سرویس فرهنگی: زیارتنامه را که میبینیم، چشمانمان آب میافتد و «السلام علیک» را که میشنویم، بوی خوش کربلا به مشام دل میرسد.
تودههای بغض در گلویمان متراکم و هوای دلمان ابری میشود و آسمان دیدگانمان بارانی!
الا اى محرم! تو به چشم و دل قهرمانان و آزادمردان كه همواره ضد بیداد، قامت كشیدند و در صفحه سرخ تاریخ، زیباترین نقش جاوید را آفریدند، تو آن آشناى كهن یاد و دشمنستیزى كه همواره در یادشان هستی.
سر سفره ذکر مصیبت، قندان دهانمان را پر از حبه قندهای «یا حسین» میکنیم و نمکدان چشممان دانه دانه اشک بر صورتمان میپاشد. به دهان که میرسد، قند و نمک در کاممان میآمیزد و این محلول شور و شیرین با درمان عشق ماست و ما نمکگیر سفره حسین میشویم و این است که تا آخر عمر، دست و دل از حسین برنمیداریم.
آنگاه، جرعه جرعه زیارت عاشورا مینوشیم و سر سفره توسل، ولایت را لقمه لقمه در دهان کودکانمان میگذاریم.
در این خشکسالی دل و قحطی عشق، نم نم باران اشک، غنیمتی است!
خدایا! ما را به چشمه کربلا تشنه تر کن!
و تو ای محرم!
تو آن كیمیاى دگرگونه سازى كه مرگ حیات آفرین را ـ به نام «شهادت» به اكسیر عشقى كه در التهاب سرانگشت سحرآفرینت نهفته است ـ چو شهدى مصفا و شیرین به كام پذیرندگان مىچشانى.
تو آن خشم خونین خلق خدایى كه از حنجر سرخ و پاك شهیدان بیرون زد.
تو بغض گلوى همه ستمدیدگانى كه در كربلا، نیمروزى به یكباره تركید و آن خون دل و دیده روزگار كه با خنجر كینه توز ستم، بر زمین ریخت.
الا اى محرم! تو به چشم و دل قهرمانان و آزادمردان كه همواره ضد بیداد، قامت كشیدند و در صفحه سرخ تاریخ، زیباترین نقش جاوید را آفریدند، تو آن آشناى كهن یاد و دشمنستیزى كه همواره در یادشانى.
صدای زمزمه مسافران و بازی کودکان سفینه النجاه حسین(ع) گوش پر از گناهمان را آرامشی میدهد و همه وجودمان را شور وصف ناپذیری فرا میگیرد.
جای جای پس کوچههای شهرمان شده است یکرنگ در زمانه چندرنگی؛ همه یکرنگ شدهاند و به غم اربابشان ساهپوش. دیگر کسی بر مسندش و بر ثروتش فخر نمیفروشد و سبقت میگیرند بر انجام حتی کمترین کار در خیمههای عزای حسین.
اینجاست که شعر محتشم معنا میشود: «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست»
از پیر غلامهای امام حسن سنتهای زیبایی به ارث رسیده است که یکی از آنها، نامگذاری روزهای این دهه به نام بزرگان و تاریخ سازان هاشمی حضر در روز عاشورا.
روز اول محرم را به یاد حضرت مسلم بن عقیل عزاداری میکنند. شنيدن نام «مسلم بن عقيل»، اين انسان والا و سرباز فداكار راه حق، يادآور همه خوبيها، رشادتها و جوانمرديهاست و خواندن زندگينامه اين سردار رشيد اسلام، درسآموز و الهامبخش و سازنده است.
حماسه مسلم بن عقيل در كوفه، پيشدرآمدى بر نهضت بزرگ عاشورا بود و خود مسلم، پيشاهنگ نهضت سيدالشهدا ـ عليهالسلام ـ و سفير انقلاب كربلا و پيشمرگ حماسه تاريخساز و جاويدان عاشورا بود.
