آفتاب روز هشتم آذرماه ۱۳۷۶ کمکم به میانههای راه خود در آسمان میرسید که بچه مدرسهایهای زیادی داشتند خودشان را از دیوار بالا میکشیدند تا از مدرسه فرار کنند و بتوانند آخرین بازی تیم ملی کشورمان در راه رسیدن به جامجهانی ببینند؛ دیداری که حکم مرگ و زندگی برایشان داشت و رخدادی که میتوانست فردایش حیاط مدرسهها را پر از شور و هیجان کند و یا برعکس سرخوردگی آنها را برای مدتها موجب شود، چرا که از جادوی عجیب زندگی در آن روزها، یکی همین بود که فوتبال مسألهای در حد مرگ و زندگی بود اگر فراتر از آن نبود.
به گزارش «تابناک»، کسی نفهمید چه شد که فوتبال در سبد علائق ایرانیها، رفتهرفته رنگ باخت تا اینکه از پدیدهای که رگ گردنها برای آن باد میکرد، به موضوعی ساده و پیش پا افتاده و معمولی بدل شد!
چه شد تا هوادارانی که روزی از دست دادن محرمی و قلعهنویی، یک سال پس از دعوای معروف دربی، رویشان نمیشد در مدرسه سرشان را بلند کنند و آبرویشان را برباد رفته میدیدند، امروز با خیال آسوده از حضور بیشمار ستارههای حریف در تیم خود استقبال میکنند!
اما هر چه بود و شد، هنوز که هنوز است، وقتی هشتم آذر میشود و تلویزیون و رسانهها به آن روز به یادماندنی اشاره و صحنه گل کریم باقری را پخش میکنند، چشمانشان برق میزند و نمیتوانند هیجانشان را کنترل کنند.
منتقدان سینما در بیان علت محبوبیت فیلمهایی چون «هامون» و «آژانس شیشهای» در تاریخ سینمای ایران و در ذهن سینمادوستان ایرانی از این عبارت استفاده میکنند که «کارگردان این فیلم فرزند زمان خویش بوده» و چون مقتضیات زمانی را که در آن بوده، به خوبی درک کرده، فیلمش ماندگار شده است. هر کاری بکنید جوانهای دهه شصتی و جامعه دهه هفتادی ایران نمیتواند با حمیدِ هامون و حاج کاظمِ آژانس همزاد پنداری نکند. حکایت تیم ملی فوتبال آن سالهای ایران هم همین است.
تیم ملی فوتبال دهه هفتاد ایران هم با همه مقتضیات خاص خود، یکی از آن «فرزندان زمان خویش» بود که در هشتم آذر ۱۳۷۶ در ذهن ایرانیها ماندگار شد. ایرانیهایی که دو دهه سخت را پشت سر گذاشته بودند، اکنون فرصت یافته بودند تا تجربههای جدیدی به دست آورند. هشت سال جنگیده بودند و خیلی بیشتر از آن هشت سال را مشغول بهبود دادن به زخمهای خود بودند. درد از دست دادن عزیزان و ویرانی خانهها که کمی کاسته شد، ایرانیها تازه مجال یافتند تا بار دیگر خودشان را به جهانیان معرفی کنند و این بار این خودنمایی در ضربههای سر علی دایی و دربیلهای ریز خداداد و شوتهای کریم و هنرنماییهای احمدرضا عابدزاده نمایان شده بود. تیم بیادعایی سیبیلوهای ایرانی که چند سالی خوب نتیجه میگرفت، سرانجام پس از یک ماراتن طولانی در ملبورن و با فرار خداداد عزیزی به نقطه اوج هیجانش رسید؛ لحظهای که خداداد ایران را به جامجهانی برد و ما را به آسمان!
چیزی که این روزها حتی با صعود تیم ملی به جام جهانی مثل آن سالها تا حد مرگ ما را خوشحال نمیکند. علت همان فرزند زمانه بودن است. شک نکنید که تیم ملی آن سالهای ایران، نمادی از زندگی دو دهه گذشته ما ایرانیها بود. ایرانیهایی که با سختکوشی هشت سال جنگ را با بسیج مردمی پشت سرگذاشته بودند و بلافاصله پس از آن سالهای سخت اقتصادی پس از جنگ را هم جنگیده بودند، بیشک ستارههای آن زمان تیم ملی را که برای پیروزی تیمشان سر میدادند، به عنوان قهرمانهای خود برمیگزیدند. مگر میشد در آن سالها، البته فقط آن سالها، علی دایی را که با سر بانداژ شده چنان گل دلاورانهای به کویت زده بود، در حد اسطورههای کهن بالا نبری و به چسباندن پوسترش به دیوار اتاقت افتخار نکنی؟
هشتم آذر ۱۳۷۶ یکی از آن روزهایی بود که صفحه جدیدی در زندگی ما ایرانیها باز شد. همین که خاطره آن روز هنوز برایمان پس از گذشت شانزده سال نزدیک و گرم و صمیمی است، نشان میدهد که ما تجربهای متفاوت و خوب را در آن روز پشت سر گذاشتیم، فقط شاید اگر یکی از قاضیان گینس آن روز آماری از فرار بچهها از مدارس سراسر ایران ثبت میکرد، شاید یک رکورد به یادماندنی در کتاب رکوردهای دنیا ثبت میشد.