غزلی از مشتاق اصفهان
گه مهر گویم گه مهت گه زهره گاهی مشتری
اما چو نیکو بنگرم تو از همه بالاتری
هر عضوت از عضو دگر باشد بسی زیبندهتر
نبود به این خوبی بشر حوری ندانم یا پری
ای رشک زیبامنظران برقع ز رخ کن بر کران
گردند تا صورتگران شرمنده از صورتگری
از دادخواهان بشنوی هر سو فغان هر جا روی
در بر قبای خسروی بر سر کلاه سروری
ای گوهر سنگینبها عالم خریدارت چو ما
اما کسی داند کجا قدر گهر چون گوهری
ای برده دلها سربسر حال دلم یکره نگر
تا چند باشی بیخبر از راه و رسم دلبری
مژگان خونریزت عیان مردمکشست اما نهان
چشمت بود با مردمان در عین مردمپروری
مشتاق همچون نقش پا در رهگذارت کرد جا
اما تو از راه وفا هرگز به سویش نگذری
حکایت
پسری به سفر دور رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشتند. بنابراین مادرش دعا میکرد که سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضای خانوادهاش نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم میپخت و آن را پشت پنجره میگذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا میگذشت نان را بردارد. هر روز مردی گوژپشت از آنجا میگذشت و نان را برمیداشت و به جای آنکه از او تشکر کند میگفت: «هر کار پلیدی که بکنید با شما میماند و هر کار نیکی که بکنید به شما برمیگردد»
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفتههای مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد.
او به خود گفت: «او نه تنها تشکر نمیکند بلکه هر روز این جملهها را به زبان میآورد، نمیدانم منظورش چیست؟»
یک روز که زن از گفتههای مرد گوژپشت کاملاً به تنگ آمده بود، تصمیم گرفت از شر او خلاص شود، بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستان لرزان پشت پنجره گذاشت. اما ناگهان به خود گفت: «این چه کاری است که من میکنم؟»
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان خود را برداشت و حرفهای همیشه خود را تکرار کرد و به راه خود ادامه داد. آن شب در خانه زن به صدا درآمد، وقتی زن در را باز کرد فرزندش را دید ضعیف و خمیده با لباسهایی پاره. پشت در ایستاده بود. او گرسنه، تشنه و خسته بود. درحالی که به مادرش نگاه میکرد گفت: «مادر اگر معجزه نشده بود نمیتوانستم خودم را به شما برسانم؛ درچند فرسخی اینجا گرسنه و نحیف شده بودم و داشتم از هوش میرفتم، ناگهان رهگذری گوژپشت را دیدم که به سراغم آمد.
از او لقمهای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت: «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم، امروز آنرا به تو میدهم، زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری»
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهرهاش پرید، به یاد آورد که ابتدا نان آلودهای برای مرد گوژپشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزند نان زهرآلود را میخورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت… «هر کار پلیدی که انجام دهید با شما میماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز میگردد.
مثنوی
آن است که هر بیت جدا گانه،قافیه اش مجزاست.یعنی هر یک بیت دارای قافیه جداگانه ایست،اما در وزن همه یکسانند و وزن های مختلف دارد.
نمونه های مثنوی از نظامی و فردوسی و عطار و...را در ادبیات شاهدیم.
مثنوی تا دویست و حتی چند برابر آن ،بیت دارد.
مشتاق اصفهانی
میر سیدعلی مشتاق در حدود سال ۱۱۰۱ ه ق در اصفهان زاده شده و به سال ۱۱۷۱ ه ق در همانجا درگذشت. وی از بنیانگذاران دورهء بازگشت بود و در سخن از سبک عراقی پیروی می نمود. سپس به سبک شاعران متقدم روی آورد اشعارش دارای مضامین تازه و دلنشینی همراه با صنایع لفظی و معنوی است وی با آذر، هاتف و صهبا معاصر بوده است. و آنان به استادیش اعتراف داشته اند. وی در عهد زندیه می زیسته و ظاهرا مسلکی درویشی داشته است.
حکایت پیشینیان
پیرمردی سوار بر اسب از کویری گرم و سوزان عبور می کرد، از دور سیاههای را دید، نزدیکتر رفت، دید مردی خسته و از پا افتاده به سایه ناچیز بوتهای خزیده و پوست بدنش را آفتاب سوزانده. مرد ناتوان، با دیدن سوار فریاد کمک سر داد و تقاضای آب کرد. پیرمرد بلافاصله از اسب پیاده شد و مَشک آب را بدست مرد داد.
سپس او را سوار بر اسب کرد و گفت: «این اسب در این شنزار توان بیش از یک نفر را ندارد و تا آبادی بعدی چند ساعتی راه مانده است، من نیمی از راه را سوار بر اسب بودهام، حالا مدتی تو سوار باش تا هم همسفر و هم صحبت باشيم و هم از اين برهوت جان سالم به در برده باشيم.»
مرد ناتوان همین که بر اسب سوار شد، دهنهی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود، صاحب اسب داد زد: اسب مال تو اما گوش کن ببین چه میگویم!
مرد اسب را نگه داشت.
پیرمرد گفت: «هرگز این ماجرا را برای کسی تعریف نکن؛ زیرا میترسم که دیگر هیچ سواری به پیادهای رحم نکند و جوانمردی بمیرد.»“
شعری سپید از لیلا کرد بچه
میترسیدم عاشقت شده باشم
مثل زمین
که میترسید زیرِ برکۀ کوچکی غرق شود
و آسمان
که میدانست یک شب، پرندهای
تمام بادهایش را به مسیرِ دیگری میبَرد
میترسیدم
و عشق در تمامِ خوابهایم میغلتید
میترسیدم
و ملافهها حالتِ تهوّع داشتند
گاهی
برای ترسیدن دیر میشود
آنقدر که دستهایت را
با تمامِ پنجرهها باز میکنی
و یادت میرود از هر زاویهای پرت شوی
دوباره به آغوش خودت برمیگردی
خودت را به خواب بزن
پیش از آنکه ناچار شوی
برای خودت قصههای تازه ببافی
از اتفاقهایی که هرطور میافتند
باید بشکنی.
شعر هجو
هجو در لغت به معنی نکوهیدن، سرزنش، شمردن معایب و عیب کردن و دشنام دادن کسی را است. (معین: 5104) اما در معنای اصطلاحی به شعری گفته میشود که در مذمت کسی سروده شده باشد. بدگویی از کسی به شعر است به شرط آنکه آنچه بر کسی عیب گرفته میشود برای او واقعاً عیب باشد. هجو در شعر فارسی نخستین جلوۀ طنز و سنتی برگرفته از ادبیات عرب در دوران جاهلیت است.
شعر هجو معمولاً لحنی صریح و گزنده دارد و غالباً با بدگویی و دشنام همراه است. هجو میتواند همراه با رکاکت هم باشد. اما به اعتقاد برخیها شعر هجو آنگاه که با هدف بیان دردهای اجتماعی و سیاسی سروده میشود، احتمالاً به دلیل اغراض غیرشخصی و مصلحانهاش، زبان ملایمتری دارد. همچنین هرگونه تکیه و تأکید بر زشتیهای یک چیز را، چه از روی ادعا باشد و چه از روی حقیقت، هجوْ نامیدهاند.