باز هم همان داستانهای تکراری؛ عدهای میآیند و جمع میشوند، فاتحهای میخوانند و میروند تا سال بعد؛ تا سال بعدی که دوباره بر حسب عادت این کار را تکرار کنند.
به گزارش فارس، سالها از آن روز میگذرد؛ روزی که ایران دیگر به خود تختی ندید، اما هنوز هم داستان مرگ رازآلود تختی زبانزد عام و خاص است.
اما باز هم همان داستانهای تکراری؛ عدهای میآیند و جمع میشوند، فاتحهای میخوانند و میروند تا سال بعد؛ تا سال بعدی که دوباره بر حسب عادت این کار را تکرار کنند، کاری که به عادتی سالیانه برای این جماعت تبدیل شده است؛ عادتی که بدون هیچ اندیشهای در علت وقوعش تنها دوست دارند تکرار شود تا عدهای دوباره خودی نشان دهند و عکسی به یادگار بیاندازند!
بدون هیچ توجهی که دلیل این همه بزرگداشت و کرامت به جهان پهلوان چیست؟ واقعاً تختی چه نیازی به اینها دارد؟
هنوز شیشه شکسته هتل آتلانتیک یادگار روز مرگ تختی است و اتاق 23 به کسی اجاره داده نشده است؛ همانطور مانده بی تختی!
46 سال از مرگِ غلامرضا تختی میگذرد، اما هنوز هم در سالمرگِ او پرسشی به قدمت این سالها تکرار میشود؛ پرسشهایی که مرگِ رازآلودِ او در دیماه 1346 را در هالهای از ابهام فرو میبرد. روزنامهها هنوز هم از «راز» مرگ او مینویسند و خبر آمده چندی دیگر قرار است کتابی دربارۀ او منتشر شود که فرضیۀ خودکشی او را تایید میکند.
هنوز هم کمتر کسی باور میکند جهان پهلوان دست به خودکشی زده باشد، مردم دوست ندارند تصویر قهرمانشان با این لکه ننگ، آلوده شود.
تختی از 4 روز پیش از مرگش به هتل آتلانتیک تهران رفته بود. دربارۀ دلایل این کار اطلاعات دقیقی در دست نیست؛ برخی دلیل این کار و بعد از آن خودکشی تختی را اختلافات خانوادگی دانستهاند. این شایعهای بود که هیچکس آن را رد یا تایید نکرد.
مستخدم هتل آتلانتیک اولین کسی بود که جسد تختی را پیدا کرد. تختی در ساعت 8 بعدازظهر روز یکشنبه به دفتر هتل مراجعه کرد و قلم و کاغذ خواست و سپس بدون صرف شام به اطاقش رفت و ظاهراً خوابید، اما ساعت 7 صبح که مستخدم برایش صبحانه میبرد با وضع غیرعادی مواجه میشود؛ صورت تختی باد کرده و کبود شده بود.
روزنامههای دولتی درباره مرگ تختی نوشتند: «غلامرضا تختی به خاطر اختلافات خانوادگی با همسرش و بر اثر خودکشی جان باخته است. از انگیزههای ممکن برای خودکشی، مواردی چون ناکامیهایش در مسابقات در پایان عمر ورزشی تختی نام برده میشود.»
بعدها گفته شد که او یک روز پیش از مرگ، نزد وکیلی رفته و با تنظیم وصیتنامهای، وضعیت مختصر اموالش را مشخص و یکی از دوستانش را به عنوان وصی خود تعیین کرده است.
* این منم غلامرضا، فرزند درد و رنج
هفته نامه کیهان ورزشی 23 دی ماه سال 1346، یک هفته بعد از مرگ تختی، ویژه نامهای درباره مرگ، زندگی و قهرمانیهای او چاپ کرد.
