روزنامه اعتماد در شماره امروز خود گزارشی از محله خاک سفید تهران منتشر کرده است.
یزدان مردای در گزارش خود نوشته است:
«مستقيم...؟»
«سوار شو...»!
«خاك سفيد چه جور جاييه آقا؟»
«اينجا؟ بهترين جاي دنياس! تگزاسه! اروپاس! اصلا هركس ميخواد آببندي بشه، اول بايد بياد اينجا! اينجا منطقه آزاده ديگه»!
و پياده كه ميشدي، سوغات بهترين جاي دنيا را روي پيشانياش ميديدي؛ جراحت باريكي از ضرب چاقو...
اينجا خاك سفيد است، جايي كه ضخامت يك ديوار تنها مرزي است كه قمارخانه را از نماد امنيت جدا ميكند. همسايگي حيرتانگيزي كه هم نشان از ترس دارد و هم زور. ترسناكتر آنكه در اين قرابت ديوار به ديوار، رد پاي غربتيها آشكارا ديده ميشود. گروهي كه تصور ميشد 14 سال پيش و همزمان با تخريب خانههايشان توسط نيروي انتظامي، به تمامي از اين محله كوچ كرده باشند اما حالا نه تنها چنين اتفاقي نيفتاده بلكه پراكندگيشان در سطح محله، بر معضلات گذشته نيز افزوده است. بازگشتي كه بيش از هر چيز اين موضوع را اثبات ميكند كه «خاك سفيد» امنترين نقطه براي بزهكاري بوده و هست. محلهيي كه با سرانه مسكن 5/5 مترمربع براي هر نفر بستري مناسب براي انواع انحرافات اخلاقي است. نزاع و درگيريهاي هر روزه نيز محصول اين مزرعه آفتزده است؛ آيينهيي از «خاك سفيد» كه دورنمايي جز اين را به تصوير نميكشد كه «اگر خاك سفيد به حال خود رها شود، اين بار غربتيها تمام آن را فرا ميگيرند».
آغاز سفر
هجوم بيوقفه مسافران به ايستگاه پاياني، يادآور خاطره دلهرهآور مدير سراي محله خاك سفيد و تصويري از محله، قبل از تخريب سال 79 است كه مو بر بدن سيخ ميكند:
«من سال 76 سرباز بودم. تو يكي از اون روزا عروسي برادرزادهام بود. من و همسرم براي كادوي عروسي يه سرويس چيني دوازده نفره خريديم. اون زمان قيمت اين سرويس چيني 60 هزار تومن بود. اون رو پشت وانتمون گذاشتيم. براي رفتن به خانه برادرم بايد از وسط محله غربتيها رد ميشديم خيابونا دستاندازي شديد داشت. من اولين دست انداز رو رد كردم اما تو دست انداز دوم احساس كردم يه چيزي از پشت وانت پريد بيرون اما چون محله ترسناك بود اصلا پياده نشدم ببينم چي بود. وقتي به خونه برادرم رسيديم، اومديم جعبه رو از پشت وانت برداريم كه يكهو ديديم وانت خاليه! ما چون از محله غربتيها رد شده بوديم مطمئن بودم كه كار، كار غربتيهاست. به برادرم گفتم ميرم و جعبه رو پس ميگيرم. همه ترسيدن و گفتن نرو، تو رو ميكشن. اما وانت رو روشن كردم و به همون جايي رفتم كه احساس ميكردم چيزي از وانت بيرون پريده...» فريادهاي ميوه فروشاني كه در ورودي متروي فرهنگسرا ايستادهاند امان خيال نميدهد! فريادهايي كه با هوار رانندگان بيشماري كه در ورودي مترو توقت كردهاند همراه ميشود تا گستره اين ناحيه، از كوهسار تا جواديه و از حكيميه تا تهرانپارس را در چشم بر هم زدني در ذهن ما حك كند. تعدد تاكسيها و سواريهاي ايستاده مقابل مترو آنقدر زياد است كه باورش سخت است اين همه نانآور خانواده، از يك جا ارتزاق ميكنند اما اين فكر مجال كوتاهي براي جولان مييابد چرا كه كارمند مترو حجم مسافران ايستگاه فرهنگسرا را «به 30 هزار ورودي و 90 هزار خروجي» در طول روز تقسيم ميكند. رانندگان پيوسته داد ميزنند، روزي خود را بر ميدارند و بهانهيي دوباره براي تشكر از خدا مييابند.
