متن گفتگوی این آزاده سرفراز با تابناک را از نظر می گذرانید:
لطفا خودتان را کامل معرفی بفرمایید.
سلام وقت شما بهخیر. من محمدعلی مرادی. فرزند رجبعلی. شماره اسارت ۰۶۳۲. متولد ۱۳۳۳ دستگرد برخوار از توابع استان اصفهان.
چه تاریخی و در کدام منطقه اسیر شدید؟
من 1359/07/04 در منطقه دشت عباس اسیر شدم.
نیروی ارتش بودید؟
نه. نیروی آزاد بودیم. بلدچی بودیم. ما را با آمبولانس بردندکه برویم بچههایمان و کارگرها را بیاوریم که اسیر شدیم.
«خودم بلوک میزنم.اصلاً من جای شما هم بلوک میزنم»
آقای مرادی میخواهم در مورد نقش حاج آقا ابوترابی در دوران اسارتتان برای ایجاد وحدت بین اسرا و عدم اختلاف بین آنها تعریف کنید.
دراردوگاه موصل یک قدیم که بودیم صلیب سرخ آمد گفت قرار شده شن و سیمان برایتان بیاورند که بلوک بزنید. بچهها گفتن هر کسی یک بلوک بزند انگار رفته جبهه و یک نفر را شهید کرده. بین بچهها اختلاف افتاد. تعدادی از بچهها دیدند که چارهای نیست گفتند بلوک میزنیم اینطوری ما هم سرگرم میشویم. منتها آسایشگاه 1 و 2 و 3 پایشان را در یک کفش کردند که خیر. ما این کار را انجام نمیدهیم. یعنی اول پنج، شش تا از آسایشگاهها مخالفت کردند. بعد یواشیواش تعدادی از بچهها آمدند برای بلوکزنی. من هم جز آنها بودم که اعتصاب نکرده بودند. در نهایت سه آسایشگاه بودند که تصمیم گرفتند به اعتصابشان ادامه بدهند. حدوداً دو، سه ماه طول کشید واکثراً مریضی پوستی گرفتند. با وجود اینکه بقیه بچهها کمکشان میکردند. دارو میگرفتیم. وقتی میرفتیم برایشان نان بگیریم یا گونی نان را بگذاریم دم آسایشگاهشان، داروها را میگذاشتیم داخل گونیها که بردارند. هر چه که عراقیها و صلیبیها آمدند و با آنها حرف زدند اینها راضی به شکستن اعتصاب نشدند. آنجا طوری بود که مثلاً اگر همکاری نمیکردی، در را برایت باز نمیکردند.
یعنی نتیجه اعتصاب بچهها، بستن در آسایشگاهها به روی آنها بود؟
بله. در را بسته بودند رویشان. عراقیها وقتی دیدند آنها همکاری نمیکنند آب را قطع میکردند، در را میبستند. نمیگذاشتند بیرون بیایند. هر کاری که میتوانستند انجام میدادند. تا دو، سه ماه که عراقیها دیدند از پس اینها برنمیآیند، حاج آقا را آوردند به اردوگاه ما. آنها خودشان هم تقریباً پانصد نفر بودند. واقعاً داشتند از لحاظ روحی و جسمی بین میرفتند. حاج آقا آمد با آنها صحبت کرد. ایشان گفتند: «خودم بلوک میزنم.اصلا من جای شما هم بلوک میزنم». بلوک زنی اسمش سنگین بود. ولی فرض بفرمایید یک آسایشگاهی که 140 نفر بودیم 20 نفر میرفتند برای بلوکزنی. نه اینکه 140 نفر را با هم ببرند. مثلاً به این 20 نفر میگفتند شما 200 تا بلوک بزنید. بعد به آنها مثلاً یک دَله نفت میدادند که بروند حمام و یا مثلاً روزی که بچههای آن آسایشگاه میرفتند بلوک میزدند، آن آسایشگاه آزاد بود. میرفتند دستشویی. محوطه در اختیارشان بود.
حاج آقا هم آمدند و گفتند: «از این فرصت استفاده کنید. از خوبیهایش استفاده کنید». حاج آقا خودش هم آمد لخت شد و ایستاد پای بلوک زدن. بعد که حاج آقا آمد، آنها هم مجبور شدند بهخاطر حاج آقا اعتصاب را شکستند. خلاصه آمدند بیرون و با هوا خوری و آفتاب مرض پوستیشان به مرور زمان برطرف کرد.
بچهها بلوکها را میزدند ولی وقتی میخواستند آنها را برگردانند، خُرد میکردند. موقع بار زدن، میشکستند و ضرر به عراقیها میزدند ولی استفادهاش را میبردند.
«او هم ایرانی است و به جرم ایرانی بودن آوردنش اینجا.»
خاطرهای دیگر از حاجآقا دارید که با آمدن ایشان به اردوگاه نگرش و رفتار بچهها تغییر کرده باشد؟
حاج آقا خیلی بزرگوار بود. حقیقتاً من هنوز نمونهاش را ندیدم. هم سواد بالایی داشت. هم باحوصله بود. حاج آقا وقتی آمد بچههایی که حزباللهی دوآتیشه بودند، رفتند اطراف ایشان. یکبار ما رفتیم جلو و گفتیم حاج آقا ما یک سوال داریم. گفت: «بفرمایید».گفتم: «ما میخواهیم کافر را بشناسیم». گفت: «ما کافر نداریم».
عکس یادگاری در اسارت
من دوباره اصرار کردم و بعد گفتم: «حاج آقا ما الان اینجا مشکل پیدا کردیم با چند تا از برادران. این را برای ما باید حلش کنید». گفت: « بفرما». حقیقت یک آسایشگاه بغلمان بود یک پیرمردی بود که این بنده خدا کلیمی بود. ما هم نمیدانستیم این بنده خدا کلیمی است. ما دیدیم روزها که بچهها بیرون میروند برای دستشویی، این بنده خدا میآید پای دیوار مینشیند و زار زار اشک میریزد. اردوگاه موصل یک از بدترین اردوگاهها بود چون وضع اردوگاه طوری بود اسرایی که از شهرها و روستاهای مرزی اسیر کرده بودن بیآن اوایل بین آنها زن و بچه و پیرمرد هم در این اردوگاه بودند. این بنده خدا جُودِه که از آسایشگاه میآمد بیرون، زنها را که میدید خیلی ناراحت میشد. یاد زن و دختر خودش میافتاد که در اتوبوس، عراقیها پیادهشان کردند. خودش را عراقیها آورده بودند. آنها را از او جدا کرده بودند ولی خبر نداشت که عراقیها زن و دخترش را آن روز آزاد کرده بودند. بعد شش ماه که نامه صلیب سرخ برایش آمد نوشته بودند آن روز که شما را بردند ما را آزاد کردند. بعد از این دیگر او گریه نمیکرد. ولی خب ناراحت بود. سنش هم بالا بود. دراردوگاه موصل هم وضع بد بود. آسایشگاهها 140-150 نفر در آن بودند. آب گرم هم کلاً وجود نداشت.
عکس یادگاری در اسارت
برای حمام و دستشویی هم زمان خیلی محدود بود. اسرایی که سنشان بالا بود برایشان سخت بود با آب سرد نظافت کنند و خب بدنشان شپش گرفته بود. این بنده خدا هم وضعیت خوبی نداشت. ما یک دفعه رفتیم پتوهای او را بردیم بیرون برایش تکاندیم. ظهر موقع ناهار بچههای گروه غذایی ما که بچه حزباللهی دوآتیشه بودند میزدند روی دست ما. گفتند که شما رفتید با این دستها پتوی این جودِه را تکاندید دستانتان رابه غذا نزنید. گفتم: «باباجان این هم ایرانی است. بالاخره پیرمرد است». گفتند نه تو رفتی با جودها حرف زدی. من به این بچهها گفتم: «اولاً این ایرانی است و اگر یک روزی در اردوگاه را باز کنند و یک سگ بیاورند و بگویند سگ را از ایران آوردیم. من میروم با او دست میدهم و بغل خودم هم میخوابانمش. هر چه هم غذا است را با هم میخوریم». ما را از گروه غذایی بیرون کردند. گفتند تو نباید بروی دیگر غذا بگیری. دستت را به ظرف غذا بزنی. شما فقط برو سطل ادرار را خالی کن. گفتیم: «باشد». حاج آقا که آمد گفتیم: «حاج آقا من اینکار را کردم و بقول بچههای همگروه خودمان کافر هستم. نجس هستم و حالا هم آن کار را انجام میدهم. فردا شما هم بگویید نه، حقیقتش بازم کمکش میکنم». ما ده، پانزده تا از این پیرمردها را جمع کرده بودیم کارهایشان را میکردیم. حاج آقا وقتی این را شنید گفت: «این پیرمردی که میگویی کو؟ فقط اینو نشون من بدید. » گفتم: «آن گوشه نشسته». خدا به سر شاهد است تعدادی از بچهها حاج آقا را میکشیدند که یک وقت حاج آقا دستش به این نخورد نجس بشود. حاج آقا اینقدر بردبار بود. خدا میداند چهقدر پیرمرد را بوسید. دستش را بوسید. بچهها میگفتند حاج آقا! حاج آقا! حاج آقا ابوترابی هم گفت: «او هم ایرانی است و به جرم ایرانی بودن آوردنش اینجا. شما هموطنتان را باید اول درک کنید. دینتان را هم حفظ کنید»
خلاصه حاج آقا او را بوسید. حالا ما فقط پتوهایش را تکانده بودیم نجس شده بودیم. حاج آقا که هم دستش را بوسید و هم رویش را. از من خواهش کرد گفت: «یک روز کارهایی که برایش کردی را بگذار من برایش انجام بدهم». گفتم: «حاج آقا در شان ما نیست که اجازه بدهیم شما اینکار را کنید» گفت: «میخواهم در این ثواب شریک باشم». خود حاج آقا یک روز این بنده خدا را برد حمام. بعداً آن اسیر کلیمی مبادله شد. حاج آقا خیلی روشن بود که من فکر نکنم اصلاً در حد حاج آقا ما کسی را داشته باشیم. پاک باشد و خدمتگزار. خدمت به خلق بکن و پاک باش. شعارش این بود. بعد از اسارت هم پیگیر مشکلات بچهها بود و اگر مطلع میشد مثلاً آزادهای در بندرعباس فوت کرده سعی میکرد برای تشییعش برود.
از برخورد حاج آقا ابوترابی با آن دسته از اسرایی که تحمل سختیهای اسارت برایشان راحت نبود و شاید همین آستانه تحملِ پایین باعث میشد آنها به سمت عراقیها بروند بگویید.
حاج آقا به آنها احترام بیشتری میگذاشت. قشنگ دل به دلشان میداد و باور کنید آزادهها مدیونش هستند و سعی در جذب آنها داشت و اکثر مواقع موفق بود. حالا خاطرهای دارم در این مورد ولی خب این مربوط به حاجآقا نیست. یادم هست وقتی آزاد شده بودیم در ایران به ما چندتا برگه دادند. گفتند اینها را پر کنید. دیدم این برگهها درباره اسراست که آنجا چه کار کردند و نکردند. یک روحانی بود که به من گفت: «چرا این برگهها را پر نکردی که فلانی را میشناسی یا نه؟» گفتم: « آمار چه زمانی را میخوای؟» گفت: «یعنی چی؟» گفتم: « تو اردوگاه در آسایشگاهها ما دستشویی نداشتیم و فقط یک سطل برای ادرار و یک قوطی برای مدفوع داشتیم. همان فلانی که میفرمایید سه سال اول اسارت، صبح به صبح این قوطیها را جمع میکرد و میرفت خالی میکرد و میشست. بچهها بعضی اوقات اسهال خونی داشتند ولی دلشان نمیآمد این کار را کنند فلانی سه سال این کارها را میکرد. بعد دیگر صبرش سرآمد. مجاهدین آمدند اردوگاه برای جذب بچهها او هم با آنها رفت. ما هم دیگر از او خبر نداریم».
روز آزادی در میان استقبال مردم
« برای ما مسلمانها زشت است که پیش غیرمسلمان شکایت هم را بکنیم.»
