پیکر مرحوم حبیبالله عسگراولادی با حضور سران قوا، نمایندگان مجلس، مسئولان لشکری و کشوری و قشرهای مردمی تشییع و در قطعه 72 تن بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
اما عسگراولادی چگونه میاندیشید و چه خاطرات شفاهی از او مانده است؟
به گزارش «تابناک»، مراسم تشییع پیکر حاج حبیبالله عسگراولای، رئیس جبهه پیروان خط امام و رهبری و عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام، صبح امروز پنجشنبه با حضور مسئولان لشکری و کشوری در مدرسه عالی شهید مطهری آغاز شد. حجتالاسلام حسن روحانی رئیسجمهور، علی لاریجانی، رئیس مجلس و آیتالله صادق آملی لاریجانی رئیس قوه قضائیه نیز به منظور شرکت در مراسم پیکر حاج حبیبالله عسکراولادی وارد مدرسه عالی شهید مطهری شدند.
در مراسم تشییع حبیبالله عسکراولادی که با حضور قشرهای گوناگون مردم در حال برگزاری است، حجتالاسلام والمسلمین محمدی گلپایگانی رئیس دفتر مقام معظم رهبری، آیتالله مهدویکنی رئیس مجلس خبرگان رهبری، آیتالله هاشمی رفسنجانی رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام، محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام، سیدحسن خمینی، محمدرضا رحیمی، علیاکبر صالحی، سیدحسین هاشمی استاندار تهران، مجید انصاری معاون پارلمانی رئیس جمهور، علیاکبر ناطقنوری، یحیی آلاسحاق رئیس اتاق بازرگانی، محسن رفیقدوست، احمد توکلی، روحالله حسینیان و تعداد دیگری از مسئولان و نمایندگان مجلس حضور یافتهاند.
آیتالله محمدرضا مهدویکنی نیز بر پیکر حاج حبیبالله عسکراولادی نماز خواند و سپس پیکر مرحوم عسگراولادی روی دستان مردم تشییع و سپس در قطعه ۷۲ تن بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. آیتالله حائری شیرازی با حضور در کنار قبر مرحوم عسکراولادی، تلقین آن مرحوم را خواند.
• جلوی در ورودی مدرسه عالی شهید مطهری نیز اسدالله عسگراولادی برادر حبیبالله عسگراولادی، رفیق دوست، خاموشی و همچنین شماری از اعضای خانواده آن مرحوم و اعضای مؤتلفه حضور داشتند و به شرکتکنندگان در این مراسم خوشامد میگفتند. در این مراسم پس از تشییع جنازه، برخی شخصیتهای سیاسی شرکتکننده در این مراسم با خبرنگاران در ارتباط با ویژگیهای شخصیت عسگراولادی مصاحبه کردند.
• حجتالاسلام ناطقنوری، رئیس دفتر بازرسی مقام معظم رهبری در حاشیه مراسم تشییع مرحوم عسگراولادی در پاسخ به خبرنگار فارس، مبنی بر ویژگیهای اخلاقی آن مرحوم اظهار داشت: فردا روی منبر در مراسم بزرگداشت مرحوم عسگراولادی درباره آن مرحوم سخن خواهم گفت.
• مصطفی محمد نجار وزیر کشور دولت احمدینژاد صبح امروز در حاشیه مراسم ختم حبیبالله عسگر اولادی در مدرسه عالی شهید مطهری برگزار شد. وقتی که علی اکبر صالحی رئیس سازمان انرژی اتمی را دید وی را در آغوش کشید و صالحی نیز از دیدن نجار بسیار اظهار خوشحالی کرد.
• همچنین محمد نجار با دیدن آیتالله جنتی که در حال گفتوگو با خبرنگاران بود صبر کرد تا سخنان وی به پایان برسد و بعد با وی سلام و احوالپرسی گرمی کرد که آیتالله جنتی نیز بسیار از دیدن نجار خوشحال شد.
مروری بر حافظه تاریخی مردی که به تاریخ پیوست«اینجانب حبیبالله عسگراولادی مسلمان در سال ۱۳۱۱ در یک خانواده متدین دماوندی در تهران، محله امامزاده یحیی، کوچه صاحبدیوان متولد شدم. به این دلیل پسوند فامیلی ما مسلمان است که در محله ما (امامزاده یحیی) غیر از مسلمانان، افراد یهودی زیادی نیز زندگی میکردند. لذا اداره ثبت احوال منطقه به خاطر مشخص شدن نوع مذهب افراد، آن را در شناسنامه و قبل از اسم افراد قید میکرد. مأمور ثبت شناسنامه من به جای اینکه عنوان مسلمان یعنی مذهب مرا قبل از عسکراولادی بگذارد، آن را بعد از عسگراولادی نوشته، لذا تنها من در بین برادران و خواهرانم، پسوند مسلمان دارم و هیچ یک از خواهران و برادران من قید مسلمان را در دنبال فامیلیشان یعنی عسگراولادی ندارند. بنابراین در اصل اضافه کردن پسوند مسلمان در شناسنامه من اشتباه ثبت احوال است. البته بعداً منافقین سوءاستفادههایی از این مطلب یعنی داشتن قید مسلمان در شناسنامه من کردند و در این باره چیزهای مختلفی را گفتند، از جمله اینکه عسگراولادی پدر و مادرش یهودی بودهاند و او جدیدالاسلام است و بعداً به خاطر اسلام آوردنش قید مسلمان را اضافه کرده است که مشخص شد این اشتباه ثبت احوال بوده است...».
این جملات سرآغاز کتاب خاطرات دبیرکل سابق حزب مؤتلفه اسلامی است. کتابی که سال ۱۳۸۹ در چهارچوب طرح بزرگ تدوین تاریخ انقلاب، توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. کتاب حاصل گفتوگوهای مرتضی میردار با عسگراولادی است که توسط سیدمحمد کیمیافر آماده انتشار شده است. کیمیافر که به عنوان تدوینگر این اثر نامش بر پیشانی کتاب نقش بسته در پیشگفتار کتاب درباره اهمیت وقایعی که از زبان عسگراولادی در این مجموعه به ثبت رسیده است، مینویسد: «خاطرات آقای عسگراولادی از این جهت که مشتمل بر حوادث سالهای آغازین دههٔ ۱۳۲۰ تا ۱۳۴۳ میباشد، بسیار جالب و حایز اهمیت میباشد. این خاطرات به دلیل حضور خود راوی و شرح مشاهداتش از وقایع بسیار مهم بوده و بیان جزئیات، ویژگی خاصی به آن میبخشد. همچنین این خاطرات از این جهت که نحوهٔ شکلگیری و تأسیس یکی از مؤثرترین گروههای اسلامی در پیشبرد انقلاب یعنی هیئتهای موتلفه و بیان شرح دقیق دستگیری و دادگاه اعضای مؤتلفه را بیان میکند بسیار مهم است و میتواند برای محققین و پژوهشگران منبع موثق و معتبری باشد».
خاطرات عسگراولادی از دوران کودکی وی آغاز میشود؛ زمانی که به کسوت طلبگی درآمد و در پانزده سالگی به دلیل شرکت در راهپیمایی اعتراض به غصب فلسطین توسط یهودیان برای اولین بار بازداشت شد. او سپس به روند شکلگیری مبارزاتش میپردازد. از دیدار با آیتالله خوانساری در قم میگوید و این که برای اولینبار آنها بودند که خبر ملی شدن صنعت نفت را به آیتالله دادند. از قیام سیتیر و مشاهداتش از آن روزها سخن میگوید. اینکه وقتی آیتالله کاشانی اعلام کرد روز سیتیر کسب و کار حرام است عصر روز قبل جلوی مراکز خرید و نانواییها صفهایی شکل گرفته بود و مردم مایحتاجشان را از روز بیستونهم تهیه میکردند. اصلاحات ارضی شاه و موافقتها و مخالفتهایی که درباره آن وجود داشت از دیگر مباحثی است که در جریان مرور خاطرات عسگراولادی به چشم میآید.
حبیبالله عسگراولادی پس از آنکه به مشارکت در ترور حسنعلی منصور متهم شد، به زندان افتاد و در جریان محاکمه سران هیأتهای مؤتلفه به حبس ابد محکوم شد. او از دوران زندان و تنشهایی که میان مبارزان مسلمان با گروههای چپ خصوصاً سازمان مجاهدین خلق (منافقین) وجود داشته خاطرات زیادی دارد. عسگراولادی در بخشی از خاطراتش به ورود بیژن جزنی به زندان اشاره میکند. او دل خوشی از جزنی و گروهش ندارد و از تلاش ناکام چهارتن از آنان برای فرار از زندان سخن میگوید که باعث سختتر شدن شرایط زندان برای او و دیگر مبارزان مسلمان شد.
