به گزارش «تابناک» به نقل از جوان آنلاین، ۱۲ بهمن ماه ۱۳۵۷ در حافظه ملت ایران روز خاصی است. در این روز حضرت امام پس از حدود ۱۵ سال تبعید، به کشور بازگشتند و درست از همین روز، شمارش معکوس برای زدن مهر ابطال به تاریخ ۲ هزار و ۵۰۰ ساله شاهنشاهی در ایران نواخته شد. در این روز بسیاری از مردم کشورمان و خصوصاً جوانهایی که کمی بعد وارد جبهههای جنگ شدند، کمر همت بستند تا استقبال شایستهای از حضرت امام به عمل آورند. امیرقاسم فراوان و دکترخسرو جهانی که از پیشکسوتان نیروی هوایی و پدافند هوایی کشورمان هستند، در روز ۱۲ بهمنماه ۱۳۵۷ بهعنوان دانشجویان دانشکده افسری به کمیته استقبال از حضرت امام پیوستند و هر کدام در این روز تاریخی به ایفای نقش پرداختند. در گفتوگویی که با این دو رزمنده دفاعمقدس داشتیم، گوشههایی از خاطراتشان را از روز ۱۲ بهمنماه ۱۳۵۷ مرور میکنیم.
من سال ۵۶ وارد دانشکده افسری شدم و تقریباً از زمان اوج گرفتن قیام مردمی علیه رژیم شاه، به همراه تعدادی از همرزمانم وارد فعالیتهای انقلابی شدم. مقارن با تشریففرمایی حضرت امام، یکی از بچههای دانشکده افسری به نام قاسم فراوان که اکنون امیر هستند و هنوز با هم ارتباط داریم، از ما خواستند در کمیته استقبال از حضرت امام فعالیت کنیم. فراوان با دفتر انقلابیهای شناخته شدهای مثل آیتالله طالقانی ارتباط داشت و از این طریق، اخبار مهم را به اطلاع ما میرساند. ابتدا قرار بود حضرت امام روز ششم بهمنماه به ایران بیایند که شاپور بختیار فرودگاهها را بست و مانع از تشریففرمایی ایشان شد. یکی، دو روز بعد بود که خبر رسید ایشان ۱۲ بهمنماه میآیند و ما باید خودمان را برای محافظت از ایشان و نظمدهی به حضور مردم در مراسم استقبال آماده کنیم.
۱۱ بهمن ماه
یک روز قبل از تشریففرمایی حضرت امام، آن عده از دوستان همرزم که با چهرههای انقلابی ارتباط و نقش رهبری ما را برعهده داشتند، به ما گفتند از دانشکده به فرودگاه بروید و از همانجا کارهای استقبال از حضرت امام را انجام بدهید. من به همراه پنج نفر به آنجا رفتیم. در فرودگاه به ما برچسبهایی دادند که رویش کلمه «انتظامات» نوشته شده بود. آنها را به سینه زدیم و روی بازویمان هم بازوبند «کمیته استقبال» را بستیم.
یادم است شهیدمحلاتی که بعدها نماینده امام در سپاه شدند، در فرودگاه بودند و کمیتههای استقبال از حضرت امام را هماهنگ میکردند. ما هم کمیته هوایی و پدافندی را تشکیل داده بودیم. از ۱۱ بهمنماه که به فرودگاه رفتیم، دیگر برای همه مسجل شده بود که هواپیمای حضرت امام روز دوازدهم بهمن در مهرآباد بر زمین خواهد نشست. مهرآباد خودش را برای بزرگترین استقبال در جهان آماده کرده بود. آن روز من خودم را آماده کرده بودم تا اولین کسی باشم که به حضرت امام خیرمقدم میگویم. خودم را هم به باند فرود رسانده بودم، اما ساعت ۹ دوازدهم بهمن وقتی هواپیمای ایرفرانس حامل امام از مرزهای هوایی کشورمان عبور کرد، یکی از بچههای رادار تبریز به نام عبدالله افروز زودتر از هر شخص دیگری از طریق ارتباط بیسیمی ورود ایشان را به کشورمان تبریک گفت. وقتی دیدم عبدالله افروز اولین تبریک را به حضرت امام گفت، من هم تصمیم گرفتم اولین ارتشی باشم که دست امام را میبوسد. وقتی هواپیما نشست من پای هواپیما ایستادم. هنگامی که امام به پله آخر رسید، دست امام را گرفتم و بوسیدم و دیگر نفهمیدم چه شد! مردم و خبرنگارها هجوم آوردند و من دهها متر از جایی که ایستاده بودم جابهجا شدم. طوری که بخشی از لباسهایم پاره شد. ابتدا امام (ره) را سوار بنز نیروی هوایی کردند و به پاویون و ساختمان جدیدی که در کنار فرودگاه مهرآباد ساخته شده بود، بردند. همانجا گروه سرود بچهها سرود خمینیای امام را خواندند و قرآن قرائت شد. یادش بخیر چه روز عجیبی بود. خود حضرت امام خواسته بودند اولین جایی که میروند بهشتزهرا باشد. ابتدا قرار شد با اتومبیل بروند که، چون ازدحام جمعیت زیاد شد، از نیروی هوایی درخواست هلیکوپتر کردند و ایشان بخشی از مسیر را با بالگرد طی کردند.
من سال ۵۲ وارد ارتش شدم و سال ۵۶ هم به دانشکده افسری رفتم. در همان دانشکده بیشترین فعالیت انقلابی را به همراه دیگر بچههای انقلابی انجام میدادیم. در جریان تشریففرمایی حضرت امام، نیروی هوایی در بین سایر نیروهای نظامی کشورمان، بیشترین همکاری و همراهی را داشت. حتی در روز ۱۲ بهمن ماه بچههای نیروی هوایی اعلام کردند امنیت و نظم داخل فرودگاه مهرآباد را آنها تأمین میکنند. بیرون از فرودگاه تا بهشتزهرا هم که دست کمیته استقبال بود. ما هم با آنها همکاری میکردیم و در واقع بخشی از فعالیت کمیته استقبال را ما انجام میدادیم. در روز ۱۲ بهمن ماه، حدود ۲۷ نفر از بچههای دانشجوی دانشکده افسری که از بچههای شناخته شده انقلابی بودند با شهیدمحلاتی مرتبط شدیم تا ذیل کمیته استقبال فعالیت کنیم. برای هماهنگی با شهیدمحلاتی مرتبط شدیم. به تعداد بچهها ۲۷ بازوبند «کمیته استقبال» گرفتیم و به بازو بستیم. هنگام تشریففرمایی حضرت امام دو مکان بیشتر از همه اهمیت داشت. یکی همان فرودگاه بود که امام اولینبار آنجا قدم به خاک کشور میگذاشتند و دیگری بهشت زهرا که خود امام فرموده بودند به محض ورود به کشور اولین جا آنجا خواهند رفت. من، سرهنگ جهانی را که آن موقع مثل خودم دانشجوی دانشکده افسری بود، به فرودگاه فرستادم. خودم هم به بهشت زهرا (س) رفتم. از آنجایی که بنده مسئول بچههای دانشجوی دانشکده افسری در جریان استقبال از حضرت امام بودم، هر کدام از بچهها را به نقطهای مأمور کردم. هر کسی هم به جایی مأمور میشد که نزدیکتر به خانهاش بود. مثلاً جمشید صادقی که خانهشان سمت خیابان جیحون بود را گفتم سر بهبودی برود و آنجا فعال باشد. آن روز وقتی به سمت بهشت زهرا رفتم، همه جا پر از آدم بود. حتی زمینهای باز و زراعی اطراف بهشت زهرا هم پر از آدم بود. انگار یک ملت در یک شهر جمع شده بودند. هر کسی با هر وسیلهای که داشت به طرف بهشت زهرا میرفت. خیلیها هم با پای پیاده میرفتند. حتی روی درختهای کنار جاده و بهشت زهرا هم آدم دیده میشد. هر کسی میخواست در جایی باشد که بهتر بتواند امام را ببیند. در بهشت زهرا با چند سرباز انقلابی روبهرو شدم و با معرفی خودم، با هم الحاق شدیم و سعی میکردیم نظم محل تعیین شده برای سخنرانی حضرت امام را تأمین کنیم. مرتب به مردم یادآوری میکردیم که باید مراقب نظم باشند، اما وقتی امام آمد و تا چشممان به ایشان داخل اتومبیل افتاد، یکهو همه جمعیت هجوم آوردند و من هم ناخواسته با آنها همراه شدم. چند متر آن طرفتر در اولین چهارراه هلیکوپتر منتظر ایشان بود. همه تصمیم داشتیم حضرت امام را به بالگرد برسانیم، اما اختیار هیچ کسی دست خودش نبود. نه انتظامات و نه مردم واقعاً نمیدانستند چه کاری بکنند و چطور نظم را تأمین کنند.
جمعیت آنقدر زیاد بود که اجازه نمیداد اتومبیل حرکت کند. اگر بگویم اتومبیل حامل امام با فشار موج جمعیت فاصله چندمتری تا بالگرد را طی کرد، پر بیراه نگفتهام. در یکجا اورکتم از تنم درآمد و بین جمعیت گیر کرد. ناچار شدم اورکتم را فدا کنم تا حداقل دستم از بین جمعیت رها شود. خلاصه وقتی نزدیک بالگرد رسیدیم، سمت راننده نزدیکتر به هلیکوپتر بود. سریع از زیر اتومبیل خودم را به آن طرف رساندم و در اتومبیل را محکم نگه داشتم. امام پیاده شدند و سوار بالگرد شدند. وقتی بالگرد آماده پرواز شد، باد و سر و صدای ملخهایش باعث شد جمعیت کمی عقب بکشد، اما همچنان تعدادی از مردم به پایههای بالگرد چسبیده بودند. بالگرد که از زمین بلند شد، آن عده هم پایین پریدند و خلاصه خلبان توانست در بهشت زهرا دوری بزند و امام را در نزدیکی محل سخنرانیشان پیاده کند.