به ياد سردار بانه؛

«خداوندا! مرا از شراب عشقت، جرعه‌ای بنوشان»

یک شب اتفاق جالبی افتاد. تازه نماز مغرب و عشا را خوانده بودم که چشمم افتاد به دیوار حیاط، دیدم چهار پنج نفر به ردیف روی دیوار ایستاده‌اند. اسلحه‌ای در خانه داشتم، آن را برداشتم و آماده کردم. دخترم را بغل گرفتم و همراه پسرم سه تایی آمدیم به حیاط. دیدم اینها اصلا حواسشان به ما نیست. کمی ایستادم و نگاهشان کردم. آنها با یک سیم برق یا چیزی شبیه همین، ور می‌رفتند...
کد خبر: ۱۶۰۵۷۳
|
۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۵:۰۷ 24 April 2011
|
23186 بازدید
|
سرویس دفاع مقدس «تابناک»ـ او همیشه می‌گفت: «خداوندا! مرا از شراب عشقت، جرعه‌ای بنوشان»
 
نخست:

چهاردهم بهمن ماه سال 1333 هـ.ش در شهرستان خوي متولد شد. دوره ابتدایي را در دبستان هدايت (سابق) گذراند و دوره متوسطه را در دبيرستان شمس (سابق) به پايان رساند. با تلاش زیاد، توانست وارد دانشگاه شود و پس از پایان دوران دانشجویي و گذراندن خدمت سربازي، به استخدام شركت مخابرات آذربایجان غربی درآمد. در سال 1358 ازدواج كرد. ثمره اين ازدواج سه فرزند است؛ يك دختر و دو پسر.

دوم:

وقتی به تهران آمد تا در دانشكده مخابرات به ادامه تحصيل بپردازد، در همان روزهاي نخست به مبارزات دانشجویي پيوست. سال هاي 1355 و 1356 كه اوج سخت گیری و دیکتاتوری شاه بود، طنين رساي اذانش در دانشکده همراه با صوتي دلنشين بود كه همه را به پيوستن به صفوف نماز جماعت دعوت مي‌كرد و این زماني بود كه نماز به پا داشتن و گرد هم آمدن در مسجد دانشكده جرم بود و خيلي‌ها كه امروز از همه پرمدعاتر هستند، از آمدن به مسجد مي‌ترسيدند. هنگامي كه او با اخلاص فراموش ناشدني از امام زمان (عج) ياد مي‌كرد و القاب امام را به زبان مي‌آورد، به جان ها زندگی و به دل ها، آنچنان قوتي مي‌بخشيد كه ياري رساندن به امام در تبعيد را بي مهابا مي‌پذيرفتند.

دوستانش براي هميشه پیام های او را آويزه گوش داشتند و در برنامه‌هاي تفریحی كوهپیمایی كه آن روزها راه مفيدي برای گریز از فساد اجتماعي بود، گرد هم جمع می‌شدند. او در این برنامه‌ها هم نقش فعالي داشت؛ سرودهاي انقلابي كه توسط ايشان خوانده مي‌شد، هيچ گاه از ياد دوستانش نخواهد رفت.

در اعتصابات دانشجویي، با خط خوب و زيبايش، اطلاعيه‌هاي بزرگ ديواري مي‌نوشت. دافعه و جاذبه متعادلی داشت؛ همه او را دوست مي‌داشتند و دوست داشتني بود.

در سال 1355 به دست مأموران ساواك دستگير مي‌شود، ولی پس از آزادي، دوباره به مبارزات خود ادامه مي‌دهد. پس از پایان دانشگاه براي خدمت سربازي به پادگان لويزان اعزام مي‌شود.

اين دوران با اوجگيري حركت انقلاب و صدور فرمان امام خميني (ره) مبني بر ترك پادگان‌ها به وسيله نیروهای مسلح همزمان مي‌شود. در اين ميان، او نيز بنا به وظيفه شرعي به شهيد حجت الاسلام محلاتي مراجعه مي‌كند و با بیان کارهایی که در پادگان انجام می‌دهد، از ایشان کسب تکلیف می‌کند. شهید محلاتی اجازه نمي‌دهند او از پادگان فرار کند و مي‌گويند، كه براي انتقال اطلاعات پادگان آنجا بماند.

سوم:

هنوز نخستين فرزندش به دنيا نيامده بود كه رهسپار جبهه‌هاي غرب كشور شد. او به سر پل ذهاب و ارتفاعات بازي دراز رفت تا به دفاع از مرزهای کشور در برابر متجاوزان بپردازد. او پس از حضور در جبهه‌های غرب، یکی از نخستين حملات را عليه دشمن صورت داد و همراه با رزمندگان پيروز اسلام، نخستین موفقيت را برای کشورمان در جنگ نابرابر و تحمیلی به دست آورد. در آن هنگام، هنوز در جبهه‌های جنوب ـ که کانون درگیری‌ها بود ـ عملياتي از سوی ایران صورت نگرفته بود.

پس از آن، راهي جبهه‌هاي كردستان شد؛ جبهه‌ای كه در آن روزها، سخت‌ترين شرايط را در پيش روی داشت. نيروهاي ضد انقلاب در شهرها و جاده‌ها، وضعیت ناامني پدید آورده بودند؛ آنان تلاش داشتند، با جلب توجه مسئولين كشور و اداره كنندگان جنگ به خود، آنها را از توجه به خطوط مقدم جبهه و رويارویي با دشمن بعثي غافل كنند و تزلزلي در اجتماع ايجاد نمايند.



اينجا بود كه قاسم با درك چنين شرايطي به كردستان رفت و با به دست آوردن تجربيات جديد، تا آخرين روزهاي پايان جنگ در آنجا ماند. او ارتفاعات سخت و صعب العبور منطقه كردستان را شناسایي كرده بود؛ از ارتفاعات بلند مشرف بر مريوان و ارتفاعات دزلي تا ارتفاعات مشرف بر بانه. در آنجا مسئوليت سپاه را نيز به عهده گرفته بود و با تلاش شبانه روزي و تواني خستگي ناپذير و با بيداري و هشياري تحسين برانگيز خود، مانع هر گونه تحركي بود كه از سوي ضد انقلاب طرح ريزي مي‌شد.

پس از حضور در مريوان در سال 1361، نخست فرماندهي سپاه سرو آباد را بر عهده مي‌گيرد. پس از مدتي، مسئوليت عقيدتي سياسي سپاه مريوان را عهده دار شده و سرانجام قائم مقام فرمانده سپاه مريوان مي‌شود.

پس از آن، رهسپار بانه مي‌شود و به مدت چهار سال، تا هنگام شهادت در سمت فرمانده سپاه پاسداران این شهر مهم مشغول خدمت مي‌شود.

او پس از شش سال حضور در جبهه‌های حقّ علیه باطل، سرانجام در مورخ 12 /4 /1367 یعنی دو هفته مانده به اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 (پایان جنگ) در ارتفاعات «سورکوه» بانه با همکاری عناصر خودفروخته و پس مانده‌های ضد انقلاب توسط نیروهای ارتش بعث عراق به مُنتهای آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت.

او همیشه می‌گفت: «خداوندا! از شراب عشقت، مرا جرعه‌ای بنوشان»

 
چهارم:

سركار خانم بتول صحافي، همسر اين سردار شهيد که در سخت‌ترين لحظات زندگي در كنار همسرش بوده و پا به پاي او در مناطق جنگي يار و ياور او بوده، اين گونه از او مي‌گويد:

یک روز صبح می‌رفتم داروخانه؛ همان روزهایی بود که رزمندگان ما قصد آزادسازی شهر پنجوین عراق را داشتند. در پیاده رو بودم که هواپیماهای عراقی آمدند و شهر به هم ریخت و بمباران شروع شد. پناهگاهی هم نبود. همانجا کف خیابان دراز کشیدم. بمباران شدید بود. مجال تکان خوردن نبود. در یک روز، 254 بمب و راکت در شهر مریوان ریخته شد و از این بمب‌ها و راکت‌ها، تنها 24 بمب و راکت منفجر شد و بمب‌هایی که اطراف ما می‌ریختند، اصلا منفجر نشد و نیروهای سپاه سریع آنها را خنثی کردند.

هواپیماهای عراقی دست از سر شهر بر نمی داشتند. تقریبا تا ظهر رفتند و آمدند و کوبیدند. من هم دختر شیرخواره‌ای داشتم؛ به منزل رفتم تا برای او غذایی درست کنم که باز هواپیماهای عراقی آمدند. همان روز، شوهر همسایه‌مان از منطقه بازگشته بود. او خبر سلامتی آقا (قاسم نصرالهی) را به من داد. در حین همین گفت‌وگو بودیم که هواپیماهای عراقی دوباره آمدند. من بدون معطلی دخترم را بغل کردم و بیرون آمدم. همسایه‌مان بچه دیگر مرا گرفت و آمد به خیابان. من دخترم را داخل جوی آب خواباندم و خودم را حافظ او کردم. بمب‌ها یکی یکی می‌آمدند ولی نمی‌دانم چرا بعضی از آنها منفجر نمی‌شد. اتفاقا همان داروخانه هدف بمب‌ها قرار گرفت و چند نفر هم شهید شدند. مردم به خاطر موقعیت غیرعادی شهر را تخلیه کردند.



خانه ما آخر شهر بود. من مردم را می‌دیدم که چگونه شهر را خالی می‌کنند. چون هواپیماهای عراقی چند روز پی در پی کارشان بمباران مریوان بود. همسایه‌های ما یکی یکی می‌رفتند. روزی رسید که فقط دو همسایه مانده بودند که آنها هم بارهایشان را بسته بودند. اصرار کردند که من هم به همراه ایشان بروم، چون آقای نصرالهی در آن زمان مسئول سپاه سروآباد (مریوان) بود و چند روز در میان به منزل می‌آمد. من گفتم می‌مانم و از خطر حمله ضد انقلاب ترسی ندارم، با اصرار آنها و شرایط فوق العاده شهر موافقت کردم که من هم همراه دیگران شهر را خالی کنم.

آمدیم به سروآباد، آنجا باغ بزرگی بود و دو پیرزن ساکن آن باغ بودند. چند روزی آنجا ماندیم. آقای نصرالهی هم آمدند و ما را پیدا کردند، هر چند روز یک بار به ما سر می‌زد. شرایط هر روز بدتر می‌شد. جایی از شهر نمانده بود که هدف بمب‌ها و راکت‌ها قرار نگیرد. زندگی در آن شرایط و در آن باغ طوری نبود که بشود مدت زمان طولانی در آنجا ماند. به همین دلیل آمدیم تهران.

نزدیک یک ماه در تهران نزد پدر و مادرم ماندیم. در این مدت باخبر شدیم که منطقه هم کمی آرام شده است. به آقای نصرالهی اصرار کردم مرا برگرداند. راضی نمی‌شد و می‌گفت که شهر خالی از سکنه است. هیچ کس نیامده و صلاح نیست، شما برگردید، ولی با اصرار من برگشتیم مریوان.


نزدیک یک ماهی تنها بودیم. هنوز از همسایه‌ها کسی نیامده بود. اطراف خانه ما بیابان بود. البته تعدادی خانواده کرد در شهر زندگی می‌کردند، ولی دور و بر خانه ما هیچ کس نبود، چون آقای نصرالهی نبود، شب‌های سختی را می‌گذراندم. گاهی شب‌ها تا صبح بیدار می‌ماندم، به خصوص شب‌هایی که صدای مشکوک می‌شنیدم، چاقو به دست می‌نشستم و همه حواسم به دور و اطراف بود.

یک شب اتفاق جالبی افتاد. تازه نماز مغرب و عشا را خوانده بودم که چشمم افتاد به دیوار حیاط، دیدم چهار پنج نفر به ردیف روی دیوار ایستاده‌اند. اسلحه‌ای در خانه داشتم، آن را برداشتم و آماده کردم. دخترم را بغل گرفتم و همراه پسرم سه تایی آمدیم به حیاط. دیدم اینها اصلا حواسشان به ما نیست. کمی ایستادم و نگاهشان کردم. آنها با یک سیم برق یا چیزی شبیه همین، ور می‌رفتند.

با صدای بلند گفتم: «شما به چه جرأتی آمده‌اید روی دیوار مردم؟» یکی از آنها جواب داد: «ما نمی‌دانستیم شما هستید، کاري هم نداریم.» چون ذهنیت خاصی از بعضی آدم های منطقه داشتم، گمان نمی‌بردم اینان هدفی نداشته باشند. برگشتم داخل اتاق و دخترم را شیر دادم تا خوابید. به همراه پسرم، دوباره آمدیم به حیاط که دیدم در حیاط باز است. در آن لحظه واقعا هول کرده بودم. اسلحه هم کاملا آماده شلیک بود. خدا خدا می‌کردم آقای نصرالهی بیاید. در همین لحظه، صدایی شنیدم که می‌گفت: تسلیم هستم، تسلیم هستم. به طرف صدا برگشتم؛ با عجله و هراسان. دیدم آقای نصرالهی است و با گفتن این کلمه‌ها سر به سرم می‌گذاشت.

