در سالروز فتح خرمشهر بر آن شدیم که بخشی از خاطرات یکی از همین جاهلان به نام «سرهنگ عراقی صبار فلاح اللامی» را در خصوص همین فتح و پیروزی مرور نماییم؛ تا شاید به بزرگی این پیروزی پی ببریم و بدانیم که به حق «خرمشهر را خدا آزاد کرد» و البته موید مدعای اول ما نیز خواهد بود. او میگوید: «بسیاری از رفتارها و کردارهای من در صحنههای مختلف جنگ، نه بر اساس ضابطه و قانون، بلکه به طور دلخواه و برخاسته از هواهای نفسانی و شیطانیام بود، که از جمله آنها میتوان به اعدام تعدادی از اسرای ایرانی و تیرباران گروهی از غیر نظامیان در آغاز تجاوزمان به ایران اشاره کرد که به دستور من انجام شد».
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از خاطراتش در خصوص فرار از خرمشهر است.
وقتی به سرتیپ ستاد حمد الحمود تلفنی اطلاع دادم که ایرانیها به مواضع ما نزدیک شده و با تصرف جبهه راست خرمشهر، بندر را تحت کنترل خود درآوردند، تلفن را بر زمین کوبید و با غیرت هر چه تمامتر شروع به گریستن کرد! نیروهای ایرانی داشتند به سمت ما پیشروی میکردند. وضعیت در حال تغییر و تحول بود. از دور، ندای «یا قائم آل محمد» را میشنیدم. در آن لحