خاطرات طنز در دوران دفاع مقدس ـ 15

چاي مي‌خوري، ياد ما هم باش...!

گردآوري: عبدالرحيم سعيدي راد
کد خبر: ۱۳۰۰۵۰
|
۱۹ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۱ 10 November 2010
|
10046 بازدید
|
۶
سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم می‌کنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبال مي كنيم. براي ارسال خاطرات خود مي توانيد در پايين همين صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنيد.


پسر خاله زن عموی باجناقم

یک روز «سید حسن حسینی» از بچه‌های گردان؛ رفته بود ته درّه برای ما یخ بیاورد. موقع برگشت با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت، مي گفتيم: بدون شک شهید شده بود.
آماده می‌شدیم برویم پایین که سید حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدم: «سید! چی شد؟»
گفت: «آشنا در آمدیم (منظورش با خمپاره بود)، پسر خاله زن عموی باجناق خواهر زاده نانوای محله مان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم!»


چاي مي‌خوري، ياد ما هم باش!...

یکی از بچه‌های رزمنده نوبت شهرداری‌اش که می‌شد خیلی خودش را تحویل می‌گرفت. موقع چاي كه مي‌شد، اول يك شيشه‌ مرباخوري لب به لب چاي مي‌ريخت و شروع مي‌كرد به خوردن، و هي تند و تند مي‌گفت: «نه،‌ بدك نيست، كهنه‌ دم و تازه جوش است!»

بقيه هم تماشا مي‌كردند و آه از نهادشان بلند مي‌شد. بعد هم يك دور دیگر با بچه‌ها چاي مي‌خورد. طوري شده بود كه ديگر تا او شهردار مي‌شد و مي‌رفت سراغ كتري؛ بعضي مي‌گفتند: «چاي مي‌خوري، ياد ما هم باش!»
 البته به روي مبارك نمي‌آورد و مي‌گفت: «اي به چشم».


نفسم می‌گوید نخور!

با اشتها و ميل تمام مشغول خوردن بود و لابه‌لاي لقمه‌هايي كه مي‌گرفت، هر وقت فرصت نفس كشيدن پيدا مي‌كرد، خيلي جدي و قطعي مي‌گفت: «بزرگان ما مي‌گويند يكي از راه‌هاي مبارزه با نفس اين است كه هرچه او مي‌گويد بكن، مخالف آن كني، حتي اگر بگويد عبادت كن. الآن مدتي است مرتب نفس من با زبان بي‌زباني به من مي‌گويد: «كم بخور، كم بنوش و من براي اين‌كه با او مبارزه كنم عكس آن را انجام مي‌دهم.»
بعد اضافه مي‌كرد: «البته ممكن است ريا بشود، چون در حضور شما مبارزه مي‌كنم.»


مي ‌ترسم خفه شوم

امدادگر بودم. هنگامي كه عازم خطوط پدافندي بوديم، باران شديدي در حال باريدن بود. فرمانده‌ گردان رو به من كرد و با لبخندي گفت: « فلاني حواست جمع باشه اگر من شهيد شدم، مرا به سينه روي برانكارد بخوابانند، چون ممكن است آب باران داخل دهانم برود و خفه شوم!»


موتورسواري

فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظایف را تقسیم می‌کرد و گروه‌ها یکی یکی توجیه می‌شدند.یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند . سرش را چرخاند و به يك رزمنده نوجوان  گفت: «تو! پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده!»
آن نوجوان بلند شد. خواست بگوید موتور سواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور و فرمانش را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن!!!
صدای خنده همه رزمنده‌ها بلند شد.  


تا کی منطقه هستی

رسم بود وقتی دو نفر به هم می‌رسیدند اولین سؤالی که می‌کردند این بود: «تا کی منطقه هستی، چه وقت پایانی یا تسویه می‌گیری؟»
...و اگر شخص بنا نداشت جواب بدهد و می‌خواست طرف را سر گردان کند یا واقعاً می‌خواست بی حد و عدد در جبهه بماند می‌گفت: «تا انقلاب مهدی (عج)»
...و شنوده اگر از جنس خود برادران بود، تبصره می‌زد: «البته اگر تا عید ظهور کند؟»
...و جواب می‌شنید: «مسلماً!»
*به نقل از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

ادامه دارد...
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما تبلیغ پایین متن خبر
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۶
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۲۸ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۹
انسان های شریف وپاک و صادق کاش قدر دان شما باشیم
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۴۶ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۹
سلام
اين کار جالبی است ولی خواهش ميکنم به نوعی تيتر اين اخبار را با بقيه مجزا کنيد تا اشتباهی از ديدبيننده خارج نشه
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۴۷ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۹
خاطره موتور سواري واقعا خنده دار بود.
برچسب منتخب
# قیمت طلا # مهاجران افغان # حمله اسرائیل به ایران # ترامپ # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سردار سلامی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
عملکرد صد روز نخست دولت مسعود پزشکیان را چگونه ارزیابی می کنید؟