حبیب یغمایی
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گیتی، سست عهدی،سخت جانی را
بجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند
به یک شام فـراق،اندوه عمـر جاودانی را
کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامـان
کسی کو گسترد هر شب،بساط کامرانی را
به دامان خون دل از دیده افشاندن کجا داند
به ساغر آنکه می ریزد شراب ارغوانـی را
وفا و مهــر کی دارد حبیبا آنکه می خواند
به اسم ابلهـی رسم وفـا و مهـربانی را
حکایت تاریخی
«اسكندر مقدوني به روايت تاريخ، فرد بسيار جاه طلب و جهان گشايي بود كه در سي و سه سالگي درگذشت. روزي كه مرگ وي فرا رسيد، آرزو داشت كه فقط يك روز ديگر زنده بماند تا بتواند مادرش را ببيند. او نيازمند بيست وچهار ساعت زمان بود تا بتواند فاصله اي را كه سفر، ميان او و مادرش ايجاد كرده بود، از بين ببرد و به نزد او بازگردد به ويژه اينكه به مادرش قول داده بود، هنگامي كه تمام دنيا را تصرف كرد، به پيش او بازگردد و همه جهان را به او هديه كند. بنابراين، اسكندر از پزشكان خواست تا بيست وچهار ساعت مهلت براي او فراهم كنند و مرگش را به تأخير بيندازند. پزشكان به وي پاسخ دادند كه بيش از چند دقيقه به پايان عمر او باقي نمانده است و آنها نمي توانند كاري برايش انجام دهند.
اسكندر گفت: «من حاضرم نيمي از تمام پادشاهي خود را يعني نيمي از دنيا را در ازاي فقط بيست وچهار ساعت بدهم. آنها گفتند: «اگر همه دنيا را هم به ما بدهيد، نمي توانيم كاري برايتان انجام دهيم. اين كار غيرممكن است».
در آن لحظه، اسكندر به بيهوده بودن تمامي تلاش ها و سختي كشيدن هايش پي برد و فهميد با آنكه كل دنيا را در دست داشت، قادر به خريد بيست وچهار ساعت وقت براي زندگي و ديدار مادرش نيست. او آن گاه دريافت كه سي وسه سال عمرش را چگونه به بيهودگي گذرانده است.
لفّ و نشر
لف در لغت به معنی «پیچیدن» و نشر به معنی «گستردن و باز کردن» است. در اصطلاح بدیع، هرگاه شاعر یا نویسنده دو یا چند واژه ذکر کند، سپس دو یا چند واژه دیگر بیاورد که هر کدام از اینها به یکی از آن واژههای قبل مربوط شود، لف و نشر گویند.
مثال از فردوسی:
بـه روز نــبــرد آن یــل ارجـمــنــد
بـه شمشـیر و خنجـر بـه گـرز و کمنـد
بریـد و دریـد و شکسـت و ببسـت
یـلان را سـر و سـینه و پـا و دسـت
با شمشیر،برید.چه چیز را؟سر
با خنجر، درید.چه چیز را؟سینه
با گرز،شکست.چه چیز را؟پا
با کمند،ببست. چه چیز را؟دست
حبیب یغمایی
وی در ۱۲۸۰ خورشیدی در خور ناحیه جندق از بخش خور و بیابانک دیده به جهان گشود. پدر یغمایی نیز از شاعران و ادیبان محلی به شمار میرفت و همچنین مادرش شاعر و از تبار یغمای جندقی بود و به همین علت وی فامیلی یغمایی را برای خود برگزید. در دوران کودکی در مکتبخانههای خور درس خواند و برای ادامه تحصیل به شاهرود و سپس تهران رفت و در مدرسه آلیانس و پس از آن در دارالمعلمین عالی نزد استادانی چون علامه اقبال آشتیانی و عبدالعظیمخان قریب به تحصیل پرداخت. استاد یغمایی مسئولیت های متفاوت و مهمی داشته است.
امروزه یغمایی را بیشتر با اشعار سادهاش از جمله شعر «روباه و زاغ» که در کتاب فارسی سوم دبستان است، میشناسند. دیوان اشعار او خیلی مفصل نیست و شاید در حدود هفت هزار بیت شعر داشته باشد. او در شعر چون کاملا از سبک سعدی پیروی کرده، شعری روان و با مفهوم است و به همین دلیل سالهای نخستین که وی سرایش شعر را آغاز کرده بود، یعنی از ۱۳۰۰ خورشیدی به بعد، شعرهای زیادی از وی در کتابهای درسی منتشر شده است. روباه و زاغ یکی از آن ها است که با گذشت بیش از ۷ دهه، هنوز هم مهمان کتابهای درسی دانش آموزان است. شعرش فصاحت و بلاغت دارد. استوار، محکم، ساده و لطیف است. از دیگر ویژگیهای شعری یغمایی این بود که وی هدفش از شعر، پیوند نظمی نبود بلکه شاعری بود که حرفها و دردها برای گفتن داشت، و اشعارش سرشار از شور و عشق است.
حکایت پیشینیان
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بودهای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغالفروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است.
پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»
غزلی از سعید غمخوار
نه دلی مانده، نه در سینه ی تنگم جان است
سهمِ آرامشِ من، بی تو فقط توفان است
بهترین خاطره ام بودی و اما رفتی
بعد از این عشق فقط فالِ تهِ فنجان است
هرچه گفتم به من از بازیِ دوران گفتی
رفتنت تلخ ترین بازیِ این دوران است
هرچه می خواهم از این خاطره دل بر بندم
باز هم نقشِ تو در جان و دلم پنهان است
دلِ طوفان زده را طاقتِ آرامش نیست
دیدنِ روی تو تا ساحل اطمینان است
کاش می گفتی از این بازی تلخ ات با من
حرفِ بازنده شدن نیست، دلم ویران است
متناقض نما (پارادکس)
آن است که در کلام دو امر متضاد را به یک چیز نسبت بدهیم به گونه ای که ظاهراً وجود یکی نقض وجود دیگری باشد. شاعر این امر متضاد را چنان هنرمندانه به کار میبرد که قابل پذیرش است.
مثال: جامه اش شولای عریان است.
توضیح: واژه شولا به معنی «لباس»، که برای پوشیدن بدن است و وقتی با «عریانی» همراه میشود معنی ضدیت خود را از دست میدهد.