سرویس دفاع مقدس «تابناک» ـ حدود پانزده سال پیش برای نوشتن فیلمنامهای درباره زندگی شهید والامقام سردار مهندس مهدی باکری، سفری به تبریز و قم داشتم و پای صحبت بسیاری از یاران و همرزمان ایشان، از جمله مهندس علی عبدالعلیزاده، استاندار وقت ـ که بعدها به عنوان وزیر مسکن و شهرسازی منصوب شد ـ نشستم.
در خلال گفتوگو با یاران مهدی ـ که ارادتی خاص و پراحساس به فرمانده شهید و رشید خود داشتند ـ هر چه آنان بیشتر میگفتند و من بیشتر میشنیدم، تو گویی لحظه به لحظه به خورشیدی نورانی نزدیک و نزدیکتر میشدم و به ابعادی شگرف و لایه لایه از شخصیت شهید باکری پی میبردم.
پس از تبریز، در سفری که به شهر مقدس قم داشتم، همسر گرامی و فهیم ایشان ـ که به گمانم در آن زمان به فراگیری دروس حوزوی مشغول بود ـ به بیان خاطرات زیبای خود از «آقا مهدی» پرداخت که نشان میداد او علاوه بر اینکه در مبارزات ایام انقلاب و دوران دانشجویی و بعدها در صحنههای پر تب و تاب دفاع مقدس، دلیرمردی شجاع و نترس بوده که نامش، رعشه بر جان دشمن میافکنده، اما در عین حال در برابر مردم و به ویژه قشر مستضعف جامعه، از قلبی بسیار رئوف و مهربان و روحیهای لطیف برخوردار بوده است.
در لحظات پایانی گفتوگو، از همسر مکرم ایشان خواستم تا در پایان، اگر خاطرهای دیگر در ذهن دارند، بیان کنند. ایشان لحظاتی اندیشید و گفت: «چیزی به ذهنم نمیرسد؛ البته خاطرات دیگری هست، ولی شاید به کارتان نیاید».
گاهی برای یک محقق و پژوهشگر یا یک نویسنده و فیلمنامهنویس، همان آخرین نکته و خاطرهای را که گوینده آن گمان میکند، شاید چندان به کار طرف مقابل نیاید، تبدیل به یکی از زیباترین و اصلیترین فرازهای آن تحقیق، کتاب یا فیلمنامه می شود؛ چنانکه وقتی دوباره از همسر «آقامهدی» خواستم، همان خاطرهای را که فکر میکند، شاید به کارم نیاید، تعریف کند و ایشان نیز با بزرگواری و حوصله، برای نخستین بار به تعریف آن پرداخت، وجودم لرزید و اشک در چشمانم حلقه زد.
باری! بعدها بنا بر همان خاطره، فیلمنامهای نوشتم که چند بار تا آستانه ساخت پیش رفت و هر بار به دلایلی در آخرین لحظات متوقف شد که این را هم باید از جمله فرصتسوزیهای برخی از متولیان امور فرهنگی و هنری در بخشهای گوناگون دانست که همواره در رویارویی با رخدادها و موضوعات گوناگون، روندی کند و لاکپشتوار داشته و «فرزند زمان خویش» نیستند.
شما نگاه کنید به ماجرای زندانی شدن و سپس رهایی معدنچیان شیلیایی از اعماق زمین که همین چندی پیش رخ داد و در حالی که گروههای امداد، سرگرم نجات دادن آنها بودند، مدیران فرهنگی و هنری شیلی، همزمان اقدام به طراحی و ساخت بازی رایانهای این ماجرا کرده و مقدمات ساخت سریال نجات معدنچیان را فراهم آوردند، به گونهای که هماکنون هم بازی رایانهای این حادثه به بازار عرضه شده و هم سریال آن در حال ساخت است؛ اما در کشور ما با وجود هزاران رخداد مهم که در دوران انقلاب و دفاع مقدس روی داده و سالها از آن میگذرد و با وجود قهرمانانی که اگر آمریکا یا اروپا، یکی مانند آنان را داشت، تاکنون هزاران فیلم و سریال بر مبنای زندگی آنان ساخته بود و دیگر نیازی به قهرمانان دروغین مانند «رامبو» و «سوپرمن» و «بتمن» و ... نداشت؛ ما در اینجا هنوز نسبت به تهیه آثاری از رخدادهای مهم و قهرمانان راستین کشورمان غافلیم و همیشه در این زمینه کوتاهی میکنیم که البته این خود، بحثی مفصل و جداگانه را میطلبد که در فرصتی دیگر به آن خواهیم پرداخت.
