سفرنامه پزشک ایرانی به قاره آفریقا (3)؛

کاش خانم دکترهای ایرانی بودند و می دیدند که ... + تصاویر

شماری پزشک خانم از کشور‌های اروپایی و هند در محل کمپ به ما پیوسته بودند. بیشتر که جویا شدم، دریافتم آنها برای آموزش دخترهای جوان و نوجوان آفریقایی آمده بودند تا آنها را از رفتارهای پرخطر جنسی و انتقال بیماری های آمیزشی آگاه کنند؛ چه با دقت و دلسوزی دل به کار داده بودند که البته عکسی هم از آنها گرفتم. کاش خانم دکترهای ایرانی بودند و می دیدند، چگونه می توانند هم افتخاری برای میهن باشند و هم افتخاری برای انسانیت!
کد خبر: ۱۶۱۸۵۳
|
۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۶:۵۱ 30 April 2011
|
35531 بازدید
سرویس «تابناک اجتماعی» ـ دکتر سید ناصر عمادی، که در سفر به قاره سیاه به عنوان نماینده کشورمان مشغول رسیدگی به اوضاع بیماران محروم آفریقایی است، در ادامه سفرنامه خود ـ که پیشتر بخش نخست و دوم آن را فرستاده ـ بخش سفرنامه خود را برای «تابناک» فرستاده است.

بنا بر این گزارش، بخش سوم سفرنامه ایشان به شرح زیر است:

«عشق و محبت جبهه‌ها و سال های دفاع مقدس را پس از سی سال در دل آفریقا دیدم».

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

 باز آید و برهاندم از بند ملامت...

 تا به او بگویم کسانی که به عشق و محبت باور ندارند، لابد نمی‌دانند که دیگر محبت و عشق به آنها اعتمادی ندارد.

در سفرنامه اول و دوم با نام هفت سین پزشک ایرانی در قاره سیاه (آفریقا) که آغاز آن از 27 اسفند ماه 1389 بود، از علت سفر به قاره آفریقا و مشاهدات خود از درمان بیماران در بیمارستان مابقی یا بیمارستان مرگ و آنچه از بیماران مبتلا به ایدز و بیماری های عفونی صعب العلاج در این مرکز درمانی دولتی دیده بودم، خاطراتی را به قلم آورده بودم. همکاری تنگاتنگ و نزدیک با پزشکان در درمان بیماران که گاه به لطف خدا، شاهد درمان مناسب آنان بودیم، موجب شد تا مورد توجه و التفات بیماران و پزشکان و کمی فراتر مسئولین قرار گرفته و از این جهت، به من پیشنهاد شود تا به عنوان متخصص پوست در کمپ پزشکی رایگان ـ که در استان های گوناگون از این کشور برای محرومترین انسان های بیمار برقرار می شود ـ شرکت کنم.

اکنون تقریبا یک ماه از حضورم در کنیا گذشته و قرار شد دو روز تعطیل آخر هفته را به مناطق روستایی برویم. عصر جمعه (سومین هفته از فروردین 1390) با یک تیم پزشکی متشکل از پزشکان عمومی، متخصص چشم، متخصص پوست، داروخانه و تیم پرستاری به مناطق غرب کنیا رفتیم؛ همه پزشکان کنیایی و من هم تنها پزشک از ایران بودم.

تجربه عجیبی بود، زیرا قرار شد به روستاهایی برویم که زندگی در آن با بیماری و نابودی نسل‌ها تعریف می شد. پس از ساعت ها، با ماشین ون وارد روستایی شدیم که فقط نسل اول و سوم در آن زندگی می کردند. نمی دانم متوجه منظورم شده اید یا نه؟ این یعنی مادربزرگان را در کنار کودکان می دیدیم که پدر و مادر نداشتند؛ یعنی ایدز، سل، و بیماری های عفونی ناشی از بی مبالاتی و سهل انگاری جنسی، آن نسل را به خاک کشیده و کودکان یتیم مبتلا به ایدز را که یکی یکی با مرگ دست و پنجه نرم می کردند، در کنار مادربزرگ‌های داغدار قرار داده بود. مادر بزرگی را می دیدم با ده ها نوه و چه با محبت در کنار آنان و دست نوازش او همیشه بر سرشان.

