سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم میکنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبال مي كنيم. براي ارسال خاطرات خود مي توانيد در پايين همين صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنيد.
ماجراي عزيز و سرباز موجياوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.
يك روز یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110 بستري است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!»
یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟»
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: «بنده خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!»
پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟»
همگی گفتیم: «نه کجاست؟»
پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگر دنبال ایشان نمی گردید؟»
همگی با هم گفتیم: «چی؟ این عزیزه!؟»
رفتیم سر تخت. عزیز، بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت: «حالا مرا نمی شناسید؟»
یهو همه زدیم زیر خنده. گفتم: «چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!»
عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!»
بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند. آهي كشيد و گفت: «وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یهو بلند شد و نعره ای زد: عراقی پست می کشمت!
چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد....»
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.
عزیز ناله کنان گفت: خنده داره؟ تازه بعدش را بگویم. يه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت: «مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: «بابا من ایرانیم، رحم کنید.»
یه پیر مرد با لهجه عربی گفت: «آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید»
ديگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.»
پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: «چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!»
خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور، می کشمت!»
عزیز ضجّه زد: «یا امام حسین!. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»
*به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک – داود اميريانچهار، پنج كيلو پسته كافيهخدا رحمت کند «مرحوم فخرالدین حجازی» را، یک بار آمده بود کرمان تا با سخنرانی های داغ خود مردم را برای حضور در جبهه دعوت کند. وسط حرفاهايش یکباره گفت: با تو هستم!.....تو! (با انگشت هم اشاره می کرد) یکی از بچه ها که هم اکنون جانباز است، مقابل ایشان نشسته بود تصور کرد به او می گوید با تعجب با اشاره می گوید من!!!
آقاي حجازيگفت: « بله با تو هستم .....با تو، از جا بلند شو!»
دوست من از جا بلند شد (توائم با اضطراب)
آقاي حجازي محكم ادامه داد: «بند فانوسقه و حمایلت را محکم ببند! پوتین به پا کن و حرکت کن به سوی جبهه ها»
بعد از سخنرانی این دوست جانباز را صدا زد گفت: «تو را صدا زدم تا كمي از آن پسته های کرمانی بیاری من بخورم! زیاد نیاری ها... 4؛ 5 کیلو کافیه!»
خنده حاضران بلند شد.
*به نقل از يكي از خوانندگان تابناك کلاس مدرسه می روم. سی سالمه یک روز داخل چادر مشغول ناهار خوردن بودیم. از چادر بغلی یکی از برادران آمد و مثل بچه ها گفت: «بابا گفته اگر سبزی دارین یک خرده بدین!»
رفقا هم که سرشان درد می کرد برای این طور حرف ها. یکی گفت: «بارک الله پسر خوب که به حرف بابا گوش می کنی. خوب عمو جان کلاس چندمی، چند سالته؟»
او که سعی می کرد نقشش را خوب بازی کند، سرش را انداخت پایین و با حجب و حیا شکسته بسته جواب داد: «کلاس مدرسه می روم. سی سالمه!»
آفرین بیا این سبزیها را بگیر و به بابا بگو: «مگر دستم بهت نرسد. بلایی به روزگارت بیاورم که آن سرش ناپیدا باشد.»
* فرهنگ جبهه ـ جلد سوم (شوخ طبعی ها) ـ سید مهدی فهیمی چقدر بابام گفت نرو!یکبار از سر بیکاری روي چهار تكه كاغذ، كلمات اسير، مجروح، شهيد، سالم را نوشتند، هر كس يكي را برداشت. فردی که کلمه «سالم» را برداشته بود، گفت: «بله، اگر قرار باشد ما هم شهيد شويم، چه كسي از كيان اسلامي محافظت كند؟ معلوم است ما براي خدا مهم هستيم، شايد هم بايد در خليج فارس، آمريكا را سرجايش بنشانيم.»
شخصي كه كلمه «اسير» به او افتاده بود مرتب ميگفت: «به جون شما، من چاهكن بودم، نميدونستم اونا كه كندم سنگره و برادران مظلوم بعثي را از آنجا ميزنند.»
شخصي كه قرار بود زخمي باشد در حالي كه با دست روي پايش ميزد، گفت: «غير ممكن است، ننهام قبول نميكنه! ميگويد بچهام را صحيح و سالم تحويل دادم، همانطور هم تحويل ميگيرم.»
نفر آخر كه كلمه «شهید» را برداشته بود، سرش را روي ديوار گذاشته بود و با حالتی شبیه به گريه ميگفت: «چقدر بابام گفت جبهه نرو، من گوش نكردم، حالا اگر شهيد بشوم، بابام مرا ميكشد.»
* به نقل از ماهنامه «جاودانه هاي استان همدان» شماره 12ادامه دارد ...