آن شب اتفاقی نیفتاد، ولی برای یک زن تنها و دو بچه در حاشیه یک شهر جنگی، کوچکترین مسأله‌ای، خود به خود ترس آور، ولی شیرین بود. این را الان نمی‌گویم. آن موقع هم می‌گفتم. چون احساسم این بود که من هم در این جنگ شریک هستم و شانه به شانه مردان و زنان که دارند از دین و ایران دفاع می‌کنند، سهیم هستم و آنها را تنها نگذاشته ام.

پس از دو سال زندگی سخت و شیرین به بانه آمدیم و چون آقای نصرالهی فرمانده سپاه بانه شده بود، در این شهر کوچک وضع کمی بهتر بود. خانه‌مان نزدیک مقر سپاه بود و از این لحاظ امنیت داشتیم. به همین خاطر، با کمک بچه‌های سپاه چند نفر از خواهران یک ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ تشکیل دادیم که کارمان دوختن لباس برای رزمندگان، شستن پتوها و... بود وقتی عملیات والفجر 9 شروع شد.

عراق بمباران‌ها را روی شهر بانه آغاز کرد. دوباره تجربه مریوان در نظرم زنده شد، مردم بانه شهر را خالی کردند و کسی نماند. با شروع بمباران‌ها من همراه دو نفر از خواهران که از تهران آمده بودند و در بانه معلمی می‌کردند و سه نفر از خواهرانی که از اصفهان آمده و در بیمارستان کار می‌کردند، از طلوع آفتاب تا شب به خارج از شهر می‌رفتیم و شب‌ها به شهر بازمی‌گشتیم.



در همین منطقه بیرون شهر، یک پل بزرگ بود که پناهگاه ما به شمار می‌رفت. مجروحین را هم می‌آوردند آنجا. من در کار رسیدگی به مجروحین به دوستان پرستار کمک می‌کردم.

بچه‌های جهاد سازندگی روی این پل خاک زیادی ریختند و تغییراتی در آن دادند که تبدیل به یک بیمارستان صحرایی شد. چاره‌ای هم نبود. یک شب که شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان بود، تعدادی مجروح و شهید به این بیمارستان صحرایی آوردند. همه آنها از سر زخمی یا شهید شده بودند. متوجه شدیم که منافقین با یک مین کنترل از راه دور، خودرو حامل این رزمندگان را منفجر کرده‌اند. همه‌مان از این نکته تعجب کردیم که در شب بیست و یک رمضان این رزمندگان همگی از سر مجروح یا شهید شده‌اند. این نکته همه را در بیمارستان ناراحت کرد. در آن لحظه‌ها، نه مرثیه‌ای داشتیم و نه مجلسی، ولی وقتی سرهای شکافته شده شهدا و مجروحین را نگاه می‌کردیم، همین برای ما مرثیه بود.

از دوستان نزدیک ایشان تعریف می‌کرد، برای سرکشی به خط می‌رفتیم، لحظه‌ای آقای نصراللهی به خواب رفت و بعد که بیدار شد، گفت: ماشین را نگه دارید و همه پیاده شوید. او همه ما را در آغوش کشید و حلالیت خواست. همه ما تعجب کردیم. دوباره به راه افتاديم. آن طور که دوستانش گفتند، ایشان همراه فرمانده سپاه کردستان و فرمانده ژاندارمری این استان در خط مقدم توسط عراقی‌ها محاصره می‌شوند. ایشان به آنان می‌گوید شما بمانید من می‌روم و کمک می‌آورم. در این فاصله، محاصره شده‌ها از دست عراقی‌ها فرار می‌کنند و شهید نصرالهی در راه آوردن کمک تیر مستقیم به پیشانیش اصابت کرده و به شهادت که مزد مجاهدتش است، می‌رسد.

آن روز پس از شهادت ایشان، شرایط طوری می‌شود که نمی‌توانند جنازه را به عقب بیاورند. تقریبا یک ماه و نیم بعد از شب تاسوعا بود، جنازه را می‌آورند و روز عاشورا، تشیع جنازه با شکوهی در بانه صورت گرفت.


