مادرش معلم قرآن بود. مؤمن و متدین. خانه حاج احمد شده بود کلاس قرآن زنهای محل. شهیدحبیب الله خلیفه سلطانی با آیههای مبارک قرآن آرام آرام انس گرفت و رشد کرد. مادر برایش قرآن میخواند. قرآن لالایی خوابهای او بود. شاید برای همین بندها که کوه درختیها به او هجوم میآورد، او فقط با قرآن آرام میگرفت.
صدای شکنجهها شده بود عذاب روحی زندانیان. فقط خدا بود که وجود داشت. نوری که میتوانست هر دخمهای را روشن کند. حبیب قرآن میخواند. سوره عصر شده بود یار همیشگی اش. شاید برای همین بود که صبر وجودش را پر کرده بود و مقاومت نوید پیروزی را به او میداد. شاید هم خم به ابرو نمیآورد که هم سلولی هایش روحیهای مضاعف بگیرند و برای همین بود که استاد شهید دکتر محمد مفتح گفته بود: «من از مقاومتهای مهندس حبیب خلیفه سلطانی زیر شکنجه دژخیمان و نماز شبهای او الهامها گرفتم.»
پدرم درباره سوره عصر مینویسد انگار با این سوره حس وحال خاصی داشته است. چون دست قلم خوبی داشت یک کار خوب پدرم ترجمه همزمان قرائت و ترجمه منشاوی بود نمیدانم چرا این کار را انجام میداده است، ولی یک نوار از پدرم داریم که سوره حشر خوانده میشود و همزمان صدای پدرم است که روی آن، ترجمه میگذارد.
راوی: فرزند شهید