جناب مسلم بن عقیل بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم و برادرزاده حضرت علی (ع)است. مادر مسلم ـ علیه السلام ـ كنیزى به نام حُلَیَّه از اسیران شام بوده است كه پدرش عقیل، او را خریده بود.
در تاریخ طبرى، محل تولد مسلم (ع) كوفه نقل شده است.
عقیل، سالها پیش از آمدن امام على ـ علیه السلام ـبه كوفه، در این شهر، زندگى مىكرده است و شاید یكى از عللى كه امام حسین ـ علیه السلام ـ مسلم را به نمایندگى از جانب خود به كوفه فرستاد، آشنایى او با مردم آن شهر باشد.
مسلم، داماد امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ بود و نام همسرش در برخى منابع، رُقَیّه و در برخى دیگر، امّ كلثوم گفته شده است كه احتمالاً كنیه او رقیّه باشد.
وى دو فرزند به نامهاى «عبداللّه» و «على» داشت كه عبداللّه در كربلا به شهادت رسید.
شیخ صدوق در کتاب امالی از ابن عباس روایت میکند که علی بن ابی طالب(ع) به رسول خدا (ص) عرض کرد: تو عقیل را دوست میداری؟ فرمود: آری، من عقیل را از دو جهت دوست دارم:
نخست: این که عقیل را برای وجود خودش دوست میدارم.
دوم: به جهت این که ابوطالب او را دوست داشت، دوست میدارم. فرزند همین عقیل در راه دوستی فرزند تو فدا میشود و چشمان مؤمنین برای او گریان خواهد شد و فرشتگان بر او درود میفرستند.
از محدث قمی نقل است، وقتی فرستادگان و نامههای کوفیان از حد گذشت و شمار نامههای آنان به دوازده هزار رسید، امام حسین (ع) در پاسخ آنان نامهای بدین گونه نوشت:
من برادر، پسرعمو و شخص مورد اعتماد خاندانم، مسلم بن عقیل را به سوی شما فرستادم… .
و سپس او را با قیس بن مسهر صیداوی و … برای بیعت گرفتن راهی کوفه کرد و حضرت مسلم را به تقوا، حسن تدبیر و مدارا کردن مأمور کرد، به مسلم فرمود: چنانچه دیدی مردم کوفه درباره بیعت با من متحد بودند، جریان را برایم بنویس.
حضرت مسلم بنا به فرمان امام به سمت کوفه حرکت کرد و پس از رسیدن به کوفه مردم، اظهار خوشحالی کردند و دسته دسته به حضور آن حضرت آمدند. مسلم نامه امام را برای آنان خواند و ایشان با شنیدن مضمون نامه، گریان شدند و با مسلم بیعت کردند.
از شیخ مفید نقل است، هجده هزار نفر با مسلم بن عقیل بیعت کردند. پس از این جریان بود که مسلم برای امام حسین(ع) نامه نوشت که: من تا کنون از هجده هزار نفر برای شما بیعت گرفتهام، چنانچه به این سرزمین بیایید، مناسب است. چون خبر مسلم و جریان بیعت گرفتن آن حضرت در کوفه منتشر شد، نعمان بن بشیر که از طرف معاویه و یزید، والی کوفه بود مردم را از ملاقات با مسلم برحذر داشت، ولی مردم به او اعتنایی نکردند.
افرادی چون عبدالله بن مسلم بن ربیعه که هوادار بنیامیه بودند، وقتی ضعف نعمان را دیدند، اوضاع کوفه را برای یزید نوشتند و تقاضای والی مقتدری کردند و یزید نیز عبیدالله بن زیاد را برای کوفه در نظر گرفت.
ابن زياد به همراه پانصد نفر از مردم بصره، در لباس مبدّل و با سر و صورت پوشيده وارد کوفه شد. مردم که شنيده بودند امام ـ عليه السلام ـبه سوی آنان حرکت کرده، با ديدن عبيداللّه گمان کردند آن حضرت وارد کوفه شده است؛ بنابراین، پیرامون مرکبش جمع شده، با احساسات گرم و فراوان به او خير مقدم گفتند.