محلي براي آرامش
از ميان خيابانها و مياديني كه نام بلندشان حنجره رانندگان را ميآزارد، مقصد خود را مي يابيم. در ميان عجله مردمي كه از فضاي تاريك مترو بيرون جستهاند، سيماي «فرهنگسراي اشراق» بيش از هر چيز ديگري دلبري ميكند و اين پلههاي پل عابرند كه وصال يار را نصيبمان ميسازد. محوطه داخلي فرهنگسرا، فضايي سرسبز و دلنواز دارد و در اين رنگآميزي خلاقانه، تنديس «شهابالدين يحيي سهروردي» مشهور به «شيخ اشراق» با صلابت خودنمايي ميكند. «فرهنگسراي اشراق» از پارك، كتابخانه، سالن تئاتر و مركز همايش بهرهمند است اما در بين همه اينها، اين آرامشاش است كه مردم را به سوي خود جذب ميكند. البته اين آرامش سبب از ياد رفتن ناآراميهاي خاك سفيد نشده چرا كه هنوز «افتخار به لات منشي» و «اهميت كارهاي فرهنگي و لزوم آمدنش به اين محله» نقل زبان بيشتر مردمي است كه از آرامش بوستان لذت ميبرند. نگهبان فرهنگسرا هم كه همهچيز را «خوب» ميداند، قصد انكار اهميت «آمدن امكانات بيشتر به خاك سفيد» را ندارد. دل كندن از آرامش فرهنگسرا كار سادهيي نيست اما چون مقصد جاي ديگري است، اين اتفاق ميافتد.
ورود به خاك سفيد
در چشم برهم زدني تاكسي پر ميشود و راه ميافتد. راننده كمربند ايمني را روي خودش ولو ميكند و مدام به زباني ناآشنا چيزهايي ميگويد و ميخندد. وقتي پايش را روي گاز ميگذارد، تصوير پي در پي ماشينها كنار ميرود تا بار ديگر سيماي «فرهنگسراي اشراق» ظاهر شود. راننده كه در امتداد خيابان ميراند، ريز و درشت منطقه معلوم ميشود. از خانههاي مردم كه سبك ساخت و سازشان قديمي است و تفاوت آشكاري با خانههاي نقاط همجوارشان دارند گرفته تا چاله و چولههاي خيابان. سطلهاي زباله آهني هم به وفور ديده ميشوند اما باز هم حجم زيادي از زبالهها را روي زمين ريختهاند. مغازهها خود را با بنرهاي بزرگ به عابرين معرفي ميكنند اما اين آگهيها سادهتر از آنند كه اكنون در غوغاي تبليغات سراغ داريم. ميوهفروشي، سوپرماركت، مكانيكي و سمساري بنرهايي هستند كه بيش از همه به چشم ميآيند. اما در اين بازار كسب و در آمد، قفسهاي چند طبقه پر از مرغهاي زنده كنار خيابان بيش از هر چيزي ديده ميشوند. ماشينهاي سنگين نيز سيماي منطقه را به تمامي تحت تاثير خود قرار دادهاند. ماشينهايي كه اهالي خاك سفيد، تنها رانندگان آنها هستند و صاحبان اين ماشينها، خود در محلههاي بالاي شهر زندگي ميكنند. راننده سپيد موي همچنان، ميخندد و ميراند. او شرايط منطقه را «خيلي خوب» ميداند چرا كه باور دارد در محل زندگياش «همهچيز هست». آسمان، در دفتر حضور و غياب خورشيد، سر به غروب ميساييد و ما حالا به مقصد رسيدهايم. درست مثل مدير كه وقتي به محله غربتيها رسيده، ماشين را خاموش كرده و براي لحظاتي منتظر مانده است: «بعد از چند دقيقه يه خانم به من نزديك شد و از من پرسيد اينجا چي ميخواي؟ من گفتم يه دست ملامين واسه خونوادم گرفته بودم كه گويا بچههاي محله شما به شوخي اون رو برداشتن! البته تو اون جعبه سرويس ملامين نبود، من براي اينكه ملامين ارزونتر از چيني بود به اونا اينجوري گفتم. زن به من گفت چقدر ميدي تا بگم كي اون رو برداشته؟ گفتم پنج هزار تومن ميدم. وقتي پول رو به زن دادم فقط اشاره انگشتش رو ديدم كه پسر جوان
16 – 15 ساله قوي هيكلي رو نشون ميداد. رفتم پيشش و گفتم: ما يه چيزي پشت وانت داشتيم كه بچههاي شما به شوخي برداشتن. پسر گفت: چقدر ميدي جاش رو بگم؟ گفتم: پسرخوب! من هم اگه بخوام ميتونم مث تو رفتار كنم البته اين رو الكي گفتم چون واقعا ميترسيدم! خلاصه گفت ميدونه جعبه پيش كيه ولي پنج تومن ميخواد. منو به يه سالني برد كه پر از دود بود و تو اون فقط سراي رو به پايين ديده ميشد. يكي تزريق ميكرد، يكي مواد ميزد، خلاصه بد اوضاعي بود. تا حالا تو عمرم اونقدر نترسيده بودم...»
حرارت سكوت
گرماي هوا بار ديگر رشته افكار را پاره ميكند اما اين گرما هرگز به اندازه حرارت تنور نانواييها نيست. نانواهايي كه دسترنجشان، گرچه هر روز مهمان سفرههاي مردم خاك سفيد است اما گويي خودشان چندان تمايلي به بيان خواستههايشان ندارند. زير لب با يكديگر حرف ميزنند اما چيزي بروز نميدهند. تا اينكه يكي از شش نانوا، از سوزاندن خواستههايش در تنور سكوت صرف نظر ميكند و زمزمه «همه دنبال مشكلات خودشانند» را زينت نان تافتوني ميكند كه روي پيشخوان مياندازد و زمزمه «همه كارگرند، زحمت ميكشند» كه به سختي و از لابهلاي موجي از واژههاي غريبه به گوش ميرسد.
بياعتنايي به محيط زندگي
«غربتيها كه پيش از تخريب سال 79 در يك جا جمع شده بودند، الان كمتر شدهاند اما در هر حال در سطح محله پراكندهاند. اينها ميآيند و شبانه زمينهاي بيصاحب را ديوار كشي و بعد با بنگاهيها ساخت و پاخت ميكنند و آن را به اين و آن ميفروشند، بدون سند.» اين ادعاي چند نفر از ساكنين محله است. چشم بچرخاني تابلوهاي مشاور املاك را بيش از هر چيز ديگري ميبيني. در بنگاهي، دو جوان با چهرههاي خندان نشستهاند. نگاهمان كه در هم افتاد باب سخن باز شد اما يكي از آن دو از همان اول راهش را جدا كرد كه «من مال اينجا نيستم.» اما ديگري كه نيازي به انكار نميديد، گفت: «اينجا همهچيزش خوب است، خوب...» اما ارتباط غربتيها و بنگاهيها به مذاق هيچ كدامشان خوش نيامد. «هركه گفته، بيخود كرده، اين قضيه مربوط به 20 ساله پيشه». ياد خاطره مدير ميافتم كه ميگفت: «وقتي وارد سالن شديم مرد خشني كه سبيل بلندي هم داشت جلو اومد و با لحن بيادبانهيي پرسيد اين كيه؟ تزريقيه؟ من ديگه زبونم بند اومده بود و نميتونستم چيزي بگم ولي اون پسر گفت نه، هيچ كاره است. دوباره پرسيد پس كيه؟ ماموره؟ پسر اين بار جواب داد نه عمو! جعبه مال آقاست! مرد سبيل بلند با عصبانيت داد زد برو گمشو! بسته، مسته كجاس! بعد با كف دست محكم به سينه من زد و منو هل داد به سمت در سالن. عقب عقب رفتم و سرم محكم خورد به برجستگي روي در و شروع كرد به خون آمدن...» گرچه آن دو جوان بنگاهي اين خاطره را نميشنيدند اما با اين حال سكوت بر آنها نيز حكمفرما شده بود. بعد از لحظاتي دوباره نگاهي به بيرون انداختند و خندهيي به بلنداي بياعتنايي سر دادند. بياعتنايياي كه خود عاملي جدي در گسترش هرج و مرج و رشد آسيبهاي اجتماعي است. آسيبهايي كه دليل اصلي انواع شرارتهايي است كه از اين منطقه سر بر ميكشد و «وجود پنج، شش خلافكار در هر خيابان» را نقل زبان پيرمردي ميكند كه در «پارك آزاده» به دور دستها خيره شده است.