در دوران خدمت در بانه، چنان با مردم درمي‌آميزد و در دلشان جاي مي‌گيرد كه همه به او عشق مي‌ورزند. تمام مردم او را حامي و ياور بي ادعا و دلسوز خود مي‌دانند. به همين دليل سه روز، همه شهر بانه سیاهپوش بود؛ بانه‌ای که جمعه‌ها هم تعطیل نمی‌شد، تقریبا در این چند روز واقعا به صورت نیمه تعطیل بود. خود مردم منطقه می‌گفتند، سابقه نداشته است زنان ما در تشییع جنازه‌ای شرکت کند. زنان بانه آن روز آمده بودند و همه‌شان گریه می‌کردند. در محله‌های بانه برای او مراسم بزرگداشت گرفتند. از سوی رزمنده‌ها، برای ایشان در حسینیه‌ای که نزدیک خانه‌مان بود، ده روز مراسم گرفتند. این مراسم ادامه داشت تا جنازه را به تهران آوردند و پیکر شهید قاسم نصراللهی در قطعه 29 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

پنجم:

شهید نصراللهی در خاطرات همرزمان
كردستان 1366 ـ ارتفاعات سردشت

در شبي از شب‌هاي زمستان 1364 در حسينيه سپاه بانه فردي بدون اينكه كسي را از ورود خود با خبر كند، در تاريكي مراسم دعاي روح‌بخش كميل به آرامي وارد حسينيه شد و در حالي كه كلاه اوركت خود را بر سر كشيده بود، در گوشه‌اي از حسينيه نشست. دقايقي بعد به نوبه خود، دعاي كميل را با صداي خوب و سوزناكي كه هر فرد حاضر در مراسم را تحت تأثير عميق مداحي خود قرار مي‌داد، زمزمه نموده و ادامه داد. از تاريكي محفل مشخص بود كه اين فرد دعا را از حفظ مي‌خواند. در حين مراسم دعاي كميل فكر مي‌كرديم كه اين مداح اهل بيت، چه كسي از رزمندگان مي‌تواند باشد؟! احساس کرديم كه اين صدا برايمان آشناست. مراسم كه تمام شد، با پرس و جو فهميديم فرد دعاخوان كسي نيست جز فرمانده سپاه بانه «حاج قاسم نصرالهي». بعدها برايمان روشن شد حاج قاسم بارها و بارها در تاريكي مراسم دعا وارد محفل رزمندگان شده، به گونه‌اي كه كسي را از ورود خود با خبر نساخته است. (صفت الله آقا ميرزايي)

---------------------------

در يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان (بهار سال 1365) بود كه همراه ايشان و چند تن از نيروهاي ستاد سپاه، در برنامه مهمانی افطاري مركز گردان (محور) عباس آباد حضور داشتيم. تازه وقت افطار رسيده بود كه به وسيله بي سيم در پيام كوتاهي به حاج آقا نصرالهي اعلام شد: «چند نفر از رزمندگان در قسمت شرقي دهانه تونل گردنه خان مورد كمين عناصر گروهگ «كومله» قرار گرفته و به شهادت رسيده‌اند، ولي ظاهراً چند تن ديگر هنوز درگير هستند...» با دريافت اين خبر، بعضي از نيروها تنها توانستند با عجله و به طور سرپايي با لقمه ناني، افطار كنند، ولي برادر نصرالهي به خاطر نگراني و پيگيري موضوع، از اين لقمه نان نيز محروم مانده و سريع دستور حركت به محل مورد نظر (گردنه خان) را صادر فرمود. همه ما با مُجهز ساختن خود به سلاح، نارنجك و ديگر امكانات لازم براي اعزام به كمينگاه دشمن آماده شديم.

هماهنگي‌هاي لازم براي اعزام چند دسته از گردان ضربت «جنداللّه» سپاه بانه و سپاه سقّز به محل انجام شد؛ بنابراین، حركت از سه جهت به طرف عناصر ضد انقلاب كه در اطراف تونل و گردنه خان مخفي بودند، آغاز شد. گروه اوّل از عباس آباد به سمت بانه و سپس به گردنه خان، گروه دوّم از بانه و گروه سوّم از سمت سقّز به سمت نيروهاي درگير. با اين آرايش و تاكتيك نظامي، عوامل ضد انقلاب تا اندازه اي به محاصره ما درمي‌آمدند. با رسيدن ما كه فرماندهي و هدايت نيروها را حاج قاسم بر عهده داشت، درگيري شدّت يافته و بار ديگر افراد گروهك كومله، نيروهايمان را در دام كمين خود انداختند، ولي اين بار با ترفندي ديگر و در اين سمت گردنه، يعني قسمت غربي دهانه تونل گردنه خان.

دقايقي گذشت تا در تاريكي، نيروهاي ما در مقابل دشمن موضع بگيرند و عمليات «ضد كمين» را شروع كنند. نيروهاي دشمن با سلاح هاي خود، بي‌رحمانه به سوي ما آتش گشودند، گلوله‌ها زوزه كشان، يكي پس از ديگري بر اطراف جان پناه ما كه همان سنگ هاي بزرگ اطراف جاده و سينه كش كوه بود، اصابت و كمانه مي‌كردند. آنچه در اين درگيري توجّه همه را به خود جلب مي‌كرد، شجاعت تحسين برانگيز «كاك مجيد»، يكي از پيشمرگان مسلمان كُرد بود كه با بي‌باكي هر چه تمام، با تيربار دوشكا، شلّيك و مجال هر گونه حركت را از نيروهاي دشمن سلب مي‌کرد.

خوشبختانه در اين معركه، تاريكي شب موجب هدر رفتن گلوله‌هاي دشمن مي‌شد و آنها را در نشانه روي دقيق روي نيروهاي ما ناكام مي‌گذاشت، البته ما نيز عليه نيروهاي دشمن تسلّط كافي نداشتيم. در خلال درگيري، لحظه‌اي من براي حاج قاسم احساس خطر كرده و به بهانه‌اي خود را در جلوي او قرار دادم تا از گلوله‌هاي افراد مقابل (دشمن) در امان باشد، ولي او قصد مرا از اين عمل فهميد و با طمأنينه خاصي كه نشان از ايمان قوي به خدا و شجاعت او داشت، گفت: «سيّد مرگ انسان دست خداست، اگر قرار باشد من در اينجا شهيد بشوم، با سپر شدن تو نيز به شهادت خواهم رسيد...».

اين حرف حاج قاسم، واقعاً مرا تكان داد و اثر مثبتي در روحيه‌ام گذاشت... سرانجام هنگام درگيري، نيروهاي گردان جنداللّه سقّز هم وارد صحنه شدند. در اين موقعيّت، عرصه براي عناصر ضد انقلاب تنگ شد و چون اوضاع را آشفته ديدند با استفاده از تاريكي شب، فرار را بر قرار ترجيح دادند. با اين حال، چون اطمينان كافي از عدم حضور نيروهاي كومله نداشتيم، مجبور شديم تا روشنايي هوا، منطقه را تحت نظر داشته باشيم. صبح از پايگاه دوسينه خبر رسيد كه چند نفر از عناصر گروهك كومله به روستاي دوسينه مراجعت و پس از مداواي مجروحين خود از آنجا خارج مي‌شوند، ولي در حين خروج از روستا، با نيروهاي پايگاه مزبور، درگير و در نتيجه يكي از افراد ضد انقلاب به هلاكت مي‌رسد. (پرويز بهرامي)

ششم:

بخشي از وصيتنامه شهيد:

از مال دنيا مختصر چيزى كه دارم، همه متعلق به همسر گرانقدر و صبورم كه رضاى خدا را بر رضاى خويش ترجيح داد و نيز فرزند خردسالم مجيد است و درباره كتاب هايم به قدرى كه نياز همسرم باشد، بردارد و بقيه را به جهاد سازندگى اين ارگان جوشيده از بطن انقلاب كه خدمتگزارى راستين براى محرومين مي باشد، اهدا مى نمايم.

برادران و خواهران انجمن اسلامی را دعوت به شنيدن و عمل كردن به جمله زيباى حضرت على(ع) كه می‌فرماید: (اوصيكم بتقوى الله ونظم امركم) مى نمايم.
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۳
انتشار یافته: ۲۴
سیدمهدی موسوی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۲۱ - ۱۳۹۰/۰۲/۰۴
باشدکه باخواندن این خاطرات یادمان بماندکه چه کسانی باخون خودازکشورمادفاع کردندتاماامروزوابسته بیگانگان نباشیم.
ضمنا زمان اعلام شده بین شهادت تاتشییع جنازه، ظاهرا یک روز و نیم باشد که اشتباها یک ماه و نیم آمده است.
مجید
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۲۳ - ۱۳۹۰/۰۲/۰۴
سلام و درود خدا بر این فرزندان راستین امام عصر عج
خیلی لذت بردم از یاد آوری رشادت های رزمندگان دلیر اسلام
این کلمات را همراه قطزات اشک تقدیم روح بلند این شهید والا مقام و همسر بزرگوارشان می کنم
والله ما مدیون شهدا هستیم
تاریخ دفاع مقدس ما پر است از رشادت فرماندهان دلیر و گمنام که خیلی خوب است برای مردم گفته شود.تا همگان بدانند امثال همت ها بسیار زیاد بوده انند که همچنان گمنامند.
خدایا ما که ماندیم نزد شهدا روسیاهیم که نتوانستیم بعد از آنها راهشان را ادامه دهیم.
کوروش
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۳۱ - ۱۳۹۰/۰۲/۰۴
روحش شاد و یادش گرامی باد
حمید
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۲۴ - ۱۳۹۰/۰۲/۰۴
کجایند آن یاران بی ادعا.
حیف و صد حیف از آرمانی که داشتند و ما قدرش را نمیدانیم.
حسين زحمتكش
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۵۸ - ۱۳۹۰/۰۲/۰۴
درورد خدا بر اين شهيد مظلوم
كه هميشه ياداش زند
خداوند هميشه يار ياور خانواده محترم اش باشد .
psdk
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۸:۴۷ - ۱۳۹۰/۰۲/۰۴
روحش شاد يادش گرامي .واقعا بعضي مواقع احساس عجيبي نسبت به آنها دارم شايد حسادت باشد من كه مي گويم هر چه داريم از اين عزيزان است اين امنيت اين كشور اين مردم اين ....همه و همه كاري كردند كارستان و مردم عزيز ما هم قدر آنها را ميدانند و همينطور خانواده آنها كه كم از خود اين عزيزان نيستند ولي خدا وكيلي دولت بايد بيشتر به فكر آنها و خانواده باشد خيلي بيشتر از....
مهدی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۹:۲۸ - ۱۳۹۰/۰۲/۰۴
با درود وسلام بروح پر فتوح شهید حاج قاسم نصرالهی وهمه شهدای افتخار افرین ایران اسلامی !حقیر افتخار این را داشتم چند سالی بعدازشهادت ان عزیز بعنوان مسئول جهاد سازنگی شهرستان بانه درخدمت مردم شریف ونجیب ان سامان باشم .شهادت میدهم همانطور که همسر محترمه این شهید عزیز وگرانقدر در خاطرات خوداشاره فرموده اند مردم شهر وروستاهای بانه عشق وعلاقه بی نظیری که مرهون سجایای اخلاقی ،مردمداری و ........ان شهیدعزیزبود نسبت به ایشان داشتند بگونه ایکه برای تمامی نیروهای غیر بومی الگوو مورد سوال بودندکه چگونه توانسته انداینهمه دردل مردم منطقه جاکنند؟ !!روحش شاد وراهش همیشه مستدام انشاالله
بهاالدین امینی
|
Seychelles
|
۱۹:۲۹ - ۱۳۹۰/۰۲/۰۴
این اسوه بااخلاص جهادوشهادت که دیگر درهیچ کجای دنیا همتای ندارند تندیس مقاومت ومردمداری بانه بود تاریخ شهادت این بزرگوار چاردهم تیر ماه سال شصت و هفت بود وسردار شهید غلامعلی طیاره معاون عملیات سپاه سقز نیزدر منطقه سورکوه همراه ایشان به شهادت رسیدند از گردانندگان این سایت سپاسگزاریم اگر امکان دارد از سردارشهید مصطفی طیاره که دیروز سالگردش بود وفرمانده سپاه سقز بودند یادی شود
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۹:۵۵ - ۱۳۹۰/۰۲/۰۴
سبكبالان خراميدند و رفتند
مر تضی و
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۱:۱۷ - ۱۳۹۰/۰۲/۰۴
روح این مرد بزرگ شاد قاسم هم در قلب مردم بانه وهم در قلب بچه های مخابرات جای خاصی داشت خداوندا حق این مرد را به ما حلال کن انشا الله حال خانواده ایشان هم خوب باشد این حقیر افتخار خدمت در شهر بانه هم زمان با ایشان را دارم الهی شکر
برچسب منتخب
# مهاجران افغان # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سوریه # دمشق # الجولانی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
تحولات اخیر سوریه و سقوط بشار اسد چه پیامدهایی دارد؟