به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، جهانگیر قاسمی یکی از خلبانهای نیروی هوایی است که پس از تکمیل آموزشها در ایران و اعزام به آمریکا، به میهن بازگشت و برای خلبانی هواپیمای شکاری فانتوم F4 انتخاب شد. او در سالهای جنگ از دوستان و همرزمان خلبانی چون زندهیاد منوچهر محققی بود و سالهای پس از جنگ نیز با اینخلبان فقید و پیشکسوت رفت و آمد و رفاقت داشت. او پس از جنگ به هواپیمای بوئینگ ۷۴۷ منتقل شد و پس از نیروی هوایی به پرواز با هواپیماهای مسافربری مشغول شد تا اینکه سال ۱۳۹۴ بازنشسته شد.
در فرصتی که برای گپ و گفت با اینخلبان پیش آمد خاطرات جنگی او و موضوعات مربوط به منوچهر محققی بهعنوان یکی از خلبانان نیروی هوایی که ایثار کردند و قدر ندیدند، پرداختیم.
مشروح قسمت اول اینگفتگو در ادامه میآید؛
* جناب قاسمی از ورودتان به نیروی هوایی شروع کنیم. فکر کنم ورودی ۱۳۴۹ هستید.
بله. اواخر ۴۹ بود.
* سال تولدتان را نمیدانم.
اول شهریور ۱۳۲۹.
* پس ۴۹ رفتید نیروی هوایی و تا جایی که میدانم دوره آموزشی ایران زود تمام شد.
۲۵ اسفندماه ۴۹ به دانشکده خلبانی رفتم. [خنده] شاید جزء معدود نفراتی باشم که نیروی هوایی فرستاد دنبالشان که چرا نمیآیی؟
* یعنی آزمون داده و قبول شده بودید؟
بله.
* دلسرد شده بودید که نمیرفتید؟
نه. بیخیال شده بودم. اما از طرف نیروی هوایی دژبان آمد در خانهمان. باورم نمیشد. مادرم گفت جلوی در ایستادهاند. دیدم بله! واقعا لباسآبیها آمدهاند. جناب سرهنگی که برای بخش استخدام بود، گفت برای چه نمیآیی؟
به اینترتیب ۲۵ اسفند وارد نیروی هوایی شدم و یکروز مانده به عید، دیدم با سر تراشیده و لباس به تن هستم. ولی هرکه میپرسید، میگفتم ورودی پارسال هستم.
* عید را در دانشکده بودید؟
نه. عید را رفتم مرخصی و بعدش آمدم.
* دانشکده هم که در ...
دوشانتپه بود. محیط بچههای خلبانی با بقیه دانشجوها فرق میکرد. همه در یکطبقه مجزا بودیم و امکاناتمان خیلی خوب بود. با اولین بیگتست امتحان زبان به آمریکا رفتم. دوره زبان را در پایگاه لکلند تگزاس پشت سر گذاشتم و بعد هم وارد پایگاه پروازی شدم. کل دوره آمریکایم ۱۵ ماه و ۱۲ روز بیشتر نشد.
* از همدورهایهایتان هم صحبت کنیم!
جناب حسین مولایی بود، دیگر، مصطفی روستایی هم بود که بعد از فانتوم به افچهارده رفت و الان شیراز زندگی میکند.
* داود اکرادی با شما همدوره بود؟
یکدوره جلوتر بود. یکی از بچهها بود که به هواپیمایی آسمان رفت. جناب عطا محبی را هم به یاد میآورم که یککلاس از ما جلوتر بود. ما هم زود تمام کردیم و فکر کردیم چه خبر است که زود برگردیم ایران. [خنده]
* پس سال ۱۳۵۰ رفتید آمریکا.
نه. ۵۱ رفتم. ورودی آخر ۴۹ هستم. شماره پرسنلیام ۵۰ و سه تا صفر است. اوایل سال ۵۱ بود که به آمریکا رفتم و بهمن ۵۲ برگشتم.
* تا اینجا که با منوچهر محققی آشنا نشده بودید. نه؟ آشناییتان مربوط به پایگاه بوشهر است!
بله. منوچهرخان از دانشکده افسری آمد و یکدرجه از ما جلوتر بود. شخصیت خاصی داشت. از آمریکا که برگشتیم، به پایگاه مهرآباد آمدیم و دوره کابین عقب اففور را دیدیم. بعد ما را فرستادند شیراز.
امیر خلبان زندهیاد منوچهر محققی سالهای پرواز با فانتوم D
*از اول برای اففور انتخاب شدید؟
بله. در شیراز هم، وارد گردان جناب فرامرزیان شدیم که خدابیامرز فکوری معاونش بود.
* پس باید در گردان ۷۱ آموزشی شیراز، غفور جدی و منوچهر محققی را دیده باشید...
بله اینها همگردانیهایمان بودند.
* یا مسعود صبوری، جناب (فریدون) صمدی ...
بله. جناب صمدی که استاد ما بود. در شیراز، جناب فکوری شد فرمانده گردان و افسر عملیاتش فریدونخان صمدی بود؛ استاد همه ما. جناب محققی و (هوشنگ) ویژه هم آنجا بودند...
* ... آقای (یدالله) خلیلی هم ...
یدی در گردان نبود. در یکنواختی بود...
* ... شهید (داریوش) ندیمی هم بود...
وای! شهید ندیمی که ...! دل آدم میرود! بله او هم بود.
* پس دوره زمینی اففور در مهرآباد را دیدید و ...
پرواز هم کردیم. بعد به گردان اففور D در شیراز رفتیم. بعد از یکسال و نیم، ما را فرستادند کابین جلو. گفتند چون با اففور D پریدهاید، به بوشهر بروید. چون پایگاه D آنجا بود. تا رسیدیم به انقلاب که اففورهای پایگاه را برداشتیم و آمدیم تهران.
* مرحوم محققی معلم شما نبود؟
نه. ولی هر کمکی میخواستیم دریغ نداشت. اینخاطره را بگویم، خندهدار است. در پایگاه بوشهر، یکساختمان U شکل داشتیم که روبروی دریا بود. آنزمان منوچهر مجرد بود. روزی به یکی از سربازهای پایگاه گفت این ۵۰۰ تومان را بگیر و برو هندوانه بخر! هندوانه آنزمان ۸ ریال بود. سرباز که اشتباه فهمیده بود، رفت و همه ۵۰۰ تومان را هندوانه خرید و آورد. اما منوچهر آنقدر حجب و حیا داشت که چیزی به سرباز نگفت و توبیخش نکرد که چرا همه پول را خرید کردهای؟ بعدازظهر زنگ زود و گفت بچهها بیایید دور هم هندوانه بخوریم!
* این حجب و حیا را همیشه داشته است!
بله. واقعا همینطور بود. خیلی محجوب بود. اصلا شخصیت خاصی داشت.
گردان ۷۱ شکاری پایگاه شیراز، امیران خلبان جواد فکوری، فریدون صمدی، داریوش ندیمی، یدالله خلیلی، مسعود صبوری، غفور جدی اردبیلی و ... در عکس حضور دارند
* پس شما پایگاه بوشهر بودید که انقلاب پیروز شد.
بله.
* و کابین جلو پرواز میکردید.
بله. البته هنوز پیروز نشده بود. شلوغیهای پیش از پیروزی بود. وقتی وارد بوشهر شدیم، چندروز بعد شاه رفت و بعد انقلاب پیروز شد.
* یعنی زمان پیروزی انقلاب، تهران بودید؟
بله و فرمانده گردانمان در مهرآباد منوچهرخان بود.
* فاصله انقلاب تا شروع جنگ در تهران ماندید؟
بله. جنگ که شروع شد میرفتیم پروازهای پایگاه همدان را انجام میدادیم.
* بهعنوان مامور؟
بله. اوایل که شب تا صبح در مهرآباد پرواز میکردیم. هفتاد شب اول جنگ را، حدود ۲۱۵ ساعت پریدم.
* برای حراست از آسمان تهران؟
نه. نزدیک مرز پرواز میکردم. یکشب برف میآمد، یکشب هواپیما خراب میشد و یکشب هم اتفاقات دیگر میافتاد. کمترینمیزان پروازم ۳ ساعت بود. حداکثر هم ۵ ساعت و ۴۵ دقیقا روی آسمان بودم. حدود ششهفت ماه که گذشت، سال ۱۳۶۰ به همدان منتقل شدم.
* آقای (محمد) عتیقهچی و اکرادی هم بودند؟ نه
بله اینها در پایگاههای بوشهر و بندرعباس بودند که به همدان منتقل شدند.
* ولی محققی منتقل نشد. پروازها را از تهران میرفت. نه؟
بله. زمان کوتاهی معاون آموزش نیروی هوایی شد. ما آنموقع در همدان بودیم. من پروازهای معلمی اففور را با آمریکاییها پریده بودم. معمول بود برای معلمی دهدوازده راید بیشتر نپرند ولی من با آمریکاییها ۲۳ راید پریدم. لاف بامبینگ و ....
* با اففور لافبامبینگ تمرین میکردید؟
بله. نتیجه همینتمرینها را در جنگ پیاده کردیم.
* آخر لافبامبینگ را که با F5 انجام میدادند!
نه. اف پنج سیمولِیت (شبیهسازی) میکرد. لافبامبینگ برای اففور بود که کامپیوتر داشت. با افپنج...
* مدل حسی و چشمیاش را انجام میدادند...
... بله. خوبی افپنج کوچولو بودنش بود که در آسمان دیده نمیشد. در آنپروازهای معلمی، با یک آمریکایی بودم که در ویتنام پرواز کرده بود. حین پرواز میگفت برویم ۵۰۰ پا! خب من لُو لِول ۵۰۰ پایی با ۶۰۰ نات سرعت ندیده بودم. وقتی به کوهها میرسیدم، میگفت اینورت (وارونه) کن! چون بروی بالا رادار تو را میگیرد. آنموقع با خودم میگفتم این چه پروازی است دیگر! گفت جنگ که شد بهت میگویم!
وقتی جنگ شد و از شدت پایینبودن، زیر هواپیما به نخلهای جنوب میگرفت، حکمت کار آناستاد آمریکایی را فهمیدم. چون دستگاههای ردیابیمان را هم خاموش میکردیم که رادار ما را نگیرد.
* پس در مقطع آغاز جنگ که منوچهر محققی در بوشهر پرواز میکرد، شما تهران بودید!
بله.
* به بوشهر مامور نشدید؟
نه. اول به همدان مامور شدم و برای مدتزمان کمی هم به بندرعباس. اینقدر (در همدان) پریده بودیم گفتند خسته شدهاید بروید بندرعباس که پروازهایش آسانتر بود. ولی منوچهر و (ابوالفضل) مهدیار و ... در بوشهر بودند.
پایگاههای نزدیک مرز مثل بوشهر، دزفول و همدان ماموریتهای بیشتری انجام میدادند. وقتی هم ما به همدان رفتیم، یکنکته مهم وجود داشت. باید بگویم عراقیهای اول جنگ، با اواسط و اواخر جنگ خیلی فرق داشتند.
* شما با اففور D آموزش دیده بودید ...
بعد رفتیم برای E. یکی از بزرگان اففور میگفت فرق D با E این است هرکسی میتواند با E پرواز کند ولی با D نمیتواند.
* D قلق دارد.
بله. چون اسلت نداشت و در مانورهای سنگین باید مواظب بودی، هواپیما برنگردد و در اسپین نیافتد.
* دود هم میکرد.
بله. خدابیامرز فکوری سر همینماجرا ما را از دزفول برگرداند. مدتی آنجا بودیم که گفت اینهواپیما دود میکند. اینطور فایده ندارد.
فانتوم افچهار E نیروی هوایی ارتش
* در گفتگویم با آقای عتیقهچی صحبت ماموریتهای شهید اکرادی بود. اینمساله مربوط به روزهای همدان است. ایشان اسم شما را برد ولی ظاهرا اشتباه کرد.
نه. درست گفته. اسم من ۱۰ روز روی تابلو بود. فردایش که اسم مرا عوض کردند، داود را جایگزین کردند که رفت.
* همانپروازی که شهید شد؟
بله.
* که سرما خورده بود؟
بله همان بود.
*آقای عتیقهچی اول گفت جهانگیر قاسمی بود. بعد گفت نه اشتباه کردم، داود اکرادی بود!
اسم من چندروز روی تابلو مانده بود. بچهها میرفتند کنار مرز کَپ (پرواز گشت) میپریدند. چندنفر هم برای اس.ام (ماموریت ویژه) میرفتند. چندروزی که اسم من بود، اس.ام نخواستند ولی تا اسم داود را گذاشتند ماموریت ویژه آمد. که رفت و شهید شد.
* آنهفتادشب اول که در تهران کپ میپریدید، اتفاق و سانحهای داشتید؟
به آن صورت نه! ولی خیلی مشکل بود. چون همهجا تاریک بود و ما هم چهارپنج ساعت در آنوضعیت گشت میزدیم. نه پایین چیزی معلوم بود نه بالا. یکی دوتا از بچهها گفتند شماها که کپ میپرید، کار خاصی نمیکنید! یکی از همانها آمد کپ پرید، فردایش در فاینال اجکت کرد.
* چرا؟
ورتیگو شد و بهناچار پرید بیرون.
* یکی از مشکلات جدی آنشبها، پدافند خودی بود که خودی را از دشمن تشخیص نمیداد!
بله. در یکی از همینپروازها که شهید (محمدرضا) آذرفر کابینعقبم بود، رفتیم روی ساده. خاموشی مطلق بود. یکهدف را دیدم و به کابین عقب گفتم «رضا! هدف!» گفت «آره میبینم!» دیدیم دارد از صفحه رادار خارج میشود. گفتم شاید دارد فرار میکند. رادار کرج گفت «هدف را بزنید!» گفتم نزدیک ساوه! ارتفاع ۲۵ هزارپا! چه هدفی میتواند باشد؟ چهپرندهای است که با اینارتفاع تا اینجا آمده است؟ عجب خلبان بیکلهای است! نزدیک رفتم هدف را بزنم که ناگهان رادار سوباشی گفت: «بابا! اونتانکره! دارد در منطقه گردش میکند! نزنید ها!»
بله. گاهی از اینمسائل هم بود. گاهی به اشتباه، خسارتهایی وارد میشد که ناشی از تصمیمات عجولانه بودند.
* یکفانتوم E هم داریم که یک اففور D را زد.
بله.
دلخواه اکبری بود که به اشتباه ... اسمش را یادم رفت ...
* (علیاصغر) فتحنژاد!
بله. اتفاقا رفیق هم بودند. ولی اشتباهی او را زد.
* اوایل جنگ از ایناتفاقات و بینظمیها وجود داشت. پس، شما هفتادشب اول جنگ را تهران بودید و بعد رفتید همدان.
بله. قبلش هم چندروزی رفتم بندرعباس که آنجا هم کارمان زدن کشتیها بود.
* هنوز با محققی پرواز نکرده بودید؟
پرواز جنگی نه. ولی در پایگاه شیراز زیاد با او پرواز کرده بودم.
* در بالش؟
نه. کابین عقب بودم. بعد که آمدم کابینجلو، (از شیراز) به بوشهر منتقل شدیم و بعد هم تهران. شاید در تهران، یکی دو پرواز با او کرده باشم. اشاره کردم که پیش از انقلاب آنرایدهای معلمیام را با آمریکاییها گذراندم. انقلاب که شد آنها رفتند و ما هم با شرایط سختی مواجه شدیم. در همدان بودم که منوچهر آمد و گفت «تو چرا صدایت درنمیآید ۲۳ راید معلمی رفتهای؟» گفتم چه بگویم خب؟ گفت فردا یکپرواز برایت میگذارم. آنزمان مدیر آموزش نیروی هوایی بود. بعد از آنپرواز، معلمی ما را امضا کرد و انداختمان در هچل! [خنده]
* رفتارش حین پرواز چهطور بود؟
خیلی آقا بود. کمتر کسی را مثل او دیدهام. اگر از کسی عصبانی میشد، میریخت توی خودش. دم نمیزد!
* در آنپرواز، عصبانیاش کردید؟
نه. چون پیشتر خیلی با هم بودیم، همدیگر را میشناختیم. هیچوقت عصبانیتش را ندیدم. همیشه خندهرو بود.
* بله دوستانش همیشه درباره آرامش همیشگیاش صحبت میکنند!
همیشه آرام بود. منوچهر اینهمه ماموریت انجام داد. ممکن است کسی بپرسد خب نمیترسید؟ چنینچیزی درست نیست چون ترسیدن، یکی از نشانههای انسانبودن است. مهم پیروز شدن و غلبه بر آن است. چون همه ترس را دارند.
* اینمساله یکی از سوالات همیشگیام از همرزمان محمود اسکندری بود؛ اینکه چهطور اینقدر نترس بوده است. منوچهر محققی هم همینطور بوده است!
بگذار یکخاطره از آمریکا برایت بگویم. یکی از دوستان ما در پروازهای آموزشی T38 بود. بچهها (خلبانها) متوجهاند که را میگویم. اگر موقع فرود هواپیما را بالا نگه میداشتی، بهسرعت میرفت روی بال. چول بالش کوچک است. یعنی باید زمانیکه به بالها فشار وارد میشد، چرخهایت را میزدی زمین. در یکی از آنپروازهای آموزشی، برای ایندوست ما موقعیت خطرناکی پیش آمد که نزدیک بود به سانحه ختم شود. بعد از پرواز، معلم از او پرسید «تو نترسیدی؟» او هم گفته بود نه! چندبار اینسوال و جواب بین معلم و شاگرد رد و بدل شد و دوست ما هم هربار گفته بود نه، نترسیدم! همیشه مساله باعث شد برایش جلسه بگذارند و در کمیسیون گفتند آقا اینخلبان مشکل دارد! چون عوامل انسانیاش کم است که نترسیده! یعنی یکچیز غیرطبیعی در اینآدم وجود دارد. مگر میشود آدم در آنشرایط نترسد؟ اینشد که جلسه همفکری تشکیل دادند و در نهایت استادش برای بار آخر از او پرسید «فلانی! تو نترسیدی؟» او گفته بود «خب یککم ترسیدم!» این را که گفت، برایش دست زدند و گفتند مثل اینکه او هم آدم طبیعی است.
پس، مهم این است که وقتی ترس آمد، بتوانی کنترلش کنی!
* مدیریت لحظه!
بله. من هم در ماموریتهای جنگی همیشه تا پای هواپیما فکرم مشغول بود اما همینکه موتور میدادم و وارد باند میشدم، همهچیز از ذهنم خارج میشد! دیگر چیزی در سرم نبود جز ماموریت!
صادق وفایی
ادامه دارد ...
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.