جانم مولا علی که فرمود: مالک یتیمان و پیروان را که ناتوان شده‌اند، از خاطر مبر و همواره در فکر کمک به آنها باش؛ چه کودک خردسال و چه مرد سالخورده.

روستای مخروبه دیگر را دیده بودم که گویا خالی از سکنه بود. فکر کردم مهاجرت ییلاق و قشلاق دارند که یکی از پزشکان به من گفت: ایدز بیشتر ساکنین این روستا را کشته و بقیه را هم در بیمارستان ها در انتظار روزهای آخر نگه داشته و ادامه داد: این نتیجه بی توجهی مسئولین بوده که بیست سال پیش، شیوع بیماری و پیشرفت آن را برای حفظ مقام و قدرت از مردم و دنیا پنهان کردند.

نتیجه این شد که به این روز افتاده ایم؛ دیدن خانه‌های بی خانواده که ماجرای زندگی آنها برایم تعریف شده بود، آنچنان انسان را منقلب می کرد که راهی جز گریه برای آدم باقی نمی‌گذاشت. بعضی خانه‌ها مانند یک موزه باستانی همچنان معدود وسایل ناچیز از زندگی رفتگان را در خود نگه داشته بود.

واقعا حس می کردم همین چند ساعت پیش این خانواده در آن زندگی می کردند. آنجا با خود فکر کردم، آیا زندگان همان مردگانی هستند که ایام مرخصی شان را در این دنیا می گذرانند که اگر چنین است، چرا این آدم اینقدر حریص، خودخواه و جاه طلب است که فراموش کرده به فرموده مولا علی (ع): مرگ همه آرزوها را درو می کند.
 
به روستای بزرگتر (دهستان) محل برگزاری کمپ رسیدیم. مردمان بسیاری با مشکلات جسمی گوناگون آمده بودند. برایم جالب بود. شماری پزشک خانم از کشور‌های اروپایی و هند در محل کمپ به ما پیوسته بودند. بیشتر که جویا شدم، دریافتم آنها برای آموزش دخترهای جوان و نوجوان آفریقایی آمده بودند تا آنها را از رفتارهای پرخطر جنسی و انتقال بیماری های آمیزشی آگاه کنند؛ چه با دقت و دلسوزی دل به کار داده بودند که البته عکسی هم از آنها گرفتم. کاش خانم دکترهای ایرانی بودند و می دیدند، چگونه می توانند هم افتخاری برای میهن باشند و هم افتخاری برای انسانیت!
 
آقایان وزارت خارجه و خانم‌های وزارت بهداشت بشنوید: بسیار افسوس خوردم که دانشجوی سال آخر پزشکی از کشور انگلیس، دخترهای جوان آفریقایی را در دسته‌های بیست تا سی نفری گرد هم آورده و برای آنان از راه و روش سلامتی سخن می گفت.

اینک پرسش این است؛ چرا نباید این جایگاه معرفت و هدایت انسان های نیازمند در اختیار پزشکان و دانشجویان پزشکی مسلمان کشور ما باشد؟
شاید پاسخ دهید، پزشکان به مناطق محروم کشور خودمان نمی روند، چه برسد آفریقا!

من اما پاسخم این است؛ از خودتان و وابستگان نزدیک شروع کنید که اختیارشان در دستتان است و نگذارید به آمریکا و اروپا و کانادا بروند. آنگاه می بینید که بسیاری خواهند آمد و در همین آفریقا، سرچشمه بسیاری خدمات خواهند بود. پس از سفرنامه اول و دوم، ایمیل‌هایی از پزشکان کشورم داشته ام که اصرار به آمدن به اینجا را داشته‌اند.

