سال ۱۳۳۶ شهر دامغان شاهد
ولادت کودکی بود که «مهدی» نام گرفت، تا هدایتگر خیل عظیمی از جوانان و نوجوانان
این سرزمین باشد. دیری نپایید که خانواده اش عزم تهران کرده و در محله جنوب شهر،
زندگی پرمعنویتی را آغاز نمودند. هر چه از دوران تحصیلش میگذشت، نبوغ و استعداد
فوق العاده او بیش از پیش خودنمایی میکرد.
و اما شهادت
با توجه به دستگیری برخی از سران منافقین در شهریور ماه ۱۳۶۰، قرار بود آن فرقه ضاله، سوم مهرماه غائلهای به پا کنند که به دلایلی تجمعات آنها شکل نگرفت و در پنجم مهرماه آشوبهای خیابانیشان را در بسیاری از خیابانهای محوری تهران به راه انداختند و بخشهایی از شهر را مختل کردند. شهید رجب بیگی با مشاهده شلوغیهای غیرطبیعی خیابان ـکه از ساختمان جهاد در خیابان قدس شاهد آن بود ـ عزم خانه نموده و سلاح کمری خود را برداشت تا عازم مبارزه شود. مهدی قیام و جهاد را تنها در حوزه فرهنگ و هنر نمیدانست، بلکه مجاهدی بود که در لبیک به ندای ولیّ زمان، مقابل گلولههای خصم هم میایستاد و در کارزار مبارزه مسلحانه نیز حضوری فعال داشت.
از آنجایی که سران منافقین نیز همچون فعالان مذهبی آن دوران، غالباً از دانشجویان بودند و مهدی نیز بارها و بارها در نشریات مختلف علیه منافقین، مطالب و تحلیلهای متقنی نوشته بود، در مسیر برگشت شناسایی میشود و توسط منافقین کوردل به درجه رفیع شهادت نایل میگردد و در بهشت حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ (قطعه ۲۴ ردیف ۹۷ شماره ۴) حیات طیبه اخروی خود را آغاز مینماید تا مزار پاکش در دنیای ما جا ماندگان، زیارتگاه شاگردان و همرزمانش شود.
بخشی از وصيت نامه شهيد مهدي رجب بيگي
«خدایا، تو میدانی که چه میکشیم، پنداری که چون شمع ذوب میشویم، آب میشویم ما ازمردن نمیهراسیم، اما میترسیم بعد ازما ایمان را سر ببرند و اگر نسوزیم هم که روشنائی میرود و جای خود را دوباره به شب میسپارد، پس چه باید کرد؟
از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند وهم باید بمانیم تا فردا شهید نشود، عجب دردی چه میشد امروز شهید میشدیم و فردا زنده میشدیم تا دوباره شهید شویم.
آری، یاران همه به سوی مرگ رفتهاند در حالی که نگران «فردا» بودند. خدایا نکند وارثان خون این شهیدان در راهشان گام نزنند؟ نکند شیطانهای کوچک با» خون» اینان» خان» شوند؟ نکند» جانمایه»ها برای «بیمایهها» ی دون «سرمایه» مقام شود. نکند زمین» خونرنگ» به تسخیر هواداران «نیرنگ» در آید...
نکند شهادت آنها پایگاهها «دنائت» آنها بشود؟ نکند میوه درخت» فداکاری» اینان را «صاحب ریا کاری» بچیند؟ نکند جنگ یارانمان به چنگ «فرنگی مسلکان» افتد؟ نکند» خونین کفنان» در غربت بمیرند تا «خویش باوران غرب» کام گیرند؟
خدایا! ماندن چه قدر دشوار است و در غربت زمین، بییار و یاور حضور داشتن، همانند غیبت است. انگار که کمرمان شکسته و زنجیر درد، دستهامان را بسته و غم در سینهمان نشسته است. ما از نبودن یارانمان رنج نمیبریم، بلکه از بودن خویش در رنجیم!... ما میدانیم که آنها زندهاند و ما مردهایم».
صوتیهایی که در ادامه میشنوید یادداشتی از وی در خصوص «روزهای پیروزی انقلاب اسلامی» و «میرویم تا خط امام بماند» است که با صدای دلنشین دانش آموز ابوالفضل اردشیر خوانده شده است. (برگرفته از سایت morabbee.ir)