آنطور که خود بهمنی گفته خانواده او در اصل تهرانی بود. پدرش اهل ده ونک و مادرش اهل اوین بود. با این همه دست روزگار چنان چرخید تا این غزلسرا در دزفول متولد و در بندرعباس ساکن شود. بهمنی با اشاره به این نکته میگوید: در اصل ساکن خود بندرعباس بودیم. دوران کودکی را تهران، بخش شمیرانات، شهر ری، کرج و… بهصورت پراکنده بودیم، چون پدرم شاغل در راهآهن بود، مأموریتهای ایستگاهی داشتند. از سال ۱۳۵۳ به بندرعباس رفتم.
بهمنی از کودکی کار میکرد. همین کار کردن هم باعث شد تا او در چاپخانه با فریدون مشیری که آن روزها مسئول صفحه شعر و ادب هفتتار چنگ مجله روشنفکر بود، آشنا شود. به واسطه همین آشنایی نخستین شعرش در سال ۱۳۳۰، زمانی که تنها ۹ سال داشت، در مجله روشنفکر به چاپ رسید. شعرهای وی از همان زمان تاکنون بهطور پراکنده در بسیاری از نشریات کشور و مجموعه شعرهای مختلف منتشر شده است.
بهمنی از سال ۱۳۴۵ همکاری خود را با رادیو آغاز کرد و برنامه صفحه شعر را با همکاری شبکه استانی خلیج فارس ارائه داده است. وی از سال ۱۳۵۳ ساکن بندرعباس شد، پس از پیروزی انقلاب، به تهران آمد و مجدداً در سال ۱۳۶۳ به بندرعباس عزیمت کرد و در در آنجا ساکن شد، بهمنی مسؤول چاپخانهٔ دنیای چاپ بندرعباس و مدیر انتشارات چیچیکا (در گویش بندرعباسی به معنی قصّه) در بندرعباس است.
بهمنی در سال ۱۳۷۴ همکاری خود را با هفتهنامه ندای هرمزگان آغاز میکند و صفحهای تحت عنوان تنفس در هوای شعر را هر هفته در پیشگاه مشتاقان خود قرار میدهد.
یکی از فصلهای درخشان کاری محمدعلی بهمنی همکاری ناصر عبداللهی است. بهتر است روایت این همکاری را زبان خود بهمنی بشنویم:
«من دائم به تهران میآمدم و برمیگشتم بندرعباس. یک روز به ناصر گفتم برنامهها در ساحل سرجای خود، اما اگر به حرف من گوش کنی به دارینوش معرفیت میکنم. قبول کرد. صدای ناصر این ظرفیت را داشت که با آهنگسازی و تنظیم خوب به سرعت شنیده شود.
در همان ابتدا با چند کار که شعرهای من بود و چند قطعه دیگر که با لهجه بندری از شعرهای خودش یا ابراهیم منصفی بود، نامش بر سر زبانها افتاد. واقعا حق ناصر بود.
اولین آلبومش با نام عشق است شعرهای من و صدای ناصر و دکلمه پرویز پرستویی بود. همین اشتراک ما کنار هم باعث فروش بیشتر آن آلبوم شد و تاثیرش را گذاشت. به خاطر شعر خودم نمیگویم آهنگسازان خوبیم به سرپرستی فریدون شهبازیان در آن آلبوم حضور داشتند که همه اینها دست به دست هم داده بود تا این اتفاق بیفتد.
بعد از آلبوم عشق است کارهای پراکنده دیگری هم با ناصر داشتیم. یک بار در نشستی ناصر شروع کرد شعر دل من یه روز به دریا زد و رفت که قبلتر با صدای عماد رام اجرا شده بود را زمزمه کرد. من صدای عماد را روی این کار بیش از حد تصور دوست داشتم، چون این شعر با صدای او نسبتی درونی داشت من دیدم. ناصر با ملودی دیگری در حال زمزمه کذدن شعر است.
به ناصر گفتم میدونی این کار منه و چقدر صدای عماد رام رو دوست دارم؟ گفت: بله میدونم من هم دوست دارم، به همین دلیل میخوام اونو با ملودی دیگهای اجرا کنم. گفتم: جدی می گی؟ ببین ناصر جان! این همه کار از من خوندی و دوست داشتم، صداتم میدونی که دوست دارم، اما این کارو که عماد خونده و توی جون من جاریه نخون و کار دیگهای رو انتخاب کن. طفلک ناصر اول قبول کرد و گفت اگر شما نمیخواهید صدای من روی این کار باشد قبول میکنم.
بعد یک روز کسی به من گفت ناصر این کار را خوانده. من مدتی میشد که ناصر را ندیده بودم تهران بودم و ناصر بندرعباس بود. سر همین قضیه مدتی دلم از ناصر گرفت. خداش بیامرزد. بعد که گلایه کردم چرا این کار را کردی گفت اگه میگفتم که اجازه نمیدادی منم دوست داشتم این کارو بخونم.
مدتی به همین دلیل از هم فاصله گرفتیم. اتفاقی که منجر به مرگ ناصر شد، چند وقتی بعد از خواندن همین شعر بود ولی در هر صورت این اتفاق باعث شد من در خودم پشیمان بشوم که چرا به ناصر گفته بودم این شعر را نخوان. هر بار این کار میشنوم بیش از دفعه قبل دوستش دارم و افسوس میخورم.
ناصر یک شیرین زبانی همیشگی در کلامش داشت. اگر از چیزی خوشش میآمد یا نمیآمد خیلی راحت و بدون رودربایستی میگفت این ویژگی رفتاری در ناصر بود با این حال دوست داشتنی بود حتی اگر نیشی در کلامش داشت.»
عشق از جمله مضمون غزلهای بهمنی است، عشقی که به گفته خودش اشاره اول و آخرش به همسرش است. بسیاری بر این عقیدهاند که غزلهای او وامدار سبک و سیاق نیما یوشیج است. آنچنان که خود او میگوید: «جسمم غزل است امّا روحم همه نیمایی است در آینه تلفیق این چهره تماشایی است.»
بهمنی درباره معتقد است غزل شعری نیست که نیاز به دفاع داشته باشد. او میگوید:« واقعاً چرا بعضي از شرايط ما را بايد به جايي بكشاند كه بنشينيم و از غزل دفاع كنيم؟! خود اين دفاع كردن شايد نوعي بيمهري به شعري است كه قرار است مدافع آن باشيم. خود تاريخ از غزل دفاع ميكند؛ ما كه هستيم كه بخواهيم به هر شكلي از غزل دفاع كنيم.»
بهمنی ادامه میدهد: نمیدانم کسی که با کلمه زندگی میکند، چگونه دلش میآید بگوید که دوران غزل تمام شده است. اصلا چطور میتوانیم چنین حقی به خودمان بدهیم که چنین حرفی بزنیم؟ به باور من امروز جوانانی که نیما را به درستی درک کردهاند، غزلهایی ارائه میدهند که ضرورت دفاع کردن را از بین بردهاند. هر کسی باید کار خود را انجام بدهد. چه کار داریم که دیگری چه کار میکند و در چه قالبی شعر میسراید! آتشی بزرگ غزل هم میگفت، ولی نه برای این که ما دلخوش شویم، بلکه دلتنگیهایش را در غزل میریخت. آقای بهرامی در صحبتهایش نام هوشنگ ابتهاج را آورد. باید بگویم ابتهاج در جایی است که اگر کسی با شعرش زندگی کند، متوجه میشود که او پلی بین غزل دیروز و امروز زده است که به چشم نمیآید و خیلیها آنرا نميبينند. معماری و طراحی این پل با ابتهاج است، ولی خودش از این پل عبور نکرده است. شاید این از دلشورههای روزگار ما باشد که فکر میکنیم اگر خودمان را درگیر شعر آزاد کنیم، به ما ميگويند تو برو غزلت را بگو! واقعیت این است که اگر ابتهاج و منوچهر نیستانی را با هم مطالعه کنید و با آنها زندگی کنید، متوجه میشوید که این یک معماری است که ابتهاج انجامش داده، که البته ظرفیت آن از نیما شروع شده بود ولي نیستانی گستاخی معاصر خودش را در آن به نمایش گذاشت و از این پل عبور کرد.»
در ادامه با هم چند شعر از محمدعلی بهمنی را میخوانیم.
می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند
می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند
می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند
در این زمانهی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظهی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیدهام به کمالی که جز انالحق نیست
کمال دار را برای من کمال پرست
گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را
تا زودتر از واقعه گویم گلهها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سختترین زلزلهها را
پر نقشتر از فرش دلم بافتهای نیست
از بس که گره زد به گره حوصلهها را
ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بلهها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچلهها را
یک بار همای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل کند این مسئلهها را
هنوز زندهام و زنده بودنم خاری است
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است