خانوادهها، معتادان و . . .
حالا هوا كاملا تاريك شده و اينجا خيابان 22 بهمن است. همان خياباني كه در گذشته، محله غربتيها و پاتوق انواع و اقسام جرايم و انحرافات اخلاقي بود و حالا به «پارك گلشن» ختم ميشود. با عبور از كنار خانههاي مردم بار ديگر نماي قديمي ساختمانها تكرار ميشود، ساختمانهايي كه حتي پاركينگهاي 15 – 10 متريشان هم به اجاره كساني درآمده است كه سقفي براي زندگي نداشتهاند. نمايي كه يادآوري ميكند «خاك سفيد، محل پخش مواد مخدر بوده و هست و اين تصور كه با تخريب منازل غربتيها، اين محله پاك شده اشتباه از آب درآمده و با پراكنده شدن غربتيها در جاي جاي محله، معضلاتي از اين دست دو چندان شده است.» در اكثر خانهها، نيمه باز است و باد، پردههاي آويزان ورودي خانهها را تكان ميدهد. با عبور از كنار پدري كه در پيادهرو، چند سيخ كباب را روي منقل باد ميزند، دو زن و يك مرد كه قليان به دست، زندگيشان را دود ميكنند و دختر بچهيي كه تمامي اين لحظات را در خاطره خود ثبت ميكند، چهره «پارك گلشن» زير نور ضعيف چراغهايش نمايان ميشود. پاركي كه فضايي سرسبز، چند وسيله ورزشي، نيمكت، دو تاب و چند سرسره دارد. ساعت از 9 عصر گذشته وهنوز خانوادههايي در پارك مشغول بازي با كودكانشان هستند. خانوادهها در پارك تنها نيستند و مجموعهيي از معتادان و بزنبهادرها هم در كنارشان ديده ميشوند. چند جوان كه در گوشهيي از پارك، قليان را همچون معشوقهيي به آغوش كشيدهاند، سه مرد قويهيكل روي يكي از نيمكتها نشستهاند و با آب و تاب فراوان از كتككاري چند لحظه پيششان ميگويند. دو ولگرد كه توان راه رفتن ندارند در پارك پرسه ميزنند اما پدر و مادرها با اين دليل كه
«پارك روشن است و نور كافي دارد» و « اين افراد كاري با ما ندارند» به سادگي از كنار اينها ميگذرند. ماشين گشت نيروي انتظامي هم كه در اين چند ساعت، بيشتر از دو، سه بار سر و كلهاش آفتابي نشده بود، اين بار هم با چراغهاي خاموش ميآيد و بي اعتنا، عبور ميكند.
احساس عدم امنيت در بين مردم
«گلشن» با بازار ميوه و تره بار، سالن ورزشي سرپوشيده، سراي محله و پارك مجموعهيي است كه پس از تخريب خانههاي غربتيها و در چند سال اخير ساخته شد تا نمادي از ساخت و ساز شهري و تلاشي در راستاي بهبود وضعيت زندگي مردم اين محله باشد اما با اين حال محله خاك سفيد از حداقل امكانات شهري بي بهره است. عدم امنيت را هم ميتوان با چرخي كوتاه در كوچه پس كوچههاي خاك سفيد، به راحتي ديد. مردم اين محله براي محافظت از اتومبيلهايشان يا آنقدر آنها را نزديك ديوار پارك ميكنند يا در طول شبانهروز مدام به آنها سر ميزنند و خواب را بر چشمان خود حرام ميكنند. در سكوت شب، خونابهيي كه جلوي مغازه مرغ فروشي بر زمين ريخته ياد برجستگي روي ديوار و مخمصهيي كه مدير در آن گير كرده بود را دوباره زنده ميكرد. اما گويي مدير به انتهاي خاطرهاش نزديك ميشد:
«وقتي ديدم كه اوضاع اين جوري شد برگشتم به طرف گفتم آقا چقدر شما آدم با شخصيتي هستيد! اصلا شخصيت فقط برازنده شماست تو اين دنيا! يه مقدار كه اوضاع آروم شد دوباره گفتم كه من كارگرم و ندارم و از اين حرفها. طرف پرسيد: چند خريده بودي؟ گفتم 30 هزار تومن. گفت: خب، پولش رو بده تا بهت برگردونم! با تعجب گفتم من قبلا خريدمش! جواب داد: حالا بچههاي ما زحمت كشيدن و اين جعبه رو از پشت وانت شما برداشتن، اگه ميافتادن زمين و ميمردن اونوقت تو پول خونشون رو ميدادي؟! گفتم ببخشيد، نميدونستم ولي اگه ميفهميدم حتما نگه ميداشتم! گفت آهان، حالا شدي بچه خوب...»
زحمتكشان در هجوم آسيبهاي متعدد
ساعت از 10 شب گذشته و آخرين قطار خط صادقيه، تا لحظاتي ديگر از ايستگاه فرهنگسرا حركت ميكند. سكوت شب كه گهگاه با صداي بلند باند اتومبيلها و اگزوز دستكاري شده موتوسيكلتها تكه تكه ميشود، ياد خانمي را زنده ميكند كه ميگفت «ما اينجا، شبها خيلي دير بشود، تا ساعت 10 ميتوانيم بيرون بمانيم، بعد از آن خطرناك است» و اين حرف يقينا توصيهيي دلسوزانه بود! در بازگشت، ياد شش نخ سيگاري كه دستان دختر بچهيي را پر كرده بود و ميرفت تا سرمايهيي را دود كند، ياد مردي كه در تاريكي شب، در انتظار ذرهيي افيون زندگياش را ميباخت و ياد نالههاي زني كه معصوميت را ميشكافت، آزاردهنده، ميآمد و ميرفت و پيوسته هشدار ميداد كه شايد «اكثر مردم محله خاك سفيد، كارگر و سر به زير باشند اما هيچ تضميني نيست كه در هجوم آسيبهاي اجتماعي متعدد و كمبود خدمات اجتماعي و رفاهي فراوان، سر به زير و زحمتكش باقي بمانند».
پايان سفر
آخرين قدمها در محله خاك سفيد با پايان خاطره مدير همراه ميشد. آنجا كه نفسي تازه كرد و گفت: «خلاصه از من 20 هزار تومن گرفت و بعد به نوچههاش گفت: بستش رو بهش بديد، بره گم شه، آشغال! بعد با اون پسري كه با من بود جعبه رو پشت وانت گذاشتيم اما تا اومدم ماشين رو روشن كنم دوباره اون پسر گفت كه آقا چقدر ميدي تا دوباره تا دم در اونجايي كه ميخواي جعبتو ببري كسي نيايد برش داره؟! پنج تومن دادم و اونم با يه چوب پشت وانت نشست؛ تا انتهاي محله غربتيها. آدمهاي زيادي اينجا هستن كه از اين خاطرهها دارن. اتفاقا همين چند روز پيش بود كه احساس كردم يه بار ديگه، تو روز روشن، چند تا غربتي رو همين حوالي ديدم...»