در این شماره مطلبی از خود تختی به چاپ رسیده. مهدی دری، سر دبیر کیهان ورزشی که دوستی نزدیکی با تختی داشت، قبل از مسابقات جهانی 1956 از او خواست تا خاطرات خود را برای کیهان ورزشی بنویسد. در ابتدای این مطلب به نقل از خود کیهان ورزشی آمده است:
"تختی روزنامه نگار و نویسنده نبود. او ده بار چرک نویس و پاک نویس کرد تا این نوشته را نوشت. می گفت: هر عیبی داره ببخشید."
این بخشی از نوشته های خود تختی است که سال 1338 نوشته شد و هشت سال بعد با تیتر"دوست دارید مرا بشناسید"، در کیهان ورزشی چاپ شد.
من بیشتر وقت ها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلوبین جنگهای گذشته، خود را سرگرم می کردم و خواندن آنها همیشه اثر خوبی در روحیه من باقی می گذارد به خصوص اینکه هیتلر را با تمام حماقتش دوشت داشتم، اینکه می گویم دوست داشتم نه اینکه خیال کنید او را آدمی لایق می دانم، نه، من به او احترام می گذارم به واسطه اینکه او بزرگترین درس زندگی را به من یاد داد که چگونه باید با دشمنان ستیز کرد و در هر راه مشکلی به هدف رسید. در یکی از کتابهای سردار مغلوب ژرمنی خواندم که او همیشه تصاویر رقبای خود از قبیل مونتگمری، آیزنهاور و استالین را به دیوار می کوبید و حتی در کتاب دیگری متوجه شدم که سردار آلمانی این عکس ها را همه جا وقتی که برای غذا خوردن، اتاق کار خود را ترک می گفت با خود می برد. من قبل از اینکه متوجه این موضوع شوم از شنیدن نام کشتی گیران سنگین وزن جهان وحشت داشتم و در هر روزنامه و یا مجله ای که عکسی از آنها می دیدم از ترس اینکه تنم نلرزد آن نشریه را به دور می انداختم و هیچ مایل نبودم اعصابم را بدین ترتیب خرد کنم.
اما پس از آن من هم مثل او، آن مرد لاغر آلمانی شدم! من که همیشه حتی از تصویر "پالم" سوئدی می ترسیدم از فردای آن روز به دنبال آنها گشتم و آن عکس های سفید و سیاه لخت را در پوششی از طلا جای دادم و همیشه مقابل چشمانم قرار می دادم. من با آن چشمان رنگارنگ و پوست های مختلف چنان خوی گرفتم که امروز پس از اینکه چندین سال از دیدار من و حیدر ظفر (کشتی گیر ترکها در المپیک های گذشته) می گذرد هنوز لبخندش، کینه اش و آرزویش که همیشه در چشمانش خوانده می شد، می بینم، بعدها که "حیدر" از تشک و حریف خداحافظی کرد "پالم"،"کولایف" و آخر از همه "آلبول" پسر موطلایی شوروی ها که امروز حتی یک خال از آن موهای طلایی که من در مسکو بر سرش می دیدم نیست جای او را گرفتند اما حیدر با آنها تفاوت فراوانی داشت، نه خیال کنید که حیدر بیشتر و با کمتر از آنها بود نه اینطور نیست بلکه من فراوان عوض شده بودم . من این عکسها را هنوز مثل هیتلر در مقابل چشمانم قرار می دهم و با آنها راز و نیاز می کنم، با این تفاوت که بی نهایت به آنها علاقه مندم و هیچ مایل نیستم مانند هیتلر به آنها بنگرم. هیتلر آنها را می نگریست و آرزو داشت با خونشان آشامیدنی گوارایی بنوشد اما من چنین خیالی نداشتم و ندارم. من به خونشان تشنه نیستم، من فقط از هیتلر آموختم که باید شمایل آنها را مدنظر قرار داد، دندان به روی جگر گذارد و برای پیروزی بر آنها تلاش کرد، من چنین کردم هر چند به موفقیت نهایی خود نرسیدم.
* حیف از حیوان
با این ترتیب در سرما و گرما در روی تشکی که حتی حیوانات هم حاضر نمی شدند بر روی آن تمرین کنند فعالیت خود را آغاز کردم. شاید شما هیچ باور نکنید اما این حقیقت محض است که من و امثال من مثل حیوان تمرین می کردیم و این ادعای مرا اهالی خیابان شاهپور که همیشه در ساعت معینی مثلاً دو بعدازظهر مرا مشاهده می کردند، تصدیق می کنند.
اما پس از یک سال تمرین کوچکترین موفقیتی به دست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم حتی ضعیف تر هم شدم!
در اینجا و در همین موقع بود که باران استهزا و تمسخر بر سرم باریدن گرفت و همه به من می گفتند: "تو خود را بی سبب شکنجه می دهی، برو دنبال کارت. تو اصلاً به درد کشتی نمی خوری".
این گفتارها، این تهمت ها، این ناسزاگویی ها آن هم در آن محیط که نه نشریه ای بود و نه دستگاهی مرا کاملاً از پای در آورد، حتی دیگر نصایح دوستانم را هم فراموش کردم. جوانی مایوس و دل شکسته بودم که لباسهای تمرینم را به دوش می کشیدم و با موتور سیکلت برادرم به خانه می رفتم، دیگر هیچکس وجود نداشت که قلب مرا از آن همه استهزا پاک کند.
هیچکس حاضر نبود مرا به کارم تشویق کند، همه مرا با دیده ترحم می نگریستند و می گفتند: اینوببین که لخت می شه و تمرین می کنه". من یک سال در زیر این باران استقامت بیهوده ای کردم و پس از اینکه متوجه شدم قادر نیستم و این باران هم هیچگاه بند نخواهد آمد راه خوزستان را پیش گرفتم، در آنجا یک سال زندگی کردم. مبارزه با خود و مبارزه با ناسزاهای مردم که رنج فراوانی بر دوش من باقی گذارد اما من طاقت این را نداشتم که بیشتر از یک سال این رنج را بر دوش خود بکشم.
پس از اینکه به تهران آمدم آن پسر70 کیلو را دیدند که هشت کیلو چاق شده بود اما این چاقی دلیل آن نشده بود که در هر دقیقه ده مرتبه از کشتی گیران زمین نخورم!
اولین باری که در یک مسابقه شرکت کردم چهارم شدم. خوب یادم هست که آن مسابقه یک مبارزه داخلی باشگاه بود.
* من گل کردم
کفش و لباسمم همان بود، اسمم عوض شده بود، اما هیچکس دیگر به من بد نمیگفت.
در یک مسابقه پهلوانی شرکت کردم اما کاری از پیش نبردم، فقط بعضی از کشتی گیران سنگین به من احتیاج داشتند. آنها به من احترام می گذاردند، راست هم می گفتند چون من فقط به درد زمین خوردن می خوردم و بس!
وقتی که 23ساله شدم به غفاری باختم البته این باخت امیدوار کننده بود که نظر همه را برای قضاوت کردن در باره من برگرداند. برای اولین بار نامم در یک مجله کوچک چاپ شد، من هنوز آن مجله را در کمد خود دارم و بیشتر از همه نشریات آن را دوست خواهم داشت. برای اولین بار روزنامه ای از حق من دفاع کرد و من همیشه از آن ممنونم. کاری ندارم، روده درازی نمی کنم فقط می گویم آنقدر از وفادار و دیگران زمین خوردم که پشتم بوی جرم تشک گرفت.
* فرزند درد و رنجم
من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم، من همیشه مردمی را که مرا دوست می داشتند دوست می داشتم و امروز به دوستی آنها بی حد افتخار می کنم اما در همین زمان یک حرف، یک کنایه دیگر که در لفافه گفته می شد مرا شکنجه نمی داد، چون من راه خود را می دیدم. راهی بود روشن که در آن می شنیدم:
رضا! تو کاری با این حرف ها نداشته باش راه خود را بگیر و برو آینده مال توست، متعلق به کسی است که بیشتر از همه رنج برده است.
همیشه پیش خود فکر می کردم اگر روزی در کشور خود قهرمان شوم به آرزوهایم رسیده ایم. اوضاع و احوال به قدر واضح و آشکار بود که همه می توانستند به خوبی تشخیص دهند که من در چهار سال گذشته در یک قوس صعودی حرکت کرده ام. صعود این قوس مخصوصاً از سال 1950 به بعد شدیدتر شده بود.
علت این قوس خیلی واضح است. من مدتها بود گوشتی در جهت رسیدن به انتهای این قوس و در جهت حفظ موازنه قوای خود معمول می داشتم و حقم بود که پله آخرین نردبان را در کشور خود لمس کنم، در آن شرایط خواه ناخواه مجبور بودند وزنه را به نفع من متمایل کنند. من خود درک می کردم آن مرد لایقی هستم که همه شرایط به نفع من دگرگون گردد. فکر اینکه روزی قهرمان کشور و یا احتمالاً قهرمان جهان شوم، خجالتم می داد. اصلاً من در این مورد کمتر فکر می کردم چون جرات آن را نداشتم فکر کنم و پس از آن نتیجه بگیرم که فکر بچگانه ای بود و نباید با یاد آن دلخوش بود. 9 سال پیش در یک مسابقه تقریباً با اهمیت دوم شدم من هنوز برای وزن ششم دو کیلو کم داشتم.
من فاصله بین عنوان دومی و قهرمانی را رقم بزرگی می دانستم یک راه بسیار دشوار و طولانی، تقریباً مثل تفاوت مقام وزارت و رتبه مستخدم جزء. اما وقتی که در سال 1329 صاحب مقام "وزارت!" اگر دیدم متوجه شدم که هیچ کاری نکرده ام و چیزی هم به من اضافه نشده و فقط بر تعداد رفقایی که به من سلام می کردند، اضافه گردیده است. من و قمر مصنوعی؟ من فقط یک مرتبه شوروی ها را پشت سرگذاردم اما آنها سه بار اول شدند. از سال 1951 الی 56 من در طرف راست کرسی در آنجا که مدال نقره تقسیم می کنند و با خط سیاه لاتین رقم دو بر روی آن نوشته شده است قرار داشتم در حالی که شوروی ها همیشه نیم متر بلندتر از من می ایستادند و موقعی که از آن بالا می خواستند مدال خود را دریافت دارند کاملاً قوز می کردند، من همیشه در فکر این بودم آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شد تا آقای رییس بتواند نوار را به گردنم بیاویزد؟
* قهرمان شدم، اما بر مغزم اضافه نشد
دیگر دلم نمی خواست قهرمان کشور شوم می خواستم به همه آنهایی که به من می خندیدند و تمسخرشان گوش مرا پر می کرد بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد، من دیگر بااین اندیشه عذاب نمی کشیدم اما دایم گمان می بردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی پرتاب کرده اند!! من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل می پنداشتم. به خیال من آرزو کردن مقام قهرمانی جهان و رسیدن به آن مثل این بود که کسی ادعا کند من می خواهم "قمر" به کره ماه بفرستم! اما در ملبورن جای من و مدال من با شوروی ها عوض شد و من هم مثل "کولایف" برای گرفتن طلا کاملاً "دولا" شدم. اما همین که از کرسی به پایین پریدم متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکرده ام.
تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدار گشت این بود که من دیگر خود را حقیر نمی شمردم، آن حقارتی که چند سال قوز آن را به دوش می کشیدم از وجودم رخت بربسته بود. من فقط یک مدال طلا دارم (1956) یک سال بعد به استانبول رفتم اما این بار نه در وزن ششم و نه در وزن هفتم بودم بلکه چشمم به دنبال کسی بود که خیلی بیشتر از من مدال داشت. آن شخص "حمید کاپلان" نام داشت که اهل آنکارا بود.