چرا صدای این دل های عاشق به خدمت را نمی‌شنوید و نمی‌شناسید و آنها را باور نمی کنید؟ خدا می داند مهر و محبت پزشکان علاقه مند ایرانی و متقابلا محبت و علاقه آفریقایی ها به ایرانیان با هیچ کشور و ملتی دیگر قابل مقایسه نیست. این تجربه فعالیت بنده از سال 2008 تاکنون در کشورهای آفریقایی کنیا، غنا و زیمبابوه است که با ذره ذره وجودم لمس کردم و درستی ادعای من این است که به عنوان متخصص پوست، بزرگترین علتی که بعد اعتقاد به عدل خداوندی و عشق به میهن، موجب شده تا سال ها از عمرم را در این قاره سیاه با همه ناامنی و بیماری های خطرناک آن دور از خانواده بگذرانم، مهر، محبت و تبسمی بوده که از همین بندگان سیاه دیده ام.

علاقه‌ای به سیاسی کردن سفرنامه ام ندارم، ولی در فرصت مناسب از همین سایت «تابناک» به نمایندگی از پزشکان داوطلب بدون مرز کشورم، از مسئولین وزارت بهداشت و خارجه خواهم پرسید، به نامه وزرای بهداشت کنیا و غنا در دو سوی شرق و غرب آفریقا که از خدمات و تخصص و تجربه ارزشمند پزشکان ایرانی قدردانی کرده و درخواست حضور بیشتر ما را نموده‌اند، چه پاسخی داده‌اند؟

به هر حال، کمپ خوبی برگزار شد و عصر یکشنبه از ناکورو به نایروبی برگشتیم تا چون هفته گذشته، روزهای هفته را در بیمارستان مابقی به درمان بیماران مشغول باشم.

برنامه کاری ام در هفته‌ها چنین است که روزهای دوشنبه، چهارشنبه و جمعه ویزیت بیماران در بخش‌های مردان، زنان و کودکان و همچنین درمانگاه ایدز و سل است و روزهای سه شنبه و پنجشنبه درمانگاه پوست و این هفته (هفته آخر فروردین) هم نوبت کنفرانس علمی من درباره بیماری های پوست بود که برگزار کردم.
 
عصر چهارشنبه (سیزدهم آوریل 2011) از دانشکده پزشکی کنیاتا ـ که بزرگترین دانشگاه علوم پزشکی کشور کنیاست ـ در تماسی درخواست کردند در بزرگترین کمپ پزشکی که در شرق کشور، یعنی در منطقه مسلمان نشین مالیندی برگزار می شود، شرکت کنم. بسیار خوشحال شدم، زیرا بزرگترین دانشگاه کشور کنیا، درخواست حضورم را داشت. عصر جمعه از بیمارستان مستقیم به دانشکده کنیاتا رفتم تا ساعت 7 غروب با تیم پزشکی، رهسپار منطقه کمپ شویم. در محل دانشکده، متوجه شدم پنجاه پزشک از بیشتر تخصص‌ها با تجهیزات کامل دارویی و جراحی با دو اتوبوس جداگانه برای خواهران و برادران که به همت جماعت اسلامی دانشجویان و پزشکان کنیاتا برقرار شده، رهسپار این کمپ هستند.

بیشتر پزشکان جوان و پرنشاط بودند؛ بسیار ساده و بی آلایش، همه کمک می کردند تا داروها و وسایل جابجا شوند تا اینکه ساعت 8 شب اتوبوس آماده حرکت شد. سرپرست تیم در اتوبوس به همه خوشامد گفت و خواست، دعای سفر را دسته جمعی بخوانیم و بعد حرکت اتوبوس دیدم هر کدام از همین پزشکان جوان آفریقایی، قرآن و کتابچه دعایی کوچکی را به دست گرفته و خالصانه آن را زمزمه می کنند. مات و مبهوت مانده بودم؛ زمزمه صلوات و الله الله آنها ناگهان انقلابی در من پدید آورد و آن اینکه هیچ چیزی جز سال های دفاع مقدس و اعزام رزمندگان با اتوبوس در دهه 60 از ذهنم نمی‌گذشت.

