت قبل از شهادتش با موتور براي شناسايي به سمت عراقيها رفته است. او بسيار با تقوا و جدي بود. شهيد موسوي جلوتر از زمان خودش بود و به همين دليل در زمان خودش شناخته نشد. البته خودش دوست داشت بيسر و صدا و پشت صحنه كار كند.
• اگر روزي كنار نوه خودتان بنشينيد و بخواهيد يك جمله از پدربزرگش به او بگوييد آن جمله چيست؟ميگويم پدر بزرگت خيلي آدم شجاعي بود. ميگويم او خدمتگزار نظام بود. حفظ نظام براي او خيلي مهم بود. من الان به فاطمه هم همين را ميگويم. عليرغم اينكه من عقايد سياسي خاص خودم را دارم ولي معتقدم هر چه باشد ما بايد اين نظام را حفظ كنيم چون خدايي ناكرده اگر ساختارشكني شود، تنها كسي كه از او بهرهبرداري ميكند دشمن است و افرادي روي كار ميآيند كه ديگر ما را قبول ندارند. شهيد موسوي عميقاً به اين فرمايش امام (ره) كه فرمودند «حفظ نظام از نماز هم واجبتر است» معتقد بود.
• از اينكه وقتتان را به ما داديد متشكرم.منبع: فارستهیه: سميه خداورديان - حسين جودوي