یک خاطره از دهه شصت؛ باارزش‌ترین دارایی من!

اوایل زمستان سال ۱۳۶۵ ، دانش‌آموز کلاس دوم دبستان بودم ، پدرم کارگری که با وام بانکی و قرض گرفتن از اقوام و دوستان توانسته بود خانه کوچک و نیمه‌کاره‌ای در یکی از حاشیه‌های آن روز تهران بخرد ،
کد خبر: ۱۲۹۶۶۹۲
|
۱۰ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۶:۳۲ 30 March 2025
|
3041 بازدید
|
۵

در محله‌ای که تمام کوچه‌ها و حتی نصف خیابان اصلی‌اش هنوز خاکی و اسفالت نشده بودند ، خانه‌ای که حیاط کوچکش هنوز خاکی و موزاییک نشده بود ، اتاق‌ها و دستشویی و حمام هنوز در نداشتند و به جای در ، با میخ به چارچوب‌ها پارچه کوبیده بودیم ، سیم‌کشی برق خانه هم ناقص بود و حمام و دستشویی و اتاق‌خواب‌ها هنوز برق نداشتند ، در ایام جنگ ، سیم برق نایاب شده بود.

هم پرداخت قسط‌ به بانک بود و هم پرداخت قسطی طلب‌های دوست و فامیل ، در این شرایط ، هم وضع کاری پدرم به‌شدت خراب شد و هم مادرم بیمار شد ، اوضاع چنان سخت شد که وقتی درهای اتاق‌ها و حمام و دستشویی که سفارش داده بودیم آوردند ، آنها را نصب نکردیم و به یکی از همسایه‌ها فروختیم. بعد از یک دوره درمان در خانه ، مادر باید مدتی در بیمارستان بستری می‌شد ، یک هفته یا ده روز ، معلوم نبود.

خواهرم حدود چهار ساله بود و به خانه پدربزرگ و مادربزرگ برده شد که تا آمدن مادر آنجا باشد ، من نرفتم ، حس عجیبی داشتم ، نشستن بر سر سفره هرکس جز پدرم را گدایی می‌دانستم ، حتی سفره پدر بزرگ ، حتی یک هفته ، شاید فقر احساساتم را تیز کرده بود ، وقتی فقیر می‌شویم ، حساس هم می‌شویم.

تنها دارایی‌های شخصی و باارزشم ، یک رادیو ، دوست تمام زندگی و یار تنهایی‌هایم تا همین امروز ، و یک ساعت مچی کامپیوتری که سوغاتی عمویم از سفر آمریکا بود ، حتی لباس و کیف و کفش مناسبی هم نداشتم ، در کوچه‌های خاکی ، کف لنگه‌ی چپ کفشم سوراخ شده بود ، کف پایم به اندازه یک سکه دو تومنی بزرگ آن زمان پینه بسته بود ، ولی شرم داشتم به پدر بگویم ، کفش‌هایم را از پدر مخفی می‌کردم.

سه یا چهار روز از بستری شدن مادر گذشته بود که اتفاق افتاد ، برای زنگ ورزش ، از ترس ضربه خوردن و خراب شدن ، ساعت عزیزم را از دست باز کردم و در کیف مدرسه ، در کشوی میز کلاس گذاشتم ، وقتی از حیاط مدرسه برگشتم ، ساعت را از کیفم دزدیده بودند.

شب وقتی پدر خسته از سر کار برگشت ، با پسری روبرو شد که دیگر بریده بود ،  پسری که وسط خانه نشسته بود و زار می‌زد ، پسری که کفش‌های کهنه‌اش را جلویش گذاشته بود و از همه چیز شاکی بود ، از سوراخ کف لنگه‌ی چپ کفشش ، از دزدیده شدن ساعتش ، از بی در و پیکر بودن خانه ، از اینکه نصف خانه برق نداشت ، از اینکه خواهر و مادرش نبودند ، از اینکه پدرش بی‌پول بود.

آن شب پدر هیچ قولی به من نداد ، صبح زود بدون خداحافظی از پدر به مدرسه رفتم ، آن روزها پدر اول غذای ظهر من را درست می‌کرد و بعد به سر کار می‌رفت. آن روز وقتی از مدرسه برگشتم ، کنار رادیو نامه‌ای دیدم که متاسفانه گم شده ولی کلمه به کلمه‌اش را به یاد دارم :

" بهرنگ جان برایت کباب درست کردم . روی برنج در یخچال است. قابلمه را روی بخاری بگذار گرم شود. نوش جانت. من هم شب برایت یک ساعت می‌خرم."


پدر می‌دانست کباب دوست دارم ، آخرین بسته گوشت‌مان را که برای آبروداری پیش میهمانی احتمالی کنار گذاشته بودیم ، برایم کباب کرده بود.

شب ، پدر برایم دو چیز خریده بود ، ساعتی که در عکس می‌بینید و یک جفت کفش. پدر یک اورکت آمریکایی سبز رنگ داشت که بسیار آن‌را دوست می‌داشت ، آن روز صبح رفته بود به میدان گمرک که نزدیک محل کارش بود و آن اورکت آمریکایی را به یکی از مغازه‌هایی که لباس دست‌دوم و کوله‌پشتی و کیسه‌خواب خرید و فروش می‌کردند ، هزار و هشتصد تومن فروخته بود ، وقتی می‌خواسته بدون خریدن لباس گرم ارزان‌تری از مغازه بیرون بیاید ، صاحب مغازه گفته بوده : " خب یه کاپشن ارزون بخر زمستونی مریض نشی" پدر پیشنهاد فروشنده را رد کرده و گفته بوده به تمام هزار و هشتصد تومن نیاز دارد ، فروشنده گفته بوده : " خب بیا یکی از این کاپشن بسیجی‌ها که از جبهه آوردند مجانی ببر" و به پدر یک کاپشن برزنتی نخودی رنگ که داخلش پشمی بود و کلاه داشت ، مجانی داده بود.

