باورم نمی شد، حیرت زده و با چشمانی نگران به نوجوان 15ساله ای می نگریستم که همسرم را بابا صدا می کرد و زن دیگری نیز قربان صدقه شوهرم می رفت که ...
به گزارش خراسان، زن 40 ساله در حالی که به میلیون ها تومان وجه نقد درون کیفش خیره شده بود و اشک هایش بر سنگ فرش های اتاق دایره مددکاری اجتماعی کلانتری می چکید، درباره سرگذشت خود به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری امام رضا (ع) گفت: 22 سال قبل خاله ام واسطه خواستگاری جوانی از من شد که پادوی یک مغازه فرش فروشی بود. وقتی او را در شب خواستگاری دیدم مهرش در قلبم لانه کردواین گونه بود که با تعریف و تمجیدهای خاله ام با « محمود» ازدواج کردم. زندگی مشترک ما درحالی با شور وشوقی عاشقانه آغاز شد که هیچ گاه کاستی ها و کمبودهای زندگی را احساس نکردم .
او مردی ایده آل بود و من هم برای سعادت و خوشبختی خانواده ام تلاش می کردم . یک پسر و یک دختر حاصل ازدواج مان بود و من در رویاهای شیرین زندگی غرق بودم اما پنج سال بعد از شروع این زندگی مشترک آرام آرام احساس می کردم همسرم بی حوصله و بی تفاوت شده است . گویا مانند گذشته در ساعاتی که کنار من می گذراند خیلی خوشحال به نظر نمی رسید .
گاهی از قصه های ازدواج مجدد برخی از افراد سخن می گفت که زندگی خوبی دارند اما هربار با برخوردهای تند من روبه رو می شد که زندگی دیگران ربطی به ما ندارد. خلاصه در همین روزها محمود با کلی قرض و وام یک باب مغازه در مرکز شهر خرید و خودش به تجارت فرش پرداخت . حالا دیگر زندگی ما هر روز بهتر می شد اما از غیبت های زیاد همسرم آزرده خاطر می شدم .
او به بهانه کار و کاسبی حتی بیشتر شب ها را در محل کارش می گذراند یا به خاطر خرید و فروش و تجارت به شهرهای مختلف کشور می رفت و من و فرزندانم را تنها می گذاشت. با این حال هیچ گاه به او اعتراض نمی کردم چرا که معتقد بودم همسرم برای رفاه و آسایش ما تلاش می کند. از سوی دیگر نیز شرایط کاری او موجب می شد امور مربوط به کارش را در شهرهای دیگر انجام دهد . حالا دیگر اوضاع مالی خوبی داشتیم و من هم با همه وجودم تلاش می کردم تا همسرم کمبودی نداشته باشد .
روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که با شیوع کرونا بسیاری از فروشگاه ها تعطیل شدند و خریدهای مردم به دلیل اوضاع اقتصادی کشور کمتر شد. این در حالی بود که همسرم خریدهای زیادی را انجام می داد و در قبال آن چک پرداخت می کرد ولی اوضاع آن گونه پیش نرفت که همسرم پیش بینی کرده بود، به همین دلیل چک هایش یکی پس از دیگری برگشت می خورد و او در یک مخمصه خودساخته گرفتار شده بود.
دراین شرایط باید به کمک همسرم می رفتم .
همه طلاهایم را فروختم و به همراه پس اندازهایم به طلبکارانش دادم اما بدهکاری های همسرم خیلی بیشتر بود تا این که روزی متوجه شدم یکی از طلبکاران حکم جلب همسرم را گرفته و او توسط ماموران کلانتری امام رضا(ع) مشهد بازداشت شده است تا رضایت شاکی را بگیرد. وحشت زده و نگران خودم را به کلانتری رساندم و وقتی زنجیرهای گره خورده بر پاهای محمود را دیدم دنیا دورسرم چرخید.
نمی توانستم این صحنه را تحمل کنم و به او قول دادم تا صبح همه مبلغ بدهکاری اش را تهیه کنم و بلافاصله از کلانتری بیرون آمدم . شبانه به سراغ پدرم رفتم. گوشواره های دخترم را فروختم و از هر دوست و آشنایی پول قرض کردم و بالاخره تا صبح ده ها میلیون تومان بدهکاری همسرم را درون کیفم ریختم و شادمان به طرف کلانتری رفتم اما دژبان کلانتری اجازه ورود نمی داد و می گفت هربازداشتی فقط یک ملاقات کننده دارد .
به او می گفتم من همسر یکی از بازداشتی ها هستم و در این ساعت بامداد کسی به ملاقات او نرفته است، خلاصه با توصیه افسر نگهبان اجازه ورود گرفتم اما آن چه را می دیدم باورم نمی شد . محمود دست بند به دست به دیوار تکیه زده بود و زن جوانی به همراه پسری 15ساله در کنارش بودند. آن پسر همسرم را بابا صدا می کرد و زن جوان هم قربان صدقه اش می رفت. وقتی در یک لحظه چشم محمود به من افتاد دست و پایش را گم کرد . او در حالی که از خجالت سرش را پایین انداخته بود ملتمسانه گفت تورا به خدا مرا ببخش . این اشتباه را هفت سال قبل مرتکب شدم و حالا ...
کیف پول از دستان یخ زده ام آویزان بود و نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم چرا که محمود را از صمیم قلب دوست داشتم و...
با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ شریفی (رئیس کلانتری امام رضا(ع) ) بررسی های روان شناختی و مشاوره ای درباره این ماجرا آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی