مرتضی پاشایی پس از مقاومت دلیرانه در برابر بیماری مهلک سرطان ، سر انجام از میان مان رفت . او در برابر بی اخلاقی های چند روز گذشته و بالاگرفتن شایعه ها ، همیشه صبور بود، لبخند می زد و البته امیدوار بود تا باز به روی صحنه بیاید و با تشویق هواداران اش ، بخواند .
او با همه ی غم هایش ، سرانجام پس از شنیدن مرگش از زبان دیگران ، غمی دیگر بر غم هایش اضافه شد ، غمی که سنگین تر از بقیه می نمود. غمی به نام غم " بازی با احساسات یک جوان30 ساله " !
او با چندین غم ، تسلیم حقیقت مرگ شد :
1- غم دوری از بستگان و هواداران .
2- غم دوری از دنیای حیرت انگیز موسیقی
3- غم دوری از جوانی
اما چهارمین غم او ، خصوصاً در دقایق آخر ، بسیار او را آزرد :
« غم ِ بازی با احساسات لطیف یک خواننده و خانواده ی اش "
از وقتی که خبر درگذشت او منتشر شد ، همگی ناراحت هستیم اما آیا به فکر ناراحتی او ، قبل از مرگ نیز بودیم ؟!
آیا ما که ادعای دوست داشتن او را داشتیم ، موفق شدیم که با دوری از فضای شایعه و امید دادن به او ، حد اقل غمی بر غم هایش نیفزائیم ؟
آیا او که آن همه ترانه خواند و از عشق گفت ، اسیر عشقِ بی عشقی ما نشد ؟
آیا صحیح بود که در بستر بیماری ، خبر فوتش را به او برسانیم ؟
آیا دوست داشتن ما کامل بود ؟ آیا واقعاً او را دوست داشتیم ؟!
چرا به خود اجازه دادیم تا دلش را برنجانیم و برای کسب شهرت یا لذت خود ، او را زود تر از موعد به ملک الموت بسپاریم ؟ چرا عکس اش را منتشر کردیم ؟
چه خدمتی به او کردیم !!
او برای مان سرود زندگی خواند و ما ، برای او سرود مرگ !
آیا کسانی که ادعای دوستی شان ، گوش فلک را کر کرده ، حاضر اند برای او یک فاتحه نثار کنند؟ یا خیرات دهند ؟
آیا حاضر اند موسیقی و ترانه های تولید شده ی او را از مراکز مجاز تهیه کنند و از نسخه های کپی شده ی غیر مجاز استفاده نکنند ؟!
دوست داشتن ، مسئولیت ها دارد که ما گاهی آن را فراموش می کنیم !
نویسنده : حسین مازوجی ، همدان