آن روزها ، بسیجی‌هایی که به جبهه می‌رفتند ، اگر سالم برمی‌گشتند ، استفاده از وسایلی را که در جبهه مجانی گرفته بودند در شهر حرام می‌دانستند و آن وسایل و لباس‌ها را به مغازه‌های میدان گمرک می‌دادند تا آنها هم این لباس‌ها را مجانی به سربازها یا فقرا بدهند.

پدرم با هزار و دویست تومن این ساعت و با ششصد تومن یک جفت کفش برایم خریده بود.

یک خاطره از دهه شصت؛ باارزش‌ترین دارایی من!

ساعتم بند لاستیکی زیبایی داشت که روی آن نقشه جهان بود و به مرور زمان پاره شد ، بهترین و آخرین مدل ساعت کاسیو در زمان خودش بود ، تا زمانی که دیپلم گرفتم همیشه این ساعت را دست می‌کردم ، هنوز هم سالم است ولی برای اینکه زیاد کار نکند و خراب نشود ، باتری به آن نمی‌اندازم.

زمانی بود که زیاد به مسافرت می‌رفتم ، در دوره دانشجویی یا وقتی که کسب و کاری داشتم. همیشه موقع سفر ، چه زمینی یا هوایی ، این ساعت را با خودم می‌بردم تا اگر در سفر اتفاقی افتاد و از دنیا رفتم ، آن لحظات آخر این ساعت همراهم باشد.

در این سالها که از آن زمان گذشته ، در زندگی ، بالا و پایین زیاد دیده‌ام ، ثروتمند بوده‌ام و دوباره فقیر شده‌ام ، حالا که به این ساعت نگاه می‌کنم دو نکته توجهم را جلب می‌کند : 


اول ، این ساعت همیشه باارزش‌ترین دارایی زندگی‌ام بوده ، وقتی حساب بانکی‌ام پر بود ، وقتی شرکت و دفتری در شمال تهران داشتم ، این ساعت از همه‌ی آن دارایی برایم باارزش‌تر بوده.


دوم ، آنطور که فکر می‌کردم ، زمستان سال ۱۳۶۵ بدترین دوران زندگی‌‌ام نبود ، حالا روزهای بسیار بدتری را می‌بینم ، دوست ندارم از مشکلات شخصی‌ام صحبت کنم ولی می‌خواهم بگویم این روزها جامعه‌ای را می‌بینم که در فقدان اخلاق و عاطفه ، تحمل دردهایی خیلی کمتر از دردهای آن روزگار هم غیرممکن شده است. 

، جامعه‌ای که در آن از افرادی مثل پدر من به پدر و مادرهایی رسیده‌ایم که بچه‌های‌شان را می‌فروشند یا اینگونه که در کوچه‌های محله‌ی فقیرنشینی که حالا زندگی می‌کنم می‌بینم ، بچه‌هایی که با لباس‌های تکه پاره در کوچه‌های کثیف در هم می‌لولند ولی پدر و مادرهای‌شان برای مشروب و مواد و حتی هر چند وقت یک‌بار عوض کردن گوشی موبایل‌شان ، خوب پول خرج می‌کنند.
از این جامعه‌ی بی اخلاق می‌ترسم ، از این جامعه‌ی بی‌رحم می‌ترسم و ناامید شده‌ام ، امیدی را از دست داده‌ام که لازمه تحمل وضعی است که در حال حاضر ، من و بخش بزرگی از این جامعه به آن دچار هستیم ، امید نداریم ، از همدیگر می‌ترسیم و در وضعیتی تحمل‌ناپذیر گرفتاریم ، در نبود اخلاق.

بهرنگ گرامیان/ نویسنده این متن، در سال ۱۴۰۰ بر اثر کرونا درگذشت.

اشتراک گذاری
برچسب ها
داریک موبایل صفحه خبر
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۵
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۴۷ - ۱۴۰۴/۰۱/۱۰
بسیار زیبا و تاثیر گزار بود. دقیقا حال اینروزهای خیلی از ماها که هر دو سبک از زندگی را دیده ایم. بسیار در خلوتم گریستم. روحش شاد و روح همه پدران و مادران سفر کرده شاد و قرین رحمت الهی باد
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۴۸ - ۱۴۰۴/۰۱/۱۰
چقد تلخ
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۱۳ - ۱۴۰۴/۰۱/۱۰
عالی
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۳۸ - ۱۴۰۴/۰۱/۱۰
متن نبود عشق بود یاد پدر و مادرهایی که امروز چه در قید حیات باشند و چه نباشند وجود و قلب ما بچه هاشون هستند پدر هایی که هیچ وقت حتی از گشنگی می مردن یه وعده غذا بیرون تنها نمی خوردند باور کنید همه چی در گذشته موند و رفت یاد پدرم افتادم که دیگه پیشم نیست و ......
سهیل
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۵۴ - ۱۴۰۴/۰۱/۱۰
کسی که چنین داستان زیبایی می نویسد حتما مورد عنایت حضزت حق است و ممنون از تابناک ، حال ما را خوش کرد و عجیب است که گاهی شرایط سخت باعث رشد انسانیت و لحظات تلخ اما دلفریب می شود و از درون مصیبت و زشتی ، زیبایی و انسانیت آفریده می شود .
نظر شما

سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.

برچسب منتخب
# ترامپ # قیمت طلا # مذاکره ایران و آمریکا # قیمت سکه # سلاح پلاسمایی # سریال پایتخت
الی گشت
نظرسنجی
رشد قیمت دلار با مذاکره با آمریکا متوقف می شود؟