فیلم سینمایی «بابل» سومین قسمت از تریلوژی ایناریتو درباره زندگی و مرگ آنچنان حاوی داستانی همنقصی و پرداختی درخشان است که برای آموزش فیلمسازی مورد بهره برداری قرار میگیرد؛ روایتی از تاثیر اتفاقی کوچک در آن سوی جهان، در این سوی جهان و زنجیرهای از رویدادها که بشر را در موضع دشواری قرار میدهد.
به گزارش «تابناک»؛ «بابل» آخرین قسمت از سهگانهای صاحب سبک که «الخاندرو گُنزالز ایناریتو» آن را با «عشق سگی» آغاز کرد و با «۲۱ گرم» ادامه داد، است. در میان این سه فیلم، یقیناً درک مفاهیم «بابل» از آسانتر است. همچون «۲۱ گرم» و در درجهای پایینتر «عشق سگی»، این فیلم همچون یک پازل است، با اتفاقاتی مختلف که در زمانها و مکانهای مختلف طی ۵ روز به وقوع میپیوندند. در هر حال، کنار هم گذاشتن قطعات این پازل آسانتر از دو فیلم قبلی است.
سردرگمیهایی که برای مخاطب پیش میآید خیلی زیاد نیستند، و بکگراند قصه مشخص است و میتوان به راحتی ارتباط هر سکانس با سکانسهای دیگر و سپس کل داستان را فهمید. این باعث میشود اهمیت داستان از ساختار فیلم بیشتر باشد. داستان فیلم بسیار گیراست، و در آن نشان داده میشود که چگونه یک اشتباه و لغزش کوچک در قضاوت میتواند منجر به پیامدهایی تراژدیک شود.
این فیلم همچنین توضیح میدهد در دنیای کوچک امروزی ما چقدر در برقراری ارتباط مشکل داریم و ضعیف هستیم. با احتساب آن تمهای فرعی، فیلم پیامهای “کوچکتری” هم برای آن بخشهای جداییناپذیر دارد. چهار مورد از این دست وجود دارد؛ اولی دو کودک در یک کوهستان در مغرب را تحتالشعاع قرار میدهد. پدر آنها یک تفنگ برای مقابله با دزدان گوسفندانشان خریده است. یکی از پسرها، میزان برد این اسلحهی شکاری را با شلیک کردن به اطراف یک اتوبوس توریستی میسنجد.
دومین بخش در مورد سوزان با بازی «کیت بلنشت» و ریچارد «با بازی «برد پیت» زوج آمریکایی است که برای تعطیلات به مغرب سفر کردهاند. به او تیراندازی شده و او توسط آن گلوله که توسط پسرها شلیک شده به شدت زخمی میشود، این ماجرا و تلاش او برای زندگی تبدیل به یک سوژه جهانی در مورد ترویسم میشود. سومین بخش بر دو فرزند سوزان و ریچارد با بازی «اِلِ فانینگ» و «نیتن گَمبِل» تمرکز میکند؛ کودکانی که توسط یک مهاجر غیرقانونی به نام آملیا با بازی «آدریانا بارازا» مراقبت میشوند.
وقتی والدین آنها به موقع به خانه نمیرسند، آملیا و خواهرزادهاش با بازی «گائل گارسیا برنال» تصمیم میگیرند که با بچهها از مرز مکزیک عبور کنند تا به عروسی پسرش بروند. وقتی پلیس مرزی به آنها در راه بازگشت مشکوک میشود، نتایجی جالب به وقوع میپیوندد. بالاخره، در ژاپن، دختر کر و لال نوجوانی به نام چیکو با بازی «رینکو کیکوچی» تصمیم میگیرد با دنیایی که اندکی با او مهربان است پنجه بیفکند و مبارزه کند. مادر او خودکشی کرده و پدرش با بازی «کُجی یاکوشو» یک فرد سرد و نچسب است.
اینکه چگونه این خطوط داستانی بهم مرتبط میشوند تا نیمهی دوم فیلم آشکار نمیشود، اگرچه میتوانم بگویم که اتفاق غیرمنتظره و تکاندهندهای رخ نمیدهد. یکی از نقاط قوت «بابل» این است که ایناریتو این توانایی را دارد که با پیامدهای مهم روبرو میشود، در حالی که شخصیتهایش باز هم قوی و با مشکلاتی روبه رو هستند که مرگ و زندگی یکی از آنهاست. اینجا هیچ شخصیت بدی نیست.
ارتکاب به جرم وجود دارد، اما هیچ یک در سطح جهانی نیستند. لغزشها و خطاهای کوچک کم کم جمع میشوند و پیامدهایی غیرمنتظره و غیرقابل تصور پدید میآورند. تصمیم یک مرد مبنی بر خرید اسلحهای برای حفاظت از گلهاش به تنها ماندن دو کودک در صحرای کالیفرنیا منجر میشود. این تنها یکی از مواردی است که در داستان بابل تنیده شده است. این فیلم به اصطلاح شبیه به «اثر پروانهای» است. فیلمی که یک تلاش زیرکانه بود برای خلاصه کردن «تئوری هرج و مرج»، در آن فیلم دیدیم که چطور نحوهی تکان خوردن یک بال پروانه میتواند موجب به وجود آمدن طوفان تورنادویی عظیم شود که نصف جهان را نابود میکند.
بابل یک شاهکار از کارگردانی است که تلاش دارد تا دوباره آوازهاش را در جهان پر کند. این فیلم همچون «۲۱ گرم» بسیار جاافتاده و قدرتمند است و یک پایان ارزشمند بر سهگانهای است که ایناریتو و «گیلرمو آریاگا» نویسندهی این سه فیلم خلق کردند. این فیلم از لحاظ ساختاری بسیار قدرتمند، نوآور و گیراست. این از همان دست فیلمهای درامی است که وقتی من به سینما میروم دوست دارم ببینم. چه آن را در یک فستیوال شلوغ ببینید یا در یک سینمای مجلل و چند سالنی، بابل با سرافرازی جذبتان میکند. داستان این فیلم پیچیده (البته نه گیجکننده) است، شخصیتپردازی قدرتمندی دارد، و فیلمبرداریاش هم شاهکار است و این موارد کنار هم جمع میشوند و این فیلم را تبدیل به یکی از بهترینهای سال ۲۰۰۶ میکنند.