متاسفانه من توفیق مقابله با او را نیافتم و در اثر کمبود وزن و نداشتن تجربه کافی مغلوب غولهای شوروی و آلمان شدم ولی خودم و همه اطرافیان خوب می دانستیم که من کمتر از آنها نبودم، در آن سال کاپلان اول شد. پس از مسابقه حسین نوری که چندین سال در وزن هشتم کشتی میگرفت و به آن غولان می باخت در گوشم گفت: "داش تختی حالا میفهمی چاکرت حسین چی می کشه"...
او راست میگفت، اما من مشقت فراوانی نکشیده بودم ولی خوب فهمیدم که نباید به این زودی ها قدم به وزن هشتم نهاد.
پیروزی کاپلان و مغلوبیت من چیزی از غرورم نکاست چون من مدعی او شده بودم نه او...
این شکست را هم مثل همان سالی که در توکیو به وسیله پالم سوئدی ضربه شده بودم تصور کردم. چون واقعاً هم همینطور بود چه در سال 1954ژاپن و چه در 1957 استانبول در هر دو نوبت، چیزی از دست نداده بودم اما در صوفیه پر من ریخت و من پرهیاهوترین و ناراحت ترین دوران حیاتم را در آنجا گذراندم.
تا قبل از المپیک ملبورن پنج بار از کشتی گیران جهان به زحمت شکست خوردم. در سال های 51 و52 در هلسینکی و در فستیوال ورشو به ترک ها و شوروی ها باختم و در جای دوم قرار گرفتم. ورشو آخرین شکست من از شوروی ها بود تا آنجا من بودم که می خواستم بر کرسی آنها سوار شوم اما از المپیک ملبورن به بعد آنها به دنبال من می دویدند تا عنوان قهرمانی را از من پس بگیرند به همین جهت من بایستی توجه کافی می کردم و آدم با دقتی می بودم در حالی که چنین نعمتی مانند یک معادله مجهولی" در وجودم ناپدید گردید و من با اشتباهات مکرر خود در صوفیه موفق نشدم آن معادله ای را که رد رگ و پوست من ریشه دوانیده بود، حل کنم و بدین ترتیب عنوانی که با تحمل مصایب فراوان نصیب من گردید از دست دادم اما حالا فکر نمی کنم با از دست دادن آن عنوان هیچ هستم.
همین که من از سکوی دومی به راحتی به پایین آمدم تا "آلبول" در جای پای من قدم گذارم و تا از آن بالا! خود را به زمین پرت نکند دیدم هیچ چیز از من کم نشده است. مثل ملبورن می مانم، همچنان که آلبول شبیه زمستان سرد مسکو یخ کرده بود همان یخبندان مسکو و باکو.
چرا، در خارج از تشک همه خیال می کنند ما بر خلاف انسان های دیگر هستیم، راه رفتن، خوابیدن، غذا خوردن ما خارق العاده است، در صورتی که این موضوع فقط برای آدمیان خارج از تشک صدق می کند و بس. من و او مثل مسکو، مثل تهران با هم دست دادیم و صورت هم را بوسیدیم و باز هم از تشک خارج شدیم. اکنون خوب توجه کنید من برای این حریف سرسختم چه نقشه یی کشیده ام؟ و برای مسابقات جهانی چه کار می خواهم بکنم؟
* پایه مطمئنی بودم
چندین سال پایه های کرسیای را تشکیل میدادم که شورویها و فقط یک بار ترک ها بر روی آن جای داشتند. همیشه بالای کرسی از آن آنها بود و من پایه یی بودم. یک پایه محکم که هیچ گاه سکوی افتخار را از سستی خود نمی لرزاندم.
در سال 1951 که به هلسینکی رفته بودیم هنوز شوروی ها نمایش کشتی خود را آغاز نکرده بودند و فقط ما با ترک ها به خصوص با سوئدی ها جنگ داشتیم، در فنلاند من فقط به حیدر ظفر ترک باختم. هلسینکی نخستین سفر من بود و حالم در هواپیما بیشتر از همه خراب بود.