عسگراولادی در این بخش که با عنوان «فتنه جزنی» در فصل هفتم کتاب آمده، نوشته است: «موضوع دیگر در سالهای اولیه حضور ما در زندان، فتنه بیژن جزنی بود. در زندان خبردار شدیم یک گروه که وابسته به شاه بوده را گرفتند که شخصی به نام بیژن جزنی در رأس آن است و تعدادی از روشنفکران در سطوح مختلف نیز همراه آن بودند... اینها نقشه کشیدند که از زندان فرار کنند و بسیار سادهاندیشانه چهار نفرشان از زندان گریختند. در حالی که این فرار اصلاً دامی بود که پلیس و ساواک جلوی آنها گستردند و کاملاً پیدا بود که موفق به فرار نمیشوند. آنها از دیوار زندان به پشت بام رفتند و وقتی از طرف دیگر بام به پایین آمدند، محاصره شده و هر چهار نفرشان را گرفتند. در اثر برنامه آنها – یعنی فرار این چهار نفر – شرایط زندان بسیار سخت و خشن شد. این چهار نفر را که دستگیر کردند، همه امکانات را در زندان از ما پس گرفتند. حتی چراغ خوابی که برای مطالعه داشتیم را جمع کردند...».
هرچند عسگراولادی از سوی دادگاه به تحمل حبس ابد محکوم شده بود، پس از سیزده سال حبس به همراه گروهی دیگر از زندانیان سیاسی، از زندان آزاد شد. چگونگی آزادی عسگراولادی و گروه همراهش بعد از انقلاب به سوژهای بحثبرانگیز در محافل سیاسی تبدیل شد. او جریان آزادی زودهنگامش را با مقدمهای از تلاشهای ناکام برخی علما در چند سال اول زندان برای مجاب کردن او و دیگران به نوشتن درخواست عفو، چنین روایت میکند: «حدود پنج شش سال از زندان ما گذشته بود که تعدادی از بزرگان من جمله آقای حاج ابوالفضل توکلیبینا، پیام آیتالله میلانی و آیتالله خویی را برای آیتالله انواری و دیگران در زندان آورده بودند که شما یک چیز ساده بنویسید تا آزاد شوید. این را در وقت ملاقات و در پشت میلههای زندان به من گفتند که شما تعصب به خرج نده، چرا که این تعصب اسباب این است که هم خودت و هم دیگران در زندان بمانید. آنجا به دوستان عرض کردم که ارادهام این است که مسلمان بمیرم، نه اینکه قهرمان بمیرم. اگر اسلام اقتضا کند، من این کار را میکنم اما این دلایلی که میآورید اقتضای اسلام نیست. این مطالبی که شما میگویید اطلاعاتی است که از بیرون دارید و چیزهایی که ما درون زندان میدانیم، نمیدانید؛ لذا اگر برای من ثابت شود که اقتضای اسلام این است، وظیفهام را انجام خواهم داد. بعضی از آقایان مثل آقای توکلیبینا از حرف من استقبال و عدهای هم ناراحت شدند و گفتند که این کار شما تعصب است. دو سه بار دیگر هم تعدادی از بزرگان از بیرون زندان خواستند که این کار را انجام دهیم اما بنده و شهید عراقی گفتیم که ما این وظیفه را تشخیص نمیدهیم».
عسگراولادی، شهیدعراقی و دیگران در آن سال از نوشتن نامه درخواست عفو سر باز زدند اما آنچنان که خود عسگراولادی میگوید، در سال ۵۴ تصمیم دیگری گرفتند: «در سال ۱۳۵۴ به دلیل اختناق سیاسی جامعه و شرایط نگرانکنندهای که از این اختناق سیاسی احساس میشد، دولت آمریکا به شاه فشار آورد که فضای سیاسی را باز کند. لذا رژیم ناگزیر بود تعدادی از زندانیان سیاسی را آزاد کند. به واسطه بعضی از علمای بزرگ سفارشهایی از امام (ره) به ما رسید که شما یک مطلب سادهای بنویسید تا آزاد شوید. بنده یک عذرخواهی ساده نوشتم...».