پسر زياد هم پاسخی نمیداد و همچنان به سوی دارالاماره پيش میرفت تا به آنجا رسيد. نعمان بن بشير (حاکم کوفه) که گمان میکرد او امام حسين ـ عليه السلام ـ است، دستور داد، درهای قصر را ببندند و خود از بالای قصر صدا زد: از اينجا دور شو. من حکومت را به تو نمی دهم و قصد جنگ نيز با تو ندارم.
ابن زياد پاسخ داد: در را باز کن. در اين لحظه مردی که پشت سر او بود، صدايش را شنيد و به مردم گفت: او حسين ـ عليه السلام ـنيست، پسر مرجانه است. نعمان در را گشود و عبيداللّه به راحتی وارد دارالاماره کوفه شد و مردم نيز پراکنده گشتند.
در أنساب الأشراف آمده است: ابن زیاد، محمّد بن اشعث بن قیس و كثیر بن شهاب حارثى و گروهى دیگر از سران را فرستاد تا مردم را از مسلم بن عقیل و حسین بن على ـ علیه السلام ـ جدا كنند و آنان را از یزید بن معاویه و لشكر شام و قطع بخششهاى حكومتى و كیفر شدن بى گناه به خاطر گنهكار و حاضر به خاطر غایب، بترسانند.
تاریخ طبرى به نقل از عمّار دُهْنى مینویسد: عبیداللّه به دنبال سران كوفه فرستاد و آنان را در قصر، نزد خود جمع كرد. چون مسلم به نزدیك قصر رسید، سران كوفه از بالاى قصر بر افراد قبیلههاى خود، اشراف پیدا كرده، برایشان سخن مىگفتند و آنان را باز مىگرداندند.
همین منبع به نقل از مُجالد بن سعید مینویسد: زن، نزد پسر و برادرش مىآمد و مىگفت: «برگرد، دیگران هستند» و مرد، نزد فرزند و برادرش مى آمد و مى گفت: «فردا لشكر شام مى رسد؛ با جنگ و فتنه، چه خواهى كرد؟ باز گرد!» و او را با خود مى بُرد. جمعیت، یكسره پریشان و پراكنده مىشدند، تا این كه شب هنگام، همراه مسلم، جز سى نفر در مسجد، باقى نماندند و به هنگام نماز مغرب، جز سى نفر با او نماز بر پا نکردند.
مروج الذهب مینویسد: به هنگام شب، كمتر از صد نفر، همراه مسلم بودند. مسلم، چون دید كه مردم از اطرافش پراكنده مىشوند، به سمت درهاى كِنده [كه از مسجد به طرف خانههاى قبیله كِنده باز مىشدند]، رفت و چون به درها [ى مسجد] رسید، جز سه نفر، كسى با او نبود و وقتى از مسجد بیرون آمد، هیچ كس باقى نمانده بود. مسلم، سرگردان ماند و نمىدانست كجا برود و كسى را نیافت كه راه را به او نشان دهد.
مسلم به خانه هانی بن عروه از بزرگان کوفه و اعیان شیعه بود پناه برد که ابن زیاد پس از مدتی از موضوع آگاه و مسلم بناچار خانه هانی را ترک کرد.
مسلم، غریب و تنها در کوچههای کوفه میگشت. نمیدانست کجا برود. افزون بر تنهایی، هر لحظه بیم آن میرفت او را دستگیر کرده، به شهادت برسانند. بناگاه در کوچه ای، زنی را دید که بر درِ خانه ایستاده است. تشنگی بر مسلم غلبه کرد. نزد آن زن رفته، آبی طلبید. زن که طوعه نام داشت، کاسه آبی برای مسلم آورد. مسلم پس از آشامیدن آب همانجا نشست.
طوعه ظرف آب را به خانه برد و بعد از لحظاتی بازگشت و دید که مرد از آنجا نرفته است. به او گفت: ای بنده خدا! برخیز و به خانه خود، نزد همسر و فرزندانت برو و دوباره تکرار کرد و بار سوم، نشستنِ مسلم را بر در خانهاش حلال ندانست. مسلم از جای خویش برخاست و چنین گفت: من در این شهر کسی را ندارم که یاریام کند.
طوعه پرسید: مگر تو کیستی؟ و پاسخ شنید: من مسلم بن عقیل هستم. طوعه که از دوستداران خاندان پیامبر (ص) بود، در خانه را به روی مسلم گشود و از او پذیرایی کرد.
با آنکه مسلم تنها شده بود، ولی باز عبیداللّه از ترس او و یارانش از قصر بیرون نمیآمد؛ بنابراین، به افراد خویش دستور داد همه جای مسجد را بگردند تا مبادا مسلم در آنجا مخفی شده باشد.
آنان نیز همه مسجد را زیر و رو کردند و مطمئن شدند که مسلم و یارانش آنجا نیستند. سپس عبیداللّه وارد مسجد شد، بزرگان کوفه را احضار کرد و گفت: «هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود و او خبر ندهد، جان و مالش بر دیگران حلال است و هر کس او را نزد ما بیاورد، به اندازه دیهاش پول خواهد گرفت». تهدید و تطمیع عبیداللّه کارساز شد و بلال، فرزند طوعه، به دلیل ترس و به طمع رسیدن به جایزه، صبح زود وارد قصر شده، مخفیگاه مسلم را لو داد.
عبیداللّه با شنیدن این خبر، به محمد بن اشعث دستور داد به همراه هفتاد نفر مسلم را دستگیر کنند.
مسلم در درگیری با سربازان عبیداللّه، نزدیک ۴۵ نفر از آنان را از پای درآورد تا آنکه ضربه شمشیری صورتش را درید. با اینکه مسلم زخمی بود، باز هم کسی یارای مقابله با او را نداشت. آنان بر پشت بامها رفته و سنگ و چوب بر سر مسلم ریختند و دستههای نی را آتش زده، روی او انداختند. ولی مسلم دست از جدال برنمیداشت و بر آنها یورش میبرد.
وقتی ابن اشعث به آسانی نمیتواند مسلم را دستگیر کند، دست به نیرنگ زد و گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن میدهی؟ ما به تو امان میدهیم و ابن زیاد تو را نخواهد کشت.
مسلم پاسخ داد: چه اعتمادی به امان شما عهدشکنان است؟ ابن اشعث بار دیگر امان دادنش را تکرار کرد و این بار مسلم به دلیل زخمهایی که برداشته و ضعفی که در اثر آنها بر او چیره شده بود، تن به امان داد. مرکبی آورده مسلم را دست بسته بر آن سوار کردند و نزد عبیداللّه بردند.
کشتن مسلم را به «بکربن حمران احمری» سپردند، کسی که در درگیریها از ناحیه سر و شانه با شمشیر مسلم بن عقیل مجروح شده بود. مأمور شد که مسلم را به بام «دارالاماره» ببرد و گردنش را بزند و پیکرش را بر زمین اندازد.
مسلم را به بالای دارالاماره میبردند، در حالی که نام خدا بر زبانش بود، تکبیر میگفت، خدا را تسبیح میکرد و بر پیامبر خدا و فرشتگان الهی درود میفرستاد و میگفت: خدایا! تو خود میان ما و این فریبکاران نیرنگ باز که دست از یاری ما کشیدند، حکم کن! و فرمود: السلام علیک یا حسین بن علی.
جمعیتی فراوان، بیرون کاخ، در انتظار فرجام این برنامه بودند. مسلم را را به بازار کفاشان نشاندند. با ضربت شمشیر، سر از بدنش جدا کردند، و… پیکر خونین این شهید آزاده و شجاع را از آن بالا به پایین انداختند و مردم کوفه هلهله و سروصدای زیادی به پا کردند.