سال بعد که المپیک 52 در هلسینکی برگزار می شد شوروی ها با یک گروه کشتی گیر غریب قدم به میدان المپیک نهادند و جو خود را آغاز کردند در آنجا همه از آنها وحشت داشتند.
آن سال شوروی ها جانشین ترک ها شدند اما من نفهمیدم برای چه جانشین حیدر ظفر نشدم و شخص دیگری که اهل مسکو بود مدال طلا گرفت. امتیاز من و رقیب روسی ام مساوی بود. من او را یک خاک کردم. در خاک به پلش بردم اما او سگک مرا رو کرد و در سه دقیقه آخر کشتی هم که قصد درو کردن او را داشتم او پاهایش را بالا کشید و خاکم کرد. اگر قانون امروز می بود من و او مساوی بودیم اما دو بر یک شوروی ها از من بردند.
این دومین مسافرتم به خارج و دومین دیدارم و از شبه جزیره سرد و آرام اسکاندیناوی بود.
در سال 1953 که مسابقات جهانی در ایتالیا برگزار شد ما شرکت ننمودیم، من از این عدم شرکت تاسفی نمی خورم، در ایتالیا مسابقات خیلی آسان تمام شد و تقریباً قحط الرجال بود.
پس از هلسینکی وزن من 95 کیلو شده بود یعنی 25 کیلو بیشتر از روزی که شروع به تمرین کشتی کردم. من مجبور بودم برای اینکه خودم را به کلاس ششم کشتی برسانم حداقل 12 کیلو کم کنم. این برایم خیلی دشوار مینمود.
شبهای توکیو مثل روزهای مرطوب صوفیه سرنوشت شومی را برای من ساخته بود که خود من هم غافل بودم. در ژاپن من عنوان خود را از دست دادم، عنوانی که در آن زمان دلخوشی من بود. من در توکیو 79 کیلو بودم.
از "پالم" بی نهایت وحشت داشتم حتی میترسیدم به او حمله کنم در حالی که راحت خاک میشد.
او به محض سرشاخ شدن با من دو دست مرا از انتها بغل کرد و تا خواستم خود را از بدن سفید و پشم آلود او رها سازم او با فت پایی مرا پایین برد و پس از اینکه میخواستم برخیزم یک چوب قرمز رنگ را دیدم. این چوب به وسیله داوری که لباس سفید به تن کرده بود و علامت پرچم کره بر سینه داشت به هوا بلند شده و پیروزی پالم را اعلام میداشت. در آن سال پالم مدال طلای المپیک داشت. چه مدال بیوفایی که حتی با شکست دادن من هم، برایش وفا نکرد. در شش دقیقه اول من به قصد زیر گرفتن به او حمله کردم. کولایف خیمه زد و خاکم کرد، در خاک رو کردم. این تنها فعالیت من و او بود. قضات مسابقه دو بر یک رای دادند.
به کولایف مدال طلا و به من مدال نقره تعلق گرفت. بلغاریها، مصریها و لهستانیها حریفانی بودند که به وسیله من ضربه شدند، اما کولایف جوان بلغاری را با امتیاز برد.
حریف بلغاری آن زمان را در صوفیه دیدم که در لژ تماشاچیان نشسته بود.
او پس از وزن کشی [...] به من داد و گفت: تو علاوه بر اینکه همشهری من "سیراکف" را شکست میدهی شانس داری که مدال طلا بگیری.
سرنوشت پالم و کولایف شبیه هم بود. مثل سوئدیها، شورویها هم ما را به مسکو دعوت کردند. اما تفاوت من در شوروی این بود که در آنجا هیچ نداشتم در صورتی که در شوروی مدال نقره با من بود.
کولایف در باکو به من باخت و این باخت در مسکو هم تکرار شد. در باکو یک مرتبه در شش دقیقه اول و در مسکو هم در سه دقیقه آخر خاکش کردم.
