سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم میکنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبال مي كنيم. براي ارسال خاطرات خود مي توانيد در پايين همين صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنيد.
ترس از رعد و برقيك شب در كردستان با گلوله توپ، پشت سنگر ما را زدند.
چنين مواقعي ديوارها و سقف سنگر ميلرزيد و احياناً گرد و خاك كمي ميريخت. سر اين موضوع چند نفري درحال گفتوگو بوديم و يكي از بچهها كه خوابيده بود، هيجانزده بلند شد و گفت: «صداي چي بود؟»
گفتم: «توپ، توقع داشتي چی باشه؟»
راحت سر جايش خوابيد و گفت: «فكر كردم رعد و برقه. چون من از بچگي از صدای رعد و برق ميترسم!!!»
جريمه صلواتييك روز جلوي همه نيروهاي گردان، مرا به خاطر موردي كه بايد پيگيري ميكردم و در انجام آن تنبلي كرده بودم، به فرستادن سيصد صلوات جريمه كرد. من هم مانده بودم چهكار كنم. فرصت را غنيمت شمردم. هنوز بچهها متفرق نشده بودند كه گفتم: «بر خاتم انبيا محمد(ص) صلوات.»
همه حاضران كه تقريباً سيصد نفر ميشدند، صلوات فرستادند و من هم به فرمانده گفتم: «اين هم سيصد صلوات!»
24 ساعته سیب هركس در مورد فوايد ميوهها چيزي ميگفت، اما من چيزي بلد نبودم. براي اينكه در جمع كم نياورم، گفتم: «سيب، سيب با بقيهي ميوهها توفير دارد. شنيدهام هركس صبح ناشتا يك سيب بخورد ظهر بعد از غذا يكي و آخر شب قبل از خواب هم يكي»
همه به من نگاه ميكردند، مانده بودم بقيهاش را چه بگويم، دل به دريا زدم و ادامه دادم: «آن وقت ظرف كمتر از بيست و چهار ساعت، سه تا سيب خورده است!!!»
خنده دوستان بالا رفت...
عرفان كه برود بالا، خمپاره 60 پایين ميآيدتازه حرفها گل انداخته بود و بچهها گرم گفتگو بودند كه او بلند شد و مثل هميشه از ايمان و عشق و مراتب سير و سلوك داد سخن برآورد كه «فادخلي في عبادي وادخلي جنتي» و حديث شهود شهدا و ظرايف و دقايق و رموز خاص الخاص شدن.
تازه داشتيم ميرفتيم تو حال يكدفعه يكي بلند شد و گفت: «نه داداش ما نيستيم، عرفان كه برود بالا، خمپاره 60 پائين ميآيد. ما زن و بچه داريم، آرزو داريم، ما كه رفتيم.»
همه از شوخي او خنديدند و پس از تجديد روحيه جمع، او خود، دوباره بحث عشق به خدا را آغاز كرد و مجلس را گرم نمود.
ذكر دِرِن، دِرِن، دِرِن دِرِن دِرِنننننشب عملیات بود. «حاج اسماعیل حق گو» به «علی مسگری»كه انگار اولين عملياتي بود كه شركت مي كرد و چهراه اش نشان مي داد كه كمي اضطراب دارد، گفت: «در چنين لحظاتي بايد قوي بود. حالا برو ببین اون تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده . تو هم همون رو بگو!»
نزدیک تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه : دِرِن، دِرِن، دِرِن دِرِن دِرِننننن،...(آهنگ پلنگ صورتی!)
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته.
*به نقل از حاج حسین یکتاتو را به خدا چطوري؟بعضي از بچهها آنقدر توي لاك خودشان بودند كه آدم خيال ميكرد، جواب سلام را هم زوركي ميدهند.
وقتي عدهاي ميخواستند اين افراد را به جمع و جماعت بكشانند و بگويند به قول خودشان، تك نپر و تنهايي حال نكن، به آنها كه ميرسيدند، ميگفتند: «تو رو خدا چطوري؟»
آنها هم ديگر نميتوانستند، جلو لبخندشان را بگيرند؛ كنايه از اينكه شما را بايد قسم و آيه داد براي اينكه بگوييد حال و احوالتان چطور است!
آنها هم گاهي براي اينكه خودشان را نبازند، جواب ميدادند: «به خدا خوبم.»
ادامه دارد ...