بین الملل تابناک: «بری بوزان» استاد بازنشسته روابط بینالملل در دانشگاه اقتصاد لندن و استاد افتخاری در دانشگاه کپنهاگ در مقاله ای تحت عنوان «جنگ سرد جدید؛ موردی برای یک مفهوم کلی»، جنگ سرد را به عنوان یک مفهوم کلی برای روابط بین الملل استدلال می کند که برای درک نظم جهانی قرن بیست و یکم ضروری است. او بین جنگ سرد و گرم به عنوان انواع جنگ تمایز قائل شده و این دیدگاه را رد می کند که این اصطلاح باید به رویداد ۱۹۸۹-۱۹۴۷ اختصاص داده شود. او همچنین استدلال می کند که ما در حال حاضر در یک جنگ سرد دوم هستیم.
در ادامه ترجمه بخش سوم این مقاله را می خوانیم.
سوالاتی که در خصوص جنگ سرد اول و دوم مطرح می شود این است که چه عاملی باعث می شود که جنگ سرد اول و دوم در یک دسته بندی از رویدادها عضو شوند؟ در این اشتراک، این دو جنگ چگونه با یکدیگر شباهت و تا چه میزان متفاوت هستند؟ محدودیت معضل دفاعی برای هر دو جنگ سرد اول و دوم مشابه است: ترس از تشدید جنگ به جنگ هسته ای. در این شباهت، این تفاوت وجود دارد که فناوری سلاح های هسته ای اکنون بالغ شده است.
جنگ سرد دوم بیثباتی نظامی خاص جنگ اول را ندارد؛ جایی که پیشرفتهای سریع جدید سلاحهای هستهای و سیستمهای ارسال آنها دائماً معادله بازدارندگی را به چالش میکشیدند. تاکنون در جنگ سرد دوم، ترس روزانه بسیار کمتری از جنگ هسته ای در مقایسه با جنگ اول وجود داشته است. با این وجود، پیچشهای فناوری جدیدی مانند سیستمهای ارسال فراصوت و دفاع بهتر در برابر موشکهای ورودی وجود خواهد داشت. بهبود هوش مصنوعی هم بر عملکرد فرماندهی و کنترل و هم بر آسیب پذیری آن در برابر حملات سایبری تأثیر خواهد گذاشت.
جنگ سرد دوم بدون تلاطم تکنولوژیکی خاص خود جلوه گر نخواهد شد و نگرانی در مورد تکثیر تسلیحات هسته ای همچنان یک موضوع باقی خواهد ماند. وجود تفاوتهایی که ارزش جنگیدن دارند، پیچیدهتر است. شباهت هایی وجود دارد، اما ترکیب متفاوت است.
جنگ سرد اول اساساً در مورد یک درگیری ایدئولوژیک حاصل جمع صفر بر سر اقتصاد سیاسی آینده مدرنیته بود. این جنگ به راحتی با این فرض رئالیستی مطابقت داشت که مبارزه دائمی بین بزرگترین قدرت ها برای تسلط و رهبری بر نظام بین الملل وجود دارد. در آن جنگ مناقشات سنتی تری بر سر حوزه های نفوذ وجود داشت که همه مناطق جهان را تحت تأثیر قرار داد. برخی از این اختلافات توسط جنگ سرد ایجاد شد و برخی در درجات مختلف جذب آن شدند.
جنگ سرد دوم هنوز در حال آشکار شدن است. عنصری از تفاوت ایدئولوژیک در دموکراسی در مقابل اقتدارگرایی وجود دارد، اما به نظر میرسد که این یک سایه کم رنگ از سرمایهداری کمونیستی جهانی در مقابل لیبرال-دمکراتیک است که جنگ سرد اول را متحول کرد. دولت های دموکراتیک به ندرت از برخورد با رژیم های استبدادی در صورت لزوم مخالف بوده اند. تفاوت بین حکومت اقتدارگرا و دموکراتیک به طور فزاینده ای در لفاظی های فرهنگی/تمدنی خاص پوشانده می شود. این چارچوب راهی را به سوی همزیستی باز می کند که برای شکاف بین جهانی گرایی ایدئولوژیک در طول جنگ سرد اول وجود نداشت. تفاوت بین دولتهای دموکراتیک و اقتدارگرا احتمالاً ارزش جنگیدن را ندارد؛ مگر اینکه هر یک از طرفین بخواهد خود را بر دیگری تحمیل کند یا با زور حوزه خود را در مناطق دیگر گسترش دهد.