خدایا این چه تقارنی از حال (در آفریقا) و گذشته سی سال پیش (در ایران جبهه ها) است که به چشم و ذهنم می آید؟

قرار شد، سیزده ساعت در راه باشیم (یادش بخیر از ساری تا اهواز) تا فردا صبح ساعت 10 صبح در محل کمپ حاضر باشیم. شام را با یک ساندویج ساده و آب میوه در اتوبوس توسط سرپرست تیم پذیرایی شدیم (فرمانده‌ای که خدمتگزار بود).
 
من چون تنها فرد خارجی و البته ایرانی بودم، بیشتر مورد محبت بودم و نصیبم دو تا ساندویج شد (انصافا گرسنه هم بودم). ساعت 5 صبح به شهر مومباسا رسیدیم. نماز جماعت با شکوهی در مسجد شهر برگزار شد و سپس ادامه راه تا شهر مالیندی. با هماهنگی قبلی ساعت 8 صبح در شهر مالیندی، صبحانه را مهمان مسلمان تاجری شدیم که انصافا بهترین صبحانه را برایمان فراهم کرده بود. مثل پروانه دورمان می چرخید و از ما پذیرایی می کرد؛ پیرمردی که گویا فرزندان خود را پذیرایی می کند، همیشه می گفت: شما زایرین خانه خدا هستید. شب را نخوابیدید تا برادران مسلمان خود را کمک کنید. خیلی انسان بزرگوار و باصفایی بود. با قرآنی به دست، تا پای اتوبوس ما را بدرقه کرد؛ دو ساعت به محل کمپ باقی مانده بود.
 
شور و حال عجیبی بر همه پزشکان و دانشجویان حاکم بود. دوباره صدای زمزمه دعا از برخی می آمد. گویا، واقعا به گفته آن تاجر میزبان مسلمان، واقعا خود را برای زیارت کعبه آماده می کردند. باور کنید بارها به خود می گفتم، اینها همان رزمنده‌های خرمشهر، هفت تپه، حاج عمران، سه راهی مرگ و... نیستند؟ (کجاست آن صفا و صمیمیت) همه چهره معصوم، ساده و کوله پشتی بر پشت و با یک بطری آب به دست بودند. هر کس تلاش می کرد تا زحمت بیشتری را تحمل کند تا دیگری کمتر خسته شود.

وقتی به محل کمپ رسیدم، صلوات بلندی همه اتوبوس را فرا گرفت و از همانجا مجبور بودیم تا مسافتی برای حضور در محل اصلی کمپ که کمی دورتر از روستای مسلمان نشین دنیسا بود، در جنگل راهپیمایی کنیم. هر کدام جعبه دارو و وسیله‌ای را به دوش گرفته و بعد نیم ساعت به محل کمپ رسیده و درمان بیماران را آغاز کردیم. در این دو روز، در دو شیفت صبح و عصر با معاینه و درمان بیماران، هر چند غذای بسیار ساده و خوابگاه نه چندان مناسبی داشتیم، هر چه بود، صفا و یکرنگی و عشق به کار و خدمت بود. در هیچ یک از این پنجاه نفر ریا، تنبلی و سستی در کار ندیدم.
 
روز دوم برای عیادت برخی بیماران سالمند، به روستای دنیسا وارد شدیم تا در خانه آنان را معاینه کنیم. آقای سلیم که موذن مسجد «حلیمه سعدیا» و متولی مدرسه حضرت یوسف بود، من و پزشک دیگر را به روستا هدایت می کرد. باورم نمی شد روستایی را می‌بینم که خانه‌های آن همان چیزی بود که در فیلم‌ها می دیدم؛ خیمه‌هایی از چوب و خز که وارث صد سال پیش بوده، در حالی که مسجدی که نام خدا بر آن بود، در دل خود داشتند تا بگویند با خانه خدا زنده ایم. (حال می خواهم بپرسم فرق زیارت خانه خدا در کشور آل صعود با زیارت این انسان هایی آفریقایی که خالصانه خانه خدا را در دل دارند چه هست؟) کدام زیارت را خدا بیشتر قبول می کند؟

موذن سلیم به من می گفت: این روستا، نزدیک پنج هزار جمعیت دارد و 43 روستای دیگر در این منطقه به همین وضع بوده و همه ساکنین آن مسلمان هستند. بعد عیادت بیماران به مسجد رفته و نماز را به امامت ایشان خواندیم. بعد نماز مفصل صحبت کردیم.