از تاثیر رفتار مرحوم ابوترابی بر عراقیها خاطرهای دارید تعریف کنید؟
روی عراقیها هم خیلی تاثیر داشت. مثلاً در اردوگاه ما دو روز قبل آمدن صلیب سرخ ما را کتک زدند. تعدادی از اسرا دست و پایشان شکست. سر حاجآقا هم شکست. میگفتند شما حتماً باید هفتهای دو مرتبه صورتتان را تیغ بزنید. حاج آقا وقتی تیغ میکشید خون در میآمد از صورتش ولی میگفت: «چون قانونش این است ما باید رعایت کنیم. «برای سلامتی جانمان باید قانون را رعایت کنیم». یک سری بچهها تیغ نمیزدند و با قیچی میزدند حاجآقا میگفت: «اشتباه میکنید. شما اسیر اینها هستید باید قانون را رعایت کنیم». حتی به صلیب سرخ هم نگفته بود که عراقیها کتکش زدند بعد که آنها رفته بودند عراقیها به ایشان گفته بودند «چرا به صلیب نگفتی که کتک خوردید؟» حاجآقا جواب داده بود: « برای ما مسلمانها زشت است که پیش غیرمسلمان شکایت هم را بکنیم.» میگفتند آن سرهنگ عراقی وقتی این حرف را شنید سرش را پایین انداخت. عراقیها در هر اردوگاهی که درگیری بود و یا مثلاً اسرا اعتصاب میکردند حاج آقا را میبردند آن اردوگاه. حاج آقا میرفت آنجا با بچهها صحبت میکرد. ایشان یک مسکن خیلی قوی بود برای بچهها. اسرا مدیون حاجآقا هستند و اگر ایشان نبود شاید خیلیها زنده به ایران برنمیگشتند.
آقای مرادی از روحیه طنز بچهها در دوران اسارت بگویید. اگر خاطره طنزی از آن دوران دارید برایمان تعریف کنید.
ما در آسایشگاهمان در موصل یک حدوداً سه سال و سه ماه رادیو داشتیم. اخبار را هم پخش میکردیم به همه آسایشگاهها. حتی اردوگاههای دیگر. منتها در آسایشگاهها اعتصاب هم بود یا وقتی حمله میشد درها را باز نمیکردند، آب را قطع میکردند، ما با آینه به آسایشگاههایی که دور بودند نور مینداختیم که مثلاً خبرها خوب است. مثلاً زمان آزادی خرمشهر رادیو و تلویزیون عراقیها مرتب میگفت: «ما داریم میرویم. اهواز محاصره است». از اینور در رادیو میگفت که نزدیک بیست هزار عراقی در خرمشهر اسیر شدند. بچهها از شادی روی هوا بودند.
محمدعلی مرادی هم اکنون
آسایشگاه ما که تقریباً 150 نفر بودیم باید برنامهریزی میکردیم که مثلاً اگر امشب عراقیها آمدند خواستند تفتیش کنند باید چه کار کنیم که رادیو لو نرود. وقتی میامدند برای تفتیش ما 140 نفر را لخت میکردند میفرستاند یک گوشه. بدون حتی هیچ لباسی. بعد لبههای پتوها را دست میکشیدند لوله خودکار در آن نباشد. کاغذ در لبه پتو نباشد. بند شلوارها را، شورتها را میگشتند. حالا اینجا باید برنامه میریختیم که اگر میرفتند سمت پتو یا لباسی که رادیو در آن است حالا باید چه کار کنیم.اگر اینجا لو برود همه بیچاره میشدیم.البته رادیویی که باز کرده بودیم و پوستهاش یک جا بود و وسایل داخلش جای دیگر. خلاصه 5 نفر بودند که اینها تمرین غش کردن دیده بودند. که آن لحظه آنها غش کنند که حواس عراقیها پرت شود. آن وقت که داشتند مثلاً لباسها را میگشتند میرسیدند به آن لباس یا پتویی که روکش رادیو را آنجا پنهان کرده بودیم،البته قسمت اصلی و داخلی رادیو هر دو ساعت پیش یکی بودو در نان میگذاشتنذ بالاخره جاهای مختلفی مخفیش میکردند. خلاصه وقتی دیدند رسیدند به آن پتو و یا آن لباس مورد نظر این پنج نفر ناگهان غش میکردند و خلاصه عراقیها لباسها و پتوها را گشته و نگشته با هم قاطی میکردند. اینها حداقل باید یک ساعت این کار را تمرین میکردند که هوش نیایند و بگذارند روی همان پتو و لباسش را بپوشانند و ببرندشان بهداری. عراقیها همه را میگشتند و به چیزی نمیرسیدند.
شما چه تاریخی آزاد شدید ؟
دقیقاً 1369/06/01
گفتگو:زینب منوچهری