«تابناك» براي اولين بار تصاويري را از حضور قهرمانانه مرحوم قيصر امينپور در ميدان رزم منتشر ميكند.
در همين حال آيتالله سيدعباس حسيني قائممقامي، دوست قديمي مرحوم قيصر امينپور، ضمن روايت ناگفتههاي خود از اين شاعر انقلاب و جنگ، در يادداشتي به مناسبت چهلمين روز درگذشت وي آورده است: دکتر قيصرامين پور، متولد سال 1338 بود و اين را زماني دانستم که شماره نخست مجله مکتب تشيع را که تاريخ آن سال 1337 بود، از کتابخانه شخصي پدرم به او دادم. بسيار خوشحال شد و گفت: «يک سال از من بزرگتر است.»
قيصر را نخستين بار در نخستين ماههاي جنگ، آن گاه که از جبهه بازگشته بود، ديدم. او در آن زمان، جواني 21 ساله بود که به تازگي از دامپزشکي به جامعهشناسي تغيير رشته داده بود و در کنار دانشجويي، روزهاي نخست معلمي را نيز تجربه ميکرد و من نوطلبهاي بودم که دانشآموزي نيز ميکردم و در عين حال، به مقتضاي شور و حال آن سالها، در برخي محافل فرهنگي فعال بودم...
خط او نيز بسيار خوش بود و با سرعت حيرتآوري نقاشي ميکرد. بارها اتفاق افتاد که در مجلس با مداد و بر روي کاغذ معمولي، تصويري از من يا يکي از دوستان را به زيبايي تمام ميکشيد و اين همه را با دست چپ خود انجام ميداد. گرد آمدن اين همه هنر در يک نفر، آنچنان برايم در آن زمان حيرتآور بود که ناخودآگاه اين باور برايم پيش آمده بود که ميان هنرمندي و چپ دستي رابطه است و هنوز نيز اين رابطه را منتفي نميدانم!
قيصر سخت دلبسته امام (ره) بود و نيز به شدت از مرحوم دکتر شريعتي تأثير گرفته بود. بارها پيش آمده بود که به مقتضاي خردهگيريهاي طلبگي، برخي گفتههاي دکتر را نقد ميکردم و او هميشه جانانه دفاع ميکرد و در عين حال، يادآور ميشد نبايد او را مطلق رد کرد يا پذيرفت و اين نيز از شگفتيهاي اعتدال او در آن روزها بود. از اين دست مباحثات، چندين بار تکرار ميشد تا اين که يک بار در دفاعي غايتگرا براي هميشه پاسخم را داد و چنين گفت: «شريعتي هرچه که بود و هرچه گفت، من اسلام را از او شناختم و اگرشريعتي نبود، من امروز خود را يکي از جواناني ميديدم که بر سر چهارراهها نشريه «کار» (2) ميفروشند و بسياري ديگر که امروز دلبسته اسلام و امامند، همچو من مديون و مرهون اويند.»...
در يکي از روزهاي سال 1379 به ديدارش رفتم، با همان آرامش و لبخند هميشگي که گاه تبديل به نيم قهقهه ميشد. هر چند عوارض تصادف، در ظاهر او کاملا مشهود بود، ولي باز همانگونه بود که ميشناختم و البته شلوار خاکي و پيراهن چارخانه بيست سال پيش را برتن نداشت...
کتاب شعرش را که به تازگي چاپ شده بود، هديهام داد و در صفحه نخست آن نوشت: «به عزيزم.... که يادآور نشاط جواني است.». دانستم که خيلي زود به استقبال پيري رفته و «ناگهان برايش زود دير» شده است.
من نيز کتابي از تازههاي خود را به او تقديم کردم، بدون آنکه آن را قلمي کنم. چه، نه آن را هديهاي درخور ميديدم و نه مايل بودم که ژست رسمي به خود بگيرم، اما با اصرار چندباره او چيزي در صفحه نخست نگاشتم و آن را به «برادر عزيزم استاد قيصر امين پور» تقديم نمودم. گفت: «ميداني چرا اصرار کردم که کتابت را پشتنويسي کني؟» و بيآن که منتظر پاسخ بماند، ادامه داد: «روزي شخصي کتابي نوشت و آن را به استاد فروزانفر هديه کرد، فروزانفر از او خواست آن را پشتنويسي کند و آن شخص تأدبا امتناع کرد، اما فروزانفر به او گفت: آقاجان بنويس تا اگر کسي آن را در کتابخانهام ديد، بداند هديه است و گمان نبرد که من براي هر... پول ميدهم.»
بسيار خنديد و من بار ديگر، جلوهاي از نشاط جواني قيصر را ميديدم...