نحوه زندگی خودشان را برایم بیان کردند که هر بخش آن برای خود داستان مفصلی است. از ایشان درباره ایران پرسیدم. گفت: ایران را با نام انقلاب آن می شناسم که در مقابل آمریکا ایستاده است، بیشتر چیزی نمی دانم. از قیام کربلا و نام حسین (ع) پرسیدم. گفت: هر چند ما شیعه نیستیم، هر سال در دو نوبت مراسم عزاداری حسین را برگزار می کنیم. گفتم: از ایران آمدم. پیامی برای برادر مسلمان خود در ایران دارید؟ گفت: خوشحالم که برادر مسلمان و پزشک ایرانی را می بینم و انتظار حضورتان را نداشتم، ولی اکنون که درد و غصه ما را دیدید، ما را فراموش نکنید.
 
عصر یکشنبه فرا رسید. کم کم آماده می شدیم تا به نایروبی برگردیم. ساعت 7 غروب از روستاییان که برای تقدیر و تشکر آمده بودند، خداحافظی کرده و سوار بر اتوبوس و پس از یازده ساعت (6 صبح) در نایروبی بودیم، بعد نماز جماعت، با دوستانی که در این سفر با هم آشنا شده بودیم، از همدیگر خداحافظی کردیم. من هم بلافاصله به بیمارستان مابقی برگشتم، چون نخستین روز هفته بود و می دانستم پس از دو روز تعطیلی پایان هفته، بیماران بسیاری منتظرم هستند.

وقتی به بیمارستان رسیدم، با اینکه خسته بودم، اتفاق جالبی افتاد که همه خستگی ام رفع شد. پدر دختر خردسالی که بیش از یک سال از بیماری پوستی در ناحیه سر رنج می برد و به لطف خدا خوب شده بود (عکس)، برایم چند موز با یک آناناس به عنوان هدیه آورده بود و این شاید با ارزشترین هدیه‌ای بود که در عمرم از بابت طبابت موفقم دریافت کرده بودم.

و بسیار جالبتر اینکه پدر این بیمار من را به اسم «ایران» می شناخت. بعد فهمیدم علتش این بود که در همه نسخه‌ها قبل از نام فامیلی ام نام «ایران» را می نوشتم تا هر کسی از داروخانه، بیماران، بیمه ها و... چشمشان به نسخه هایم افتاد، با کشور ایران اسلامی آشنا شود و ایشان هم تصور کرده بود، نام کوچکم ایران است.
 
گویا، سفر نامه سوم طولانی شد، ولی سفر ما همچنان ادامه خواهد داشت، زیرا به لطف خدا، فردا پنجشنبه، هشتم اردیبهشت با اتوبوس از مرز زمینی از کشور کنیا رهسپار کشور تانزانیا خواهم بود.

علت این سفرم، دعوتنامه‌ای است که از پرفسور ماسنگا از مرکز بیمارستانی «کی سی ام سی» که یک مرکز آموزشی و درمانی در کشور تانزانیا ـ شهر موشی است، برایم فرستاده ـ هرچند راه طولانی است، ارزش آن را دارد، زیرا به فرمایش مولا علی (ع): تجربه آن نیست که بتوان آن را از راحت روزگار به دست آورد، بلکه آن از پیشامدها و جزر و مدهای روزگار تجربه می شود. تلاش کنیم انسان مفیدی باشیم تا آدم مهم.

اردیبهشت 1390
دکتر سید ناصر عمادی، متخصص پوست
naseremad@yahoo.com
شرق آفریقا کنیا ـ نایروبی
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما
مطالب مرتبط
برچسب منتخب
# مهاجران افغان # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سوریه # الجولانی # فیلترینگ
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
سرمربی بعدی تیم پرسپولیس چه کسی باشد؟