به هر روی، خاطرهای را که آن روز همسر مکرم شهید مهدی باکری از آن سردار دلیر و قهرمان راستین نقل کرد، در اینجا با پرداختی سینمایی، تقدیم به روح پرفتوح آن شهید سرافراز و شما خوانندگان می کنم؛ باشد که چراغی باشد برای آنان که عاشق نور و روشنایی هستند و امید که شما عزیزان، پس از خواندن این متن، دیدگاه های خود را درباره لزوم ساخت آثاری درباره قهرمانان راستین و مردمی با ما و در حقیقت، متولیان فرهنگی در میان بگذارید.
* طرح فیلمنامه ماشین عروس (بر پایه زندگی سردار رشید اسلام، مهدی باکری)در سال 1358 مسئولیت شهرداری ارومیه به جوان مبارز و انقلابی مهدی باکری سپرده میشود. مهدی باکری در راستای رفع معضلات و دفاع از حقوق مردم و رسیدگی به محلههای فقیرنشین، کارهایی می کند که برای همه تازگی داشته و واکنشهای گوناگونی را برمیانگیزد. او در خلال ماجراهای گوناگون، با پافشاری دو گروه متضاد در شهرداری روبه رو میشود که از وی میخواهند تا بنز مدل بالای شهردار پیشین را که در پارکینگ است، زیر پای خود بگذارد؛ از جمله یکی از این دو گروه، عدهای از مدیران به جای مانده از رژیم قبل در شهرداری هستند که میخواهند تا به این وسیله، باکری را از خلق و خوی مردمی اش دور ساخته و همرنگ خود سازند و گروه دیگر نیز برخی از دوستانی هستند که استدلال میکنند، حال که چنین بنزی در شهرداری وجود دارد، بهتر آن که به جای بدون استفاده ماندن، زیر پای شهردار قرار گرفته تا بر ابهت او بیفزاید.
با این حال، باکری در برابر این اصرارها، مقاومت کرده و با یک وانتبار به امور مردم و سرکشی به محلات میپردازد. و سرانجام در حالی که این فشارها روز به روز افزایش مییابد، مهدی باکری، روزی از اداره خدمات میخواهد تا دستی به سر و روی بنز کشیده و آن را گلکاری کنند؛ همین باعث میشود تا ولولهای میان همه پدید آید تا ببینند باکری با این بنز چه خواهد کرد و آیا آن را سرانجام زیر پای خود خواهد گذاشت، یا فکر دیگری برای آن دارد!
پس از اینکه بنز آماده میشود، باکری این بار از مدیر خدمات میخواهد تا آن را به گلفروشی برده و گلکاری کنند و به این ترتیب، کنجکاویها شدت گرفته و این پرسش، این سو و آن سو میپیچد که باکری می خواهد با بنز گلکاری شده چه کاری انجام دهد و همین، گمانهزنیهای گوناگونی را باعث میشود.
سرانجام هنگامی که بنز شهرداری به طرز زیبایی گلکاری میشود، مهندس مهدی باکری در میان انتظار و کنجکاویهای دیگران دستور داده تا بنز را به یتیمخانه شهر برده و به عنوان ماشین عروس در اختیار دختر و پسر جوانی که هر دو در همان یتیمخانه بزرگ شدهاند و اینک قصد ازدواج با یکدیگر را دارند، بگذارند... .
هنگامی که بنز به یتیمخانه برده میشود، کودکان و نوجوانان یتیمخانه که همواره از حمایتهای باکری برخوردار بودند، با چشمانی نمناک و شادیکنان، عروس و داماد را سوار بنز کرده و خود با مینیبوس، آنها را در شهر همراهی میکنند... .
سرانجام مهندس مهدی باکری، در 25 اسفند ماه 1362 و یک سال پس از شهادت برادرش حمید باکری، در کسوت فرمانده لشکر 31 عاشورا در عملیات بدر، مجنونوار به شهادت رسید و در حالی که همرزمانش قصد داشتند، پیکر مطهرش را با قایق به آن سوی رودخانه دجله منتقل سازند، بر اثر برخورد گلوله «آر.پی.جی» با قایق، همراه با امواج رود به دریا پیوست و آبی دریا، آرامگاهش شد.
محمد دیندار؛ فیلمنامهنویس و عضو انجمن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران