سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم میکنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبال ميكنيم. براي ارسال خاطرات خود ميتوانيد در پايين همين صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنيد.
خارج از كشور آدم شوخطبعي بود، روزي كه براي اولين بار داخل خاك عراق شديم، به محض عبور از مرز، لباس خاكي رنگش را درآورد.
پرسيدم: «پسر اين چه كاري است ميكني؟»
با خنده گفت: «دلم ميخواهد، اينجا كه ديگر ايران نيست، خارج از كشور است، هرطور مايل باشم لباس ميپوشم. شما هم اگر گرمتان است، ميتوانيد لباستان را بيرون بياوريد.»
شاید به خواب ببینمپسر تنبلی نبود، اما آن شب اصرار داشت که من به جای او بروم سر پست.
هر چه فکر کردم عقلم به جایی نرسید، حساس شدم، گفتم: «فلانی، قضیه چیه که نمیخواهی من بدانم، من که قبول کردم به جایت نگهبانی بدهم.»
گفت: «آخه خانوادگی است!»
بیشتر شک کردم، خانه کجا؟ این جا کجا؟
گفتم: «ما را گرفته ای؟»
گفت: «نه به جان خودم»
بعد که دید دست بردار نیستم گفت: «می دانی چیه؟ من دیشب خواب نامزدم را دیدم، گفتم شاید امشب هم به خوابم بیاید، من نباشم خوبیت ندارد!»
مهتابی بالا سرم هم روشنهتصور میکردم که او هم یکی از همانهاست که اگر مثلا به او بگویم : «نورانی شده ای» یا «بالهایت بلند شده و روی باند نشستی (نپری) یا بلند نشی» سرش را میاندازد پایین. لابد سرخ و سفید میشود که : «اختیار دارید» یا : «این وصلهها به ما نمیچسبه» و «خجالتمون نده» و «حرفهای نفس پرور میزنی» و این جور حرفها. اما او در جواب وقتی گفتیم: «نورانی شده ای!»
گفت: «زیر نور آفتاب نشسته بودم... نگاه کن!... مهتابی بالا سرم هم روشنه!»
... و من فهمیدم که دست بلاي دست بسياره.
واليبال چادريهمانطور نشسته، زير چادر واليبال بازي ميكرديم كه فرمانده وارد شد. دست پاچه شديم و قبل از آنكه عكس العملي نشان دهد، به دست و پايش افتاديم و عذر خواستيم و قول داديم كه ديگر تكرار نشود.
اما در كمال تعجب ديديم رو به ما كرد و در حالي كه سرش را تكان ميداد گفت: «اين چه كاري است ميكنيد؟ قديما وقتي مثل شما بسيجي بودم در چادر فوتبال بازي ميكردم! واليبال كه چيزي نيست!!!»
كمپوت لوبيا چيتي!شهيد تورجي، در عمليات والفجر 8 مجروح شده بود و بچهها گروه گروه براي ملاقات او به بيمارستان ميرفتند.
با تعدادي از بچههاي گردان براي ملاقات به بيمارستان رفتيم و براي سربه سر گذاشتن، به جاي كمپوت چند عدد كنسرو لوبيا كه شبيه كمپوت بود، براي او برديم و روي ميز كنار تخت او گذاشتيم. بعد خوش و بشي با او كرديم و حمدی خوانديم و داشتیم با او خداحافظي میكرديم که پرستار بيمارستان به خيال اينكه آنها كمپوت است، براي او يك كمپوت را باز كرد و گفت: «اينكه خوراك لوبياست!»
كمپوت ديگر را هم باز كرد؛ آن هم لوبيا بود!
اينطوري لو رفتيم و بساط خنده در فضاي اتاق بيمارستان راه افتاد.
صدام بغداد رو ترک کرده تازه شایعه فرار صدام از بغداد قوت گرفته بود، خیلیها حرف میزدند اما از او هیچ کس انتظار نداشت. يك روز يكي از بچهها پتوی جلو سنگر را بالا زد و با شور و حال و شتابی خاص گفت: «خبر دارید، صدام بغداد رو ترک کرده؟»
همه بچهها یک صدا که: «راست میگی؟»
جواب داد: «آره میگن بغداد رو ترک کرده..»
همه سراپا گوش و چشم بودند که مثلا بگوید به آمریکا یا جای دیگر پناهنده شده که با خنده اضافه کرد: «حالا ديگه به جاي بغداد تیر میکشه!»
منظورش سیگار بغداد (يك نوع سيگار عراقي بود) و سیگار تیر بود.
ادامه دارد...