عسگراولادی و عراقی بعد از نوشتن این «عذرخواهی ساده» به مراسم جشنی برده شدند که بعدها به عنوان جشن سپاسیها معروف شد. عسگراولادی درباره جریان شرکت در آن مراسم میگوید: «یک شب ما دو نفر ـ عسگراولادی و عراقی ـ را بردند در مدرسه داخل زندان قصر. فردا صبح در طبقه پایین مدرسه جشن آزادی زندانیان سیاسی برقرار شده بود، آمدند چشمان ما را بستند و بردند در وسط جمعیت نشاندند، سپس چشم ما را باز کردند. هر کاری کردند که یکی از ماها صحبت کنیم، مطلقاً قبول نکردیم. چهار پنج نفر از کمونیستها و یکی دو تا از ملیگراها صحبت کردند ولی هر کاری کردند یکی از مسلمانان صحبت کند، این کار انجام نشد و عملاً ما در جشن شرکت نکردیم. مطبوعاتی که آنجا حضور داشتند سعی کردند از ما عکس بگیرند و با ما مصاحبه کنند ولی موفق نشدند. شهید عراقی عینک دودی به چهره زده بود و هر دوی ما با دست روی چهره خود را گرفتیم که کسی از ما عکس نگیرد. چون ما موافق اینکه ما در این مجلس باشیم، نبودیم. اما آن کسانی که طالب این جشن بودند، بعداً از نگاه منافقین و چریکهای فدایی خلق، قهرمان معرفی شدند. ولی ما این جشن را قبول نداشتیم، هرچند این مراسمی بود که طی آن ما را آزاد کردند».
سفر به پاریس، دیدار با امام و بازگشت به ایران با پرواز انقلاب پایانبخش کتاب خاطرات عسگراولادی است. او از حذف نام خود و مهدی عراقی از لیست پرواز توسط اطرافیان امام در پاریس میگوید. تصمیمی که وقتی امام از آن مطلع میشود، لغوش میکند: «حرکت امام به سمت ایران باید در روز پنجم بهمن صورت میگرفت ولی چون فرودگاه مهرآباد بسته بود، پرواز انجام نشد. امام در روز نهم فرمودند که ما به تهران میرویم. خدمت ایشان عرض کردند که آقا راه بسته است و ممکن است وقتی از مرز ایران وارد شدیم ما را بزنند، ولی امام مصمم بود که به ایران بازگردد. روز دهم دوستان تلاش زیادی کردند و دو هواپیما تهیه کردند.
امام پرسیدند که مگر چه تعدادی هستیم، عرض کردیم تعدادمان از یک هواپیما بیشتر است و ناچار شدیم دو تا هواپیما بگیریم. امام فرمودند یک هواپیما کافی است، تعدادی را کم کنید. آن روز من در همان چمن روبهروی منزل امام نشسته بودم که شهید عراقی با یک حالت ناراحت و بغض کرده پیش من آمد و گفت «میدانی چه شده؟» گفتم: «چه شده؟» گفت: «من و تو را از هواپیما حذف کردند. من که نمیتوانم تحمل کنم امام سوار هواپیما بشود و من همراه او نباشم. این هواپیما هواپیمای شهادت است و من باید همراه ایشان باشم.» من هم کمی ناراحت شدم و به ایشان گفتم: «من نمیدانم چه میشود ولی میدانم امام قولی که داده، بیاساس نیست.» شهید عراقی گفت: «مگر چه قولی دادهاند؟» گفتم: «فرموده بمانید، انشاءالله با هم میرویم. من به اینکه با امام هستیم شک ندارم».
ایشان گفت: «تو به این چیزها خیال خودت را راحت و خوش کن و رفت». هنوز یکی دو ساعت نگذشته بود که شهید عراقی شادمان پیش من آمد و گفت: «میدانی چه شده؟» گفتم: «نه! چه شده؟» گفت: «امام وقتی فهرست کسانی که قرار بود سوار هواپیما بشوند را دیدند، چند نفر را حذف کردند و من و تو را به لیست اضافه کردهاند؛ حتی جای نشستن را مشخص کردهاند، صندلی سوم پشت سر خودشان». گفتم: «من که به شما عرض کردم امام قول داده و میدانستم امام بیپایه و اساس قول نمیدهد.»