ایثارگران و رزمندگان دوران دفاع مقدس، همه چیز را با کربلا میسنجیدند و خود را در آیینههای کربلا مییافتند. سیمای پیرانی که در جبهه میجنگیدند، حبیب بن مظاهر را تداعی میکرد. نوجوانان به قاسم (ع) تشبیه میشدند. سرداران به ابوالفضل (ع) و جوانان به علی اکبر (ع). در نامههایی که از جبهه به خانوادهها میرسید، به صبوری زینب توصیه میشد. حتی کودکان شهید در بمباران و حملات موشکی به علی اصغر (ع) تشبیه میشدند.
زیستن و تنفس در فضایی همانند عاشورا، روضه خوانی، زیارت عاشورا و تکرار هر روزه این یادها و زیارتها، تصویر کربلا را فرا چشم و ذهن و احساس رزمندگان قرار میداد و به همین دلیل در موقعیتهای گوناگون به ویژه در زمان عملیات، تطابق چهرهها و حادثهها با کربلا محسوستر و بارزتر بود.
رزمندهای تعریف میکرد: ساعت ۱۱ بود. دشمن ضربه سختی دید. پاتکش را شروع کرد. همه مردانه دفاع و مقاومت میکردند. آن طرفتر ناگهان بیسیمچی نقش بر زمین شد. دویدم بالای سرش و گفتم: «برادر! برادر.»
جوابی نداد، خم شدم. دقت کردم تیر به گلویش خورده بود. سرش را به زانو گذاشتم، از حنجرهاش خون میریخت. میلرزید، خر خر میکرد، گویی حرف میزند، ذکر میگوید، شعار میدهد!
گلوی بریده علی اصغر امام حسین (ع) را به یاد آوردم. تکانی خورد و به خیل ره یافتگان پیوست. حالت خاصی بر من حاکم شده بود؛ خدایا! چه میخواست؟ چه میگفت؟ گویی روحم لطیف و با روح او درآمیخته بود. کربلا را ترسیم کردم؛ «السلام علیک یا ابا عبدالله» در تمام وجودم نقش بست. گویی او بود که آخرین لحظات مولایش را صدا میکرد.
خاطرهای که هماکنون میخوانید، به روایت سرهنگ خلبان فضلاللهنیا است که ارادت خالصانه شهید عباس بابایی را به سرور و سالار شهیدان نشان میدهد: از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر ما بود، ولی عباس به او گفت: «ما پیاده میآییم، شما بقیه بچهها را برسانید». دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم، صدای جمعیت عزاداری شنیده میشد. عباس گفت: «برویم به دسته عزاداری برسیم»، به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست، پشت سر من نشسته بود روی زمین، داشت بند پوتینهایش را گره میزد و بعد آن را آویزان گردنش کرد.
عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحه خواندن و سینه زدن، جمعیت هم سینهزنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که این طور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون اینکه کسی او را بشناسد.
رزمنده جهادگری میگفت: در عملیات والفجر ۸ در یکی از خطوط مأموریت داشتیم که در مسیری نسبتأ طولانی خاکریز ایجاد کنیم. در همین دوران چند تن از بچههایی که تازه از طریق جهاد آموزش رانندگی لودر دیده بودند به منطقه آمدند که شهید عیسی عمویی جزو آنان بود.
او از لحظهای که وارد منطقه شد، برای رفتن به خط بیتابی عجیبی میکرد. همهاش دور و بر من میچرخید. هر طرف که میرفتم، سراغم میآمد که پس چه وقت مرا به خط میفرستید؟
هر بار در جوابش استدلال میآوردم که حداقل باید چند روزی در اینجا باشید تا با منطقه آشنا شوید، ولی او دست بردار نبود. وقتی دانست که باید به خط برود، سر از پا نمیشناخت. بلافاصله پشت لودر نشست و پیش از همه به راه افتاد.
مسئول آن گروه تعریف میکند: عیسی مدتی مشغول خاکریز زدن بود که آتش دشمن سنگین شد. رانندگان از ماشینها پایین آمدند تا پس از سبکتر شدن آتش به کارشان ادامه بدهند، اما او همین طور بیاعتنا به گلوله خمپاره، مشغول ایجاد یک خاکریز بود. در همین حین تیری به دست راستش اصابت کرد، اما او با دست چپ کارش را دنبال کرد تا این که تیری مستقیم به سینهاش نشست و در حالی که خاکریز را به پایان میرساند، در پشت فرمان لودر شهید شد.
برخی از رزمندگان در جبهه در حال سقایی به شهادت رسیدند. بسیاری از جهادگران وظیفهشان ساختن تانکرهای کوچک و بزرگ بود که خود در حالی که تشنه بودند، آنها را میساختند و پر آب میکردند و میبردند کنار سنگرها میگذاشتند.
یکی از نیروهای جهاد تعریف میکرد: وقتی قائم مقام جهاد کاشان بودم، مسئولیت تعمیرگاه را شهید میرزایی، معروف به دایی اکبر به عهده داشت. هر وقت برای سرکشی به تعمیرگاه میرفتم، دایی اکبر به من میگفت: «چند روز به من مرخصی بدهید، دلم میخواهد به زیارت امام رضا (ع) بروم.»
چون حضور او در جهاد لازم و ضروری بود، طفره میرفتم، تا اینکه روزی با هم قرار گذاشتیم از هفته آینده به مرخصی برود.
دو سه روزی گذشت، خبر عملیات خرمشهر و اعزام نیرو میان بچهها شور و شوق عجیبی ایجاد کرد. وقتی وارد تعمیرگاه شدم، دیدم بین بچهها صحبت از آماده شدن برای اعزام به منطقه است. دایی اکبر هم علاقهٔ عجیبی داشت که در منطقه با تانکر سقایی کند. به او گفتم: «دایی اکبر! تو که به خانوادهات قول رفتن به مشهد مقدس را دادهای.»
گفت: رفتن به مشهد دیر نمیشود، وقتی برگشتم، میرویم.
به شوخی گفتم: میدانی که برمیگردی؟ چهرهات که نورانی است، شاید شهید شدی.
گفت: انشاءالله، دلم میخواهد مثل حضرت ابوالفضل (ع) شهید شوم، نه سر در بدن داشته باشم و نه دست.
چند روزی گذشت؛ خبر شهادت دایی اکبر را شنیدم. پیکرش را که آوردند، دیدم همان گونه که دلش میخواست نه سر داشت و نه دست. پشت تانکرش نوشته بود: سقای دشت کربلا ابوالفضل (ع).
این ارادتها و عاشقیها در هشت سال دفاع مقدس بارها اتفاق افتاد و در خاطره ایران اسلامی به ثبت رسید.
به آن همه عشق و ایمان عاشورایی درود میفرستیم و خاطره شهیدان همیشه شاهد را گرامی میداریم.