قدس: در میان همهمه و شور و شوق میهمانان وقتی که عروس جوان در برابر حیرت میهمانان به جای گفتن بله، پاسخ نه را هنگام جاری شدن خطبه عقد داد، قطرههای درخشان اشک از پشت تور سفید، پرده از یک فریبکاری برداشت.
دانشگاه که قبول شد، کاری هم در یک شرکت برای خودش دست و پا کرد تا هزینههای تحصیلش باری بر دوش پدر نباشد. برای پدر و مادرش که جز او 5 فرزند دیگر داشتند، تامین هزینههای زندگی دشوار بود. پدر اعتقاد داشت که دختر باید زود شوهر کند، حتی قبل از اینکه بخواهد دیپلمش را بگیرد، پدر تصمیم گرفته بود او را شوهر دهد ولی هر بار دخالتهای مادرش مانع از ازدواج زودهنگام او شده بود.
ترم اول را تمام کرده بود. در تعطیلات میان 2 ترم زمانی که از محل کار به خانه برگشت در نهایت تعجب متوجه حضور مادربزرگ در خانهشان شد. ورود مادربزرگ به خانه آنها یعنی اينکه حتما خبری شده بود.
لازم نبود مهتاب زیاد منتظر شود. چون نیم ساعت بعد معلوم شد که قرار است فردا برای او خواستگار بیاید. مهتاب علاقهای به ازدواج نداشت. سر کار رفته بود که درآمدی داشته باشد و ناچار به ازدواج نشود، ولی آنطور که او فکر میکرد، نشد.
مادر و خواهران پسر، روز بعد به خواستگاری آمدند. همه چیز خیلی تند و سریع پیش رفت. پدرش معتقد بود که این پسر چون در مغازه پدرش کار میکند، از نظر مالی تامین میشود و به همین علت زندگی مهتاب از نظر درآمد و شغل شوهرش برای همیشه بیمه شده است.
در این مدت هر وقت که مهتاب خواسته بود با پسر جوان روبهرو شود، خانوادهاش بهانه آورده بودند. مهتاب تنها عکسی از او دیده بود. ولی پسر جوان هر شب تلفنی با او صحبت میکرد. مهتاب چند بار از او خواسته بود که یکدیگر را ملاقات کنند ولی حمید هر بار گفته بود که نمیتواند محل کارش را ترک کند.
یک ماه بعد از خواستگاری بود که خانوادهها سرگرم چیدن مقدمات ازدواج شدند. مادر و خواهران داماد، همراه مهتاب برای خرید رفتند و زمانی که مهتاب و مادرش سراغ حمید را گرفته بودند معذرتخواهی کرده بودند که حال مادربزرگ او بد شده و ناچار حمید که بزرگترین نوه پسری است، او را به بیمارستان برده است.
مهتاب از اینکه حمید به این راحتی تحتتاثیر اطرافیان قرار میگرفت و از او چشمپوشی میکرد، ناراحت بود. او تصمیم گرفته بود که هرطور شده پس از ازدواج با حمید برخورد کند. بالاخره زمان عقد فرا رسید. مهتاب به آرایشگاه رفت. عصر بود که داماد جوان به آرایشگاه رفت تا با عروس به محل برگزاری عقد بروند. مهتاب که از رفتارهای حمید ناراحت بود، در اولین برخورد با او سعی کرد کاملا نسبت به او بیمحلی کند. مهتاب در تمام مدتی که روی صندلی جلو نشسته بود، سکوت کرده بود. در عوض حمید دائم با او صحبت میکرد و خوشحال بود.
مهتاب در میان هلهله و شادمانی اطرافیان روی صندلی و کنار سفره عقد نشست. در حالی که قرآن را باز کرده بود، از میان آینه نگاهش به حمید افتاد. حمید دستکش در دست داشت. مهتاب برای لحظهای به فکر فرو رفت. چه شده بود که حمید دستکش به دست داشت. با خودش فکر کرد شاید به خاطر سردی هوا او دستکش به دست کرده و فراموش کرده که آن را از دستهایش در بياورد. به همین علت خیلی آرام به او گفت:دستکشهایت را دربیاور. زشت است جلوی میهمانان دستکش به دست کردهای. عکسهایمان هم زشت میشود.
حمید با لبخند گفت:حواسم نبود. مگر شما حواس برای من میگذارید.
عروس و داماد لبخندی زدند. صدای هلهله و شادمانی با ورود عاقد بلند شده بود. عروس جوان که چادر سفیدی را روی سرش انداخته بود، با ورود عاقد و سکوت میهمانان برای خوشبختی خودش دعا میکرد. او از ته دل حمید و تمام بیتوجهیهایی را که در این مدت کرده بود، بخشید و از خدا خواست تا او را در تمام لحظههای زندگی یاری کند.
عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرده بود. وقتی برای سومین بار عاقد خطبه عقد را خواند، در یک لحظه مهتاب که بشدت عصبی شده بود، در برابر حیرت تمام میهمانان به جای آنکه پاسخ بله بدهد، با صدای بلندی گفت:نخیر.
عاقد با تعجب از میهمانان خواست که ساکت باشند و بعد، از عروس علت پاسخ منفیاش را سوال کرد.
مهتاب که بشدت شوکه شده بود با صدای لرزان گفت: تازه متوجه شدهام که چرا این آقا حتی هنگام خرید حلقه عروسی همراه ما نبود. الان زمانی که ناچار شد دستکش از دستهایش بیرون آورد در یک لحظه متوجه نقصی شدم که در یکی از انگشتانش وجود دارد. اگر از اول حقیقت را به من گفته بود، با او ازدواج میکردم. ولی چون متوسل به مکر و حیله شده و حاضر نبوده در این مدت با صداقت با من برخورد کند، حاضر به زندگی با او نیستم. مردی که از روز اول با فریبکاری وارد ازدواج شود، هیچگاه با صداقت زندگی نخواهد کرد...
سکوت غمباری فضای مجلس عقد را پر کرده بود. داماد که بشدت ناراحت و عصبی بود، در حالی که به خانوادهاش بشدت اعتراض میکرد، مجلس را ترک کرد.