در نخستین شب مسابقات کشتی ایران و شوروی، شورویها جوانی را برای مقابله با من به میدان فرستاده بودند که آلبول نامیده میشد، نخستین آشنایی من با او در میان توفانی از شادی بی حد و حصر مردم بود، وقتی که آلبول را دیدم هنوز موهایش به خوبی نریخته بود. او شبیه دخترانی مینمود که برای بخشش از درگاه خداوند نزد کشیش میروند، هیچگاه چهره متحیر و امیدوار کننده او را فراموش نخواهم کرد.
وقتی که او دست مرا فشرد احساس کردم گرمی فراوان در وجودش میجوشد، چهرهاش انسان را وادار به نوازشش کرد نه جنگ، من اگر جای او میبودم هیچگاه صورتم را به خاطر کشتی پیر نمیکردم، او شبیه مریم عذرا بود که هیچ گناه نداشت...
اما همین مریم عذرا که در مرحله اول گمان میبردم "توفیق" خودمان او را به راحتی مغلوب میکند درس بزرگی به من داد که در زندگیام تاثیر فراوانی داشت. او با آن قیافه، بی تفاوتش با آن دهانی که هیچگاه برای تکلم باز نمیشود به من آموخت که برای ... روزی "رنج" انتهایی ندارد و نیروی جوانتر که سر به گریبان برده است هر آن علم تهدید خود را بر میافرازد.
او به خیز اول من که برای زیر "یک خم" بود چنان پاسخ داد که یاد آن باعث رنجم میشود.
وقتی که یک پایش را بغل کردم بدنم را دیدم که به دور دستهایی که هنوز عضلاتش جوان بود و به چشم نمیخورد حبس گردیده است و تا خواستم خود را از آن زندان خلاص کنم پلی رفتم و سه امتیاز به او دادم، گیج شده بودم و بی حد افسرده؛ آن بچه که هنوز در خانه خود برای یک آبنبات گریه میکرد در اواخر کشتی مغلوب شد و من مثل کسی که قصد دارد قربانی خود را با لبان تشنه سر ببرد در وسط تشک زمینش زدم. چه کار چندش آوری ... او نفسش مثل اتوبوسی بود که ما را از مسکو خارج میکرد و بر فراز کوهها دایم خاموش میشد او در همان خاموشی و در حالی که چشمهایش [...] سرخ شده بود نزد مادرش رفت تا لباسش را به تن کند، قیافهاش به خصوص چشمانش بی نهایت به چشمان من در توکیو شباهت داشت.
پس از آنکه به اتفاق نزد من آمدند از من تشکر فراوان کردند. مادرش میگفت مواظب این بچه من باشید او خیلی به شما علاقه دارد!!
در مسکو من به او یک قلم خودنویس هدیه کردم و او به من یک کلاه داد، کلاه او 50 روبل ارزش داشت آن شب نخستین شب آشنایی من و آلبول بود.
یکی از خادمین حرم امام رضا (ع) میگوید: آخرین باری که تختی به مشهد آمد از خادمین حرم خواهش کرد پس از خلوت شدن حرم به او اجازه دهند چند دقیقه در حرم باشد. مسئولان با درخواست تختی موافقت کردند و آن شب شاهد صحنهای بودم که واقعا مرا متأثر کرد. مرحوم تختی تنها وارد حرم شد و حدود 15 دقیقه کنار ضریح به راز و نیاز پرداخت. چراغهای حرم خاموش بود و من گوشهای منتظر بودم که تختی کارش تمام شود و در را ببندم. آن مرحوم در حالیکه دو دست خود را محکم به پنجره ضریح داشت و صورتش را به آن چسبانده بود به شدت میگریست، ناله میکرد و میگفت: یا امام رضا، من، غلامرضا، غلام تو هستم. هر چه دارم از تو دارم، کمکم کن. درمانده شدم تا حالا آبروی مرا حفظ کردی نگذار در میان مردم بی آبرو شوم. به من روحیه و توان بده تا بتوانم همیشه در خدمت مردم باشم. تو خیلی چیزها به من دادی. باز هم به کمکت نیاز دارم، ناامیدم نکن.
* خاطرات تختی به نقل از کیهان ورزشی