این مسئله پیامدهای بزرگی برای اهداف و پویایی جنگ سرد دوم دارد. آنطور که نظریه رئالیستی فرض می کند، منطق، سیاست قدرت سلطه گر جهان را هدایت نمی کند. هیچ یک از قدرتهای بزرگ یا نمیخواهند جامعه جهانی را رهبری کنند یا بر آن مسلط شوند، یا اینکه دیگر این کار را بپذیرند. به نظر نمی رسد که هیچ کدام توانایی دنبال کردن سلطه جهانی را داشته باشند. در طول جنگ سرد دوم، ایده هر هژمونی جهانی به خودی خود نامشروع می شود. قدرتهای غربی باید بپذیرند که دیگر مالک آینده نیستند و حق یا قدرتی برای اعمال دیدگاه خود ندارند. ساختاری که در حال حاضر از انتشار ثروت، قدرت، و اقتدار فرهنگی و سیاسی فراتر از نوسازان دور اول در غرب و ژاپن در حال گسترش است را می توان پلورالیسم عمیق نامید.
این قدرتها (به ویژه چین، فرانسه، هند، ایران و روسیه) که مدتهاست خواستار جهانی چندقطبیتر شدهاند، به نظر میرسند که به آرزوی خود میرسند. با بسته شدن شکاف توسعه بین هسته و پیرامون در دهه ۱۸۴۰، غرب لزوماً در حال افول نسبی است. بنابراین، انتقال قدرت جهانی یک رویداد بسیار بزرگتر از ایالات متحده و چین است. جنگ سرد اول هنوز عمدتاً مربوط به گروه اصلی دولتهایی بود که نوسازی موفق خود را در قرن نوزدهم آغاز کردند. جنگ سرد دوم قدرتهای بزرگی را که قبلاً در حاشیه بودند، اضافه میکند که بخشی از دور دوم مدرنسازی از دهه ۱۹۷۰ است.
با این حال، در حالی که قدرتهای ضدغربی همیشه میدانستند که با چه چیزی مخالف هستند (تداوم هژمونی غرب/ایالات متحده)، به نظر میرسد که ایده منسجم کمی در مورد چگونگی مدیریت نظم جهانی تحت تکثرگرایی عمیق دارند. هیچکس نمیخواهد به جای آمریکا قدم بگذارد. بسیاری از آنها به سمت نوعی فرهنگگرایی بلاغی فرو میروند و بر این اساس برای خود مطالبه میکنند: چین، هند و جهان اسلام. این فرهنگ گرایی ممکن است به ویژگی متمایز جنگ سرد دوم تبدیل شود.
در این منظر، غرب در حال تبدیل شدن به یک یا احتمالاً دو هسته در میان چندین هسته نسبتاً متعادل ثروت، قدرت، و اقتدار فرهنگی و سیاسی در یک جامعه جهانی عمیقاً کثرتگرا است. اروپا و ایالات متحده ممکن است با یکدیگر یا جداگانه به حرکت به سمت فرهنگ گرایی منطقه ای بپیوندند. این دور شدن هویت از جهانی شدن، اگر به خوبی مدیریت نشود، می تواند به درگیری در جنگ سرد دوم دامن بزند. اگر به خوبی رسیدگی شود، ادعاهای مربوط به حق تمایز فرهنگی میتواند با پذیرش متقابل چنین حقوقی به همزیستی منجر شود؛ به همان شیوهای که در مورد حاکمیت انجام شده است. کثرت گرایی عمیق به طور بالقوه دیدگاه دفاعی تری ایجاد می کند که در آن قدرت های فرهنگی مختلف بیشتر به دنبال حفظ تفاوت های خود هستند تا تحمیل آنها بر دیگران.
این شکل از تفاوت سیاسی با واسطه پیروزی سرمایه داری در جنگ سرد اول صورت می گیرد. آن جنگ اساساً در مورد مسئله حاصل جمع صفر سرمایه داری بود، و یا نه دو ابرقدرت از نظر اقتصادی جدا بودند. در جنگ سرد دوم، چین و ایالات متحده روابط اقتصادی عمده ای دارند. تفاوت اصلی آنها در مورد سرمایه داری دموکراتیک یا استبدادی است. حداقل در سالهای اولیه، چنین درهمتنیدگی محدودیت وابستگی متقابل را در تعارض ایجاد میکرد. بنابراین، باید دید با افزایش ناسیونالیسم اقتصادی، این محدودیت تا کجا برطرف خواهد شد.
مسائلی که در جنگ سرد دوم ارزش جنگیدن را دارند، بیشتر در قلمرو سنتی رقابت قدرتهای بزرگ هستند. محور اصلی اینجا بازی موقعیت، قدرت و نفوذ است که اکنون بین ایالات متحده و چین انجام می شود. این موضوع تا حدودی مربوط به رقابت جهانی است، اما تاکنون عمدتاً در مورد موقعیت در شرق و جنوب آسیا است.
هر دو طرف به طور فزاینده ای دیدگاه نظامی نسبت به رقابت خود دارند. آنها علیه یکدیگر مستقر شده و درگیر یک مسابقه تسلیحاتی هستند که خطر حوادث نظامی را به همراه دارد. ایالات متحده سرنگون شدن از اولویت را نخواهد پذیرفت و چین نیز نمی پذیرد که مهار شود. تایوان و کره همچنان نقاط اشتعال بالقوه باقی مانده از جنگ سرد اول، اما اکنون مرکزی تر هستند.
دریای چین جنوبی نقطه اشتعال دیگری است. در هم تنیده با این رقابت اصلی، رقابتی گسترده تر در مورد حوزه های نفوذ است. در آسیا، حزب کمونیست چین تعهد مطلق به بازیابی تایوان و تکمیل انقلاب آن، در صورت لزوم، با جنگ گرم داده است. همچنین موقعیت خود را در دریای چین جنوبی نظامی کرده است. هند و چین در حال حاضر بر سر مرز خود درگیری دارند و برای درگیری نظامی بزرگتر آماده می شوند. ایالات متحده به این موضوع نزدیک شده است که بگوید در صورتی که چین به تایوان حمله کند از آن دفاع خواهد کرد و مرتباً از ابزار نظامی برای دفاع از حق خود برای دریانوردی در دریاهای چین شرقی و جنوبی استفاده می کند. میزان مخاطرات بالا هست و مرزهای حوزه های قدرتهای بزرگ مورد مناقشه قرار می گیرند. ژاپن در خط مقدم قرار دارد و با انتخاب های دشواری روبروست. خماریهای ایدئولوژیک از جنگ سرد اول در کره وجود دارد که خطر ادامه جنگ گرم در آنجا را به همراه دارد.
در اروپا، این تفاوت همچنین ژئوپلیتیک است: بر سر موقعیت مرز بین حوزه روسیه و غرب. این موضوع عمدتا در مورد اوکراین است، اما بالتیک و مولداوی نیز در بازی هستند. تهاجم روسیه به اوکراین قبلاً روشن کرده است که آماده جنگ گرم بر سر این مرز است. جنگ در اوکراین برای روسیه از نظر موقعیت آن به عنوان یک کشور مستقل یک موضوع وجودی نیست. اما از نظر جایگاه روسیه به عنوان یک قدرت بزرگ به وجودی نزدیک می شود. حفظ جایگاه قدرت بزرگ برای هویت روسی بسیار مهم است. بدون اوکراین، قدرت مادی آن به جای شکسته شدن تضعیف می شود.
در صورت پیوستن اوکراین به ناتو، موقعیت ژئواستراتژیک آن تضعیف خواهد شد. اما ادعای فرهنگی قدرت بزرگ آن مبنی بر هسته و حافظ تمدن اسلاو و ارتدوکس که از مرز چین تا اروپا امتداد دارد، از بین خواهد رفت. پوتین به شدت این دیدگاه قدرت بزرگ تمدنی را ترویج می کند. این کشور میخواهد دوباره بر فضای پس از فروپاشی شوروی کنترل داشته باشد و بنابراین فقط میتواند جنگ را از نظر وجودی برای دیدگاه خود از روسیه ببیند. برای اروپا، مانند روسیه، جنگ اوکراین بیشتر به خاطر وضعیت و امنیت است تا حق وجود مستقل. مسئله بدیهی این است که آیا روسیه پیروز در اوکراین، و همچنان دارای تفکر امپریالیستی، خطر جنگ را برای اتحادیه اروپا، به ویژه بالتیک و لهستان به همراه خواهد داشت؟
حرکت فنلاند به سمت ناتو، و سوئد به سمت آن، آشکارا ژئوپلیتیکی است که مرزهای نظامی و اقتصادی اروپا با روسیه را سخت تر می کند. اهمیت اوکراین برای اروپا و غرب از اهمیت کمتر آشکار، اما بادوام تر است. چین و روسیه با تشویق جنوب جهانی، پیوسته افول نسبی غرب را ابراز و جشن می گیرند. اروپا و ژاپن احساس می کنند که از نظر ثروت و قدرت در حال از دست دادن جایگاه خود به آمریکا و چین هستند. در این زمینه، اوکراین به یک نماد اصلی تبدیل می شود که میخواهد بخشی از اروپا و غرب شود و با این کار تصویر زوال را سرزنش میکند.
اگر اروپا و غرب نتوانند از پیروزی روسیه در اوکراین جلوگیری کنند، این ایده که آنها در حال افول هستند را به شدت تقویت خواهد کرد. اگرچه این منطق برای اروپا قویترین است، اما در مورد ژاپن، استرالیا، و حداقل تا انتخابات ۲۰۲۴، ایالات متحده نیز صدق میکند. وضعیت اوکراین ما را به جنگ های نیابتی می کشاند که در آن قدرت های بزرگ متخاصم از طرف های ثالث مخالف در جنگ های بیرونی حمایت می کنند.
جنگ های نیابتی یکی از ویژگی های مشترک جنگ سرد اول بود. آنها به رهبران این امکان را میدادند که درگیریهای گرم را در فاصلهای دور نگه دارند. آنها شاید در حال حاضر این کار را در رابطه پیچیده خاورمیانه که توسط رقابت اسرائیل-فلسطین، اسرائیل-ایران و اعراب-ایران ایجاد شده آغاز کرده اند.
شباهت نزدیک تری بین جنگ سرد اول و دوم از نظر جنگ های نیمه نیابتی وجود دارد. جنگ نیمه نیابتی جنگی است که یک قدرت اصلی مستقیماً درگیر می شود و نیروهای نیابتی محلی با حمایت اردوگاه رقیب با آن مخالفت می کنند. در طول جنگ سرد اول، سه مورد عمده در این مورد وجود داشت: دو مورد زمانی که ایالات متحده نیروهای خود را علیه یک متحد تحت حمایت شوروی متعهد کرد (کره شمالی، ۱۹۵۳-۱۹۵۰ و ویتنام شمالی ۱۹۷۵-۱۹۶۵)، و یکی زمانی که اتحاد جماهیر شوروی به آن حمله کرد. افغانستان بین سالهای ۱۹۷۹ تا ۸۹ و ایالات متحده از مجاهدین حمایت کرد.
در جنگ سرد دوم، اوکراین جنگ نیمه نیابتی است و اروپا، ایالات متحده، کره جنوبی و ژاپن از اوکراین در برابر روسیه حمایت می کنند. جنگهای نیمه نیابتی همچنان قدرتهای اصلی را از درگیری مستقیم با یکدیگر باز میدارد، اما آنها خطرناکتر از جنگهای نیابتی هستند. آنها مرز بین جنگ سرد و گرم را محو می کنند. همانطور که مدافعان محدود کردن جنگ سرد به پرونده ۱۹۸۹-۱۹۷۴ اشاره میکنند، تفاوت زیادی بین مبارزه بر سر مرزهای حوزههای نفوذ، مانند جنگ سرد کنونی، و مبارزه بر سر اینکه کدام قدرتها و کدام ایدئولوژیها باید بر جامعه جهانی تسلط داشته باشند، وجود دارد؛ مانند جنگ سرد اول.
حل و فصل اختلافات بر سر مرزها، هر چند عمیق و دشوار باشد، باید راحت تر از اختلاف بر سر اینکه چه کسی و با چه عقایدی بر جهان مسلط است، حل شود. با افول جهانی گرایی لیبرال و کمونیستی، و ظهور هژمونیسم ستیزی، حوزه های نفوذ خود محدودتر شده اند. با این حال، در جنگ سرد دوم، این گونه مناقشات مرزی با میزانی که در شکاف دموکراتیک/اقتدارگرا قرار دارند، تشدید میشوند. کشورهای بالتیک، دو کره جنوبی و شمالی، مولداوی، تایوان و اوکراین همگی با این الگو مطابقت دارند. اینها به وضوح مسائلی هستند که هر دو طرف ارزش جنگیدن در مورد آنها را دارند.
همانند دوران جنگ سرد اول، رقابت بر سر نفوذ سیاسی و اقتصادی در جنوب جهانی نیز بین مشارکت چین و روسیه و غرب به اضافه ژاپن و هند وجود دارد. با این حال، آن بازی نسبت به دوران جنگ سرد اول بسیار کمتر متمرکز و ایدئولوژیک است و بعید به نظر می رسد که ارزش مبارزه مستقیم بر سر آن را داشته باشد. جنگ سرد دوم بسیار بیشتر از استعمار و استعمار زدایی که جنگ اول بود، فاصله دارد. جنگ سرد اول با استعمار زدایی همراه بود و درگیری اصلی آن عمیقاً و اغلب با خشونت در این فرآیند نفوذ کرد. جنگ سرد دوم بازتابی از آن دارد و به طور قابل توجهی تحت تأثیر نارضایتی شدید پس از استعمار در جنوب جهانی و فراموشی مداوم در قدرتهای شهری سابق قرار دارد.
اما جنگ سرد دوم مربوط به مرحله بعد از استعمار زدایی است. در واقع، اصطلاح بسیار سست «جنوب جهانی» احتمالاً خودش جای خود را خواهد داشت، زیرا آنچه زمانی جهان سوم بود، همچنان به دنیاهای بسیاری متمایز می شود. مانند جنگ سرد اول، جنگ دوم هنوز در درجه اول مربوط به قدرت های اصلی است. بلوک غرب عمدتاً از همین ترکیب است. چین اکنون در هسته اصلی قرار دارد و روسیه و چین بار دیگر در یک طرف قرار دارند. در همین راستا، توزیع قدرت متفاوتی در داخل و بین بلوک ها وجود دارد. چین و هند در جنگ سرد دوم بسیار قدرتمندتر از جنگ اول هستند.
روسیه و آمریکا قدرت کمتری دارند. با جذب مستعمرات شوروی سابق، اروپا به طور قابل توجهی بزرگتر شده است، اگرچه شاید در قدرت نسبی خود تغییر چندانی نکرده باشد.
اگر جنگ در اوکراین به تقویت سیاست دفاعی و امنیتی خود ادامه دهد و اتحادیه اروپا را وادار کند که بیشتر درباره خود از نظر ژئوپلیتیکی فکر کند، اتحادیه اروپا ممکن است بیشتر شبیه یک قدرت بزرگ عادی به نظر برسد.
در بلوک اقتدارگرا، چین اکنون شریک ارشد و روسیه شریک کوچکتر است. این عدم تعادل با رکود روسیه و توسعه چین به طور پیوسته بدتر می شود. در طول جنگ سرد اول، روابط بین روسیه و چین به طرز معروفی بی ثبات بود و از متحد به دشمن و دوباره بازگشت. سوالاتی در مورد ثبات این رابطه برای جنگ سرد دوم باقی مانده است. بر همین اساس، می توان موردی ساخت که این بار دوام بیشتری داشته باشد. اما اختلافات اساسی بر سر تاریخ، قلمرو و موقعیت باقی مانده است که می تواند یک بار دیگر شراکت را از بین ببرد. تمایل پوتین به سمت چین عمیق است، اما در صورت تغییر رهبری یا شرایط به هیچ وجه قابل برگشت نیست.
از جنبه دموکراتیک، ایالات متحده به وضوح کمتر رهبر است و اگر رئیس جمهوری مانند ترامپ را در سال ۲۰۲۴ انتخاب کند ممکن است از این نقش دورتر شود. اروپا، ژاپن و دیگران در حال بیدار شدن با این واقعیت هستند که باید بیشتر، احتمالاً خیلی بیشتر، برای دفاع از خود انجام دهند. هند همچنان جایگاه میانه را ترجیح می دهد، اما با جنگ سرد منطقه ای خود با چین به سمت غرب سوق داده می شود. ترکیه به دنبال تقویت خود به عنوان یک قدرت/عایق بین تمدنی است. در طول جنگ سرد دوم، به خوبی میتوانست از روابط نزدیکی که در طول جنگ اول با اروپا و غرب داشت دور شود.
آغاز جنگ سرد دوم ممکن است به سال ۲۰۲۰ مربوط شود؛ زمانی که چین با سرنگونی دو نظام در هنگ کنگ، افکار غربی را شوکه کرد. آن رویداد بسیاری از افکار غربی را به همسویی با گرایش آمریکایی ها برای تلقی چین به عنوان یک تهدید سوق داد.
این تغییر در سال ۲۰۲۲، زمانی که روسیه تلاش کرد اوکراین را ضمیمه کند، تقویت شد و چین با ناکامی در مخالفت با این اقدام، اصل حمایت از حاکمیت و عدم مداخله را کنار گذاشت. تا سال ۲۰۲۲، ائتلافهای اصلی رقیب، یه یکدیگر از منظر ژئوپلیتیکی مینگریستند، در حالی که شبهرنگی از بیطرفان و غیرمتعهدها به وضوح شروع به متبلور شدن کرده بود.