به گزارش «تابناک» به نقل از ایسنا، بخشی از مناسک وابسته به عزاداری ماه محرم برگرفته از آداب و رسومی هستند که در گذر زمان و بر اساس روایات مختلفی که سینه به سینه نقل شده، شکل گرفتهاند. روایاتی که پشتوانه مذهبی ندارند و البته درباره همان روایت غیرمذهبی که عامل شکلگیری برخی از این آیینها شده نیز اتفاق نظر وجود ندارد.
۳ روایت از ماجرای حلوایی که حاجت میدهد
مراسم «حلواپزون» ظهر تاسوعا در کوچه چترچیِ بازار تهران، یکی از همین آیینها است. رسم و سنتی تقریبا جدید با قدمتی کمتر از نیمقرن؛ که درباره چرایی شکلگیری آن دلایل مختلفی عنوان میشود. برخی میگویند سالها قبل زن سالخوردهای در این کوچه زندگی میکرده که در روز تاسوعا هوس حلوا میکند اما توان پخت حلوا نداشته است. او با همین هوس به خواب میرود و زمانی که از خواب بیدار میشود، میبیند روی دیوار خانه برایش حلوا گذاشتهاند و از آن پس با تعریفِ این روایت، افراد مختلفی روزتاسوعا به این محل میآیند و با نیتهای مختلفی حلوا میپزند.
عدهای دیگر معتقدند دو دختر در خانهای از این کوچه زندگی میکردند که بیمار میشوند و نذر میکنند اگر شفا گرفتند به نیت حضرت عباس (ع) در ظهر تاسوعا حلوا بپزند و از آن سال به بعد که شفا میگیرند، این روایت سینه به سینه نقل میشود و به رسمی تبدیل میشود که این روزها دیگر فقط مخصوص اهالی سنگلج نیست و از نقاط مختلف شهر و حتی سایر شهرستانها برای انجام چنین نذری میآیند.
اما روایتی که به عنوان مبنای انجام این رسمِ نه چندان قدیمی بیشتر عنوان میشود مربوط به خانه پلاک ۱۶ در کوچه چترچی است. قدیمیهای محل میگویند کمتر از ۵۰ سال قبل، سِیّدی روضهخوان و منبرنشین در این کوچه زندگی میکرده که نذر پخت حلوا در روز تاسوعا داشته. با مرگ او و همسرش، فرزندان تصمیم میگیرند برخی از اسباب کهنه را دور بریزند که منبر پدرشان هم جزو این وسایل بوده؛ اما هر بار که آن را از خانه خارج میکردند، دوباره به نحوی به داخل خانه برمیگشته است. این روایت به مرور دهان به دهان نَقل میشود و پس از آن ابتدا افراد محل و به مرور سایر مردم هم ترغیب میشوند تا ظهر تاسوعا در حیاط این خانه جمع شوند و هر کدام با حاجات مختلفی حلوا بپزند. روندی که تا همین چند سال قبل هم در خانه انجام میشد، اما به دلیل یک واقعه آتشسوزی و به دنبال بیشتر شدن تعداد کسانی که نذر پخت حلوا میکردند و دیگر در خانه جایی برای پذیرش آنها نبود، نذر به مرور در کوچه و مقابل درِ این خانه اجرا میشد. البته این روزها میتوان گفت نه تنها یک کوچه که تقریبا نیمه پایینی خیابان ۱۵ خرداد از صبح تا ظهر تاسوعا در قُرُق حلواپزانی است که سال قبل حاجت خود را گرفتهاند و امسال باید آن را اجرا کنند.
۷ مرحله برای رسیدن به حاجت!
اما اجرای این مراسم صرفا پختن حلوا نیست؛ رسم بر این است که افراد نیت میکنند و هفت قابلمه حلوای در حال پخت را هم میزنند و از هفت حلوا میخورند. اگر تا سال آینده حاجتروا شوند خودشان هم به جمع حلواپزان این خیابان میپیوندند. البته علت افزایش استقبال از چنین رسمی در سالهای گذشته را نمیتوان تنها محدود به حاجتمندان دانست. این خانه درست در نقطهای واقع شده است که عزاداران حسینی یا برای مراسم عزاداری حسینیه کربلاییها در جوار کوچه چترچی به آنجا آمدهاند و یا میخواهند خود را به مراسمهای عزاداری بازار تهران برسانند که در مسیر خود با زنان و مردانی مواجه میشوند که هر کدام با یک گاز پیکنیکی و قابلمه در گوشهای نشسته و مشغول حلوا درست کردن هستند و همین باعث کنجکاوی بیشتر آنها و افزایش هر ساله حلواپزان میشود.
خیابان ۱۵ خرداد نقطه شروع ماجرا
برای تهیه گزارش تصمیم میگیرم از کمی قبل از محل اصلی وارد محله شوم تا حال و هوای خیابان را دقیقا ببینم؛ خیابان وحدت اسلامی را که به سمت خیابان ۱۵ خرداد میپیچم شلوغی و جمعیت به چشم میآید. تقریبا از همان اوایل خیابان، مراسم حلواپزان شروع شده است و هرچه که به کوچه چترچی نزدیکتر میشوم تراکم جمعیت بیشتر میشود. تازه ساعت ۹ صبح است؛ گمان میکنم مراسم تازه شروع شده باشد، اما عدهای را با ظرفهای پلاستیکیِ شفاف که پُر از حلوا است را میبینم که مناسک حاجتگیری را اجرا کردهاند و حالا در حال برگشت هستند. در میان حرفهایشان متوجه میشوم از ۶ صبح منتظر بودهاند؛ پس من خیلی هم زود نرسیدم!
در این میان عدهای هم موبایل به دست مشغول آدرس دادن به کسی، آن طرف خط هستند؛ «وارد خیابون شدی شلوغی رو دیدی ماشین رو پارک کن. به هرکی بگی اومدم حلواپزون، مسیر رو بهت نشون میدن.»
کوچهای در قُرُق زنان
هرچه به کوچه چترچی نزدیکتر میشوم پیادهرو شلوغتر میشود. برای مسیر رفت و برگشت صف شکل گرفته است. بالاخره تابلوی آبیرنگِ نام کوچه نمایان میشود. چند نفر از هیئتیهای حسینیه کربلاییها ابتدای کوچه ایستادهاند و به خاطر ازدحام جمعیت نمیگذارند آقایان وارد کوچه شوند؛ کوچه امروز در قُرُق زنان است!
به سختی از میان خیل جمعیت عبور میکنم و وارد کوچه میشوم. عطر هِل و گلاب تمام محیط را پر کرده است. دورِ هر کسی که دارد حلوا میپزد را جمعیت احاطه کرده است به شکلی که تا نزدیک نشوی هیچ چیز مشخص نیست. جلوتر میروم تا اولین حلوا را هَم بزنم! اینجا دیگر خبری از نوبت نیست، همه دستها را به سمت قابله دراز کردهاند و منتظرند قاشق حلوا را از نفر قبلی بگیرند و کارشان را شروع کنند.
بالاخره موفق میشوم قاشق چوبی را دست بگیرم و هَم بزنم. اینجا تازه آرد را داخل قابلمه ریختهاند و هنوز تا گرفتنِ خامیِ آرد و طلایی شدن آن فرصت زیادی باقی مانده، اما کافیاست هَمزدن آرد بیشتر از نهایتا ۳۰ ثانیه طول بکشد تا صدای اعتراض بقیه بلند شود و بگویند: «خانم دو دور هَمزدی بَسّه دیگه، قاشق رو بده نوبت به ما هم برسه.»
میروم که حلوای دوم را هَمبزنم؛ تا نوبت به من برسد از صاحب حلوا علت آمدنش را میپرسم که میگوید: «سه سال قبل تلویزیون اینجا رو نشون داد و من تازه متوجه این مراسم شدم. دو ساله که میام و هرسال هم خداروشکر حاجتم رو گرفتم.» درباره حاجتاش که میپرسم چیزی نمیگوید. به یک لبخند اکتفا میکند و ادامه میدهد: «شما هم حاجتت رو میگیری حتما، قبول کن و با نیت قلبی، هَمبزن.»
خانه پلاکِ ۱۶ کوچه چترچی
حالا دیگر تقریبا به اواسط کوچه رسیدهام؛ جمعیت کمتر شده است و تنها کسانی تا اینجا آمدهاند که خود را مقید میدانند برای تضمینِ حاجت گرفتن حتما باید درِ خانه پلاک ۱۶ که میگویند خانه همان سِیّدی است که یکی از روایتهای ماجرای حلواپزون به او برمیگردد را بزنند.
مقابل درِ فلزی قهوهای رنگ چندان شلوغ نیست. هرکسی میآید دو یا سه بار با دست به در ضربه میزند و میرود. یکی از زنان که گویا اولین سالی است که به اینجا آمده شروع به پرسیدن داستانِ این خانه میکند که زن دیگری مشغول توضیح دادن میشود و بقیه هم انگار که برایشان تازگی داشته باشد، گِرداگرد او حلقه میزنند و به دقت گوش میکنند که چه میگوید. البته زن هم بعد از این که توضیحاتاش تمام میشود، رو به چشمهایی که به او زُل زدهاند تاکید میکند: «من هم اینجوری شنیدم، مطمئن نیستم.»
در مسیر خارج شدن از کوچه چند حلوای دیگر را هَممیزنم تا ۷ مرحله را تمام کنم. در همین فاصله زمانی کوتاه بیرون از کوچه هم شلوغتر شده و افراد بیشتری برای پختن حلوا بساط کردهاند. اینجا دیگر زن و مرد کنار هم میتوانند حلوا بپزند و حاجت بگیرند.
مسیر زیادی تا تمام شدنِ خیابان نمانده، میروم تا آخرین حلوا را هَمبزنم و کار را تمام کنم. به مراحل پایانی پختِ این حلوا میرسم، دختری دارد تمام روند پخت حلوا را از طریق لایو اینستاگرام به مخاطباناش نشان میدهد. نوبت من که میشود، زنِ صاحب حلوا میگوید: «۷ ساله که دارم میام و حاجتمم گرفتم، فقط خداکنه امسال پسرمم به حاجتش برسه. شما هم از صمیم قلب نیت کنید و حاجت بگیرید باید از سال دیگه بیاید و حلوا بپزید.»
نیت کردهام و ۷ قابلمه حلوا را هَم زدهام، اما هنوز نتوانستهام از ۷ نفر حلوا بگیرم. مردی با یک سینی حلوا نزدیک میشود و تعارف میکند، اما قبل از اینکه دست به کار شوم زنی دیگر کیسه فریزری پر از حلوا را بالا میگیرد و از این سینی هم حلوا برمیدارد. به کیسهاش نگاه میکنم؛ چند نوع حلوا با انواع طیف رنگِ قهوهای را کنار هم جمع کرده. تعجبم را که میبیند انگار که خود را موظف به توضیح بداند، میگوید: «بالاخره ۷ تا حلوا رو تکمیل کردم!»
ظهر شده و هوا دیگر آنقدر گرم است که نمیتوانم برای گرفتن ۷ حلوا زیر آفتاب تند تیرماه منتظر بمانم. چارهای جز رفتن نیست، اما حداقل دلم خوش است که میگویند این «حلوا» حاجت میدهد؛ هرچند که نتوانستم اصول کار را تمام و کمال اجرا کنم!
گزارش از: پریساسادات سیدیان