در محلهای که تمام کوچهها و حتی نصف خیابان اصلیاش هنوز خاکی و اسفالت نشده بودند ، خانهای که حیاط کوچکش هنوز خاکی و موزاییک نشده بود ، اتاقها و دستشویی و حمام هنوز در نداشتند و به جای در ، با میخ به چارچوبها پارچه کوبیده بودیم ، سیمکشی برق خانه هم ناقص بود و حمام و دستشویی و اتاقخوابها هنوز برق نداشتند ، در ایام جنگ ، سیم برق نایاب شده بود.
هم پرداخت قسط به بانک بود و هم پرداخت قسطی طلبهای دوست و فامیل ، در این شرایط ، هم وضع کاری پدرم بهشدت خراب شد و هم مادرم بیمار شد ، اوضاع چنان سخت شد که وقتی درهای اتاقها و حمام و دستشویی که سفارش داده بودیم آوردند ، آنها را نصب نکردیم و به یکی از همسایهها فروختیم. بعد از یک دوره درمان در خانه ، مادر باید مدتی در بیمارستان بستری میشد ، یک هفته یا ده روز ، معلوم نبود.
خواهرم حدود چهار ساله بود و به خانه پدربزرگ و مادربزرگ برده شد که تا آمدن مادر آنجا باشد ، من نرفتم ، حس عجیبی داشتم ، نشستن بر سر سفره هرکس جز پدرم را گدایی میدانستم ، حتی سفره پدر بزرگ ، حتی یک هفته ، شاید فقر احساساتم را تیز کرده بود ، وقتی فقیر میشویم ، حساس هم میشویم.
تنها داراییهای شخصی و باارزشم ، یک رادیو ، دوست تمام زندگی و یار تنهاییهایم تا همین امروز ، و یک ساعت مچی کامپیوتری که سوغاتی عمویم از سفر آمریکا بود ، حتی لباس و کیف و کفش مناسبی هم نداشتم ، در کوچههای خاکی ، کف لنگهی چپ کفشم سوراخ شده بود ، کف پایم به اندازه یک سکه دو تومنی بزرگ آن زمان پینه بسته بود ، ولی شرم داشتم به پدر بگویم ، کفشهایم را از پدر مخفی میکردم.
سه یا چهار روز از بستری شدن مادر گذشته بود که اتفاق افتاد ، برای زنگ ورزش ، از ترس ضربه خوردن و خراب شدن ، ساعت عزیزم را از دست باز کردم و در کیف مدرسه ، در کشوی میز کلاس گذاشتم ، وقتی از حیاط مدرسه برگشتم ، ساعت را از کیفم دزدیده بودند.
شب وقتی پدر خسته از سر کار برگشت ، با پسری روبرو شد که دیگر بریده بود ، پسری که وسط خانه نشسته بود و زار میزد ، پسری که کفشهای کهنهاش را جلویش گذاشته بود و از همه چیز شاکی بود ، از سوراخ کف لنگهی چپ کفشش ، از دزدیده شدن ساعتش ، از بی در و پیکر بودن خانه ، از اینکه نصف خانه برق نداشت ، از اینکه خواهر و مادرش نبودند ، از اینکه پدرش بیپول بود.
آن شب پدر هیچ قولی به من نداد ، صبح زود بدون خداحافظی از پدر به مدرسه رفتم ، آن روزها پدر اول غذای ظهر من را درست میکرد و بعد به سر کار میرفت. آن روز وقتی از مدرسه برگشتم ، کنار رادیو نامهای دیدم که متاسفانه گم شده ولی کلمه به کلمهاش را به یاد دارم :
" بهرنگ جان برایت کباب درست کردم . روی برنج در یخچال است. قابلمه را روی بخاری بگذار گرم شود. نوش جانت. من هم شب برایت یک ساعت میخرم."
پدر میدانست کباب دوست دارم ، آخرین بسته گوشتمان را که برای آبروداری پیش میهمانی احتمالی کنار گذاشته بودیم ، برایم کباب کرده بود.
شب ، پدر برایم دو چیز خریده بود ، ساعتی که در عکس میبینید و یک جفت کفش. پدر یک اورکت آمریکایی سبز رنگ داشت که بسیار آنرا دوست میداشت ، آن روز صبح رفته بود به میدان گمرک که نزدیک محل کارش بود و آن اورکت آمریکایی را به یکی از مغازههایی که لباس دستدوم و کولهپشتی و کیسهخواب خرید و فروش میکردند ، هزار و هشتصد تومن فروخته بود ، وقتی میخواسته بدون خریدن لباس گرم ارزانتری از مغازه بیرون بیاید ، صاحب مغازه گفته بوده : " خب یه کاپشن ارزون بخر زمستونی مریض نشی" پدر پیشنهاد فروشنده را رد کرده و گفته بوده به تمام هزار و هشتصد تومن نیاز دارد ، فروشنده گفته بوده : " خب بیا یکی از این کاپشن بسیجیها که از جبهه آوردند مجانی ببر" و به پدر یک کاپشن برزنتی نخودی رنگ که داخلش پشمی بود و کلاه داشت ، مجانی داده بود.
آن روزها ، بسیجیهایی که به جبهه میرفتند ، اگر سالم برمیگشتند ، استفاده از وسایلی را که در جبهه مجانی گرفته بودند در شهر حرام میدانستند و آن وسایل و لباسها را به مغازههای میدان گمرک میدادند تا آنها هم این لباسها را مجانی به سربازها یا فقرا بدهند.
پدرم با هزار و دویست تومن این ساعت و با ششصد تومن یک جفت کفش برایم خریده بود.
ساعتم بند لاستیکی زیبایی داشت که روی آن نقشه جهان بود و به مرور زمان پاره شد ، بهترین و آخرین مدل ساعت کاسیو در زمان خودش بود ، تا زمانی که دیپلم گرفتم همیشه این ساعت را دست میکردم ، هنوز هم سالم است ولی برای اینکه زیاد کار نکند و خراب نشود ، باتری به آن نمیاندازم.
زمانی بود که زیاد به مسافرت میرفتم ، در دوره دانشجویی یا وقتی که کسب و کاری داشتم. همیشه موقع سفر ، چه زمینی یا هوایی ، این ساعت را با خودم میبردم تا اگر در سفر اتفاقی افتاد و از دنیا رفتم ، آن لحظات آخر این ساعت همراهم باشد.
در این سالها که از آن زمان گذشته ، در زندگی ، بالا و پایین زیاد دیدهام ، ثروتمند بودهام و دوباره فقیر شدهام ، حالا که به این ساعت نگاه میکنم دو نکته توجهم را جلب میکند :
اول ، این ساعت همیشه باارزشترین دارایی زندگیام بوده ، وقتی حساب بانکیام پر بود ، وقتی شرکت و دفتری در شمال تهران داشتم ، این ساعت از همهی آن دارایی برایم باارزشتر بوده.
دوم ، آنطور که فکر میکردم ، زمستان سال ۱۳۶۵ بدترین دوران زندگیام نبود ، حالا روزهای بسیار بدتری را میبینم ، دوست ندارم از مشکلات شخصیام صحبت کنم ولی میخواهم بگویم این روزها جامعهای را میبینم که در فقدان اخلاق و عاطفه ، تحمل دردهایی خیلی کمتر از دردهای آن روزگار هم غیرممکن شده است.
، جامعهای که در آن از افرادی مثل پدر من به پدر و مادرهایی رسیدهایم که بچههایشان را میفروشند یا اینگونه که در کوچههای محلهی فقیرنشینی که حالا زندگی میکنم میبینم ، بچههایی که با لباسهای تکه پاره در کوچههای کثیف در هم میلولند ولی پدر و مادرهایشان برای مشروب و مواد و حتی هر چند وقت یکبار عوض کردن گوشی موبایلشان ، خوب پول خرج میکنند.
از این جامعهی بی اخلاق میترسم ، از این جامعهی بیرحم میترسم و ناامید شدهام ، امیدی را از دست دادهام که لازمه تحمل وضعی است که در حال حاضر ، من و بخش بزرگی از این جامعه به آن دچار هستیم ، امید نداریم ، از همدیگر میترسیم و در وضعیتی تحملناپذیر گرفتاریم ، در نبود اخلاق.
بهرنگ گرامیان/ نویسنده این متن، در سال ۱۴۰۰ بر اثر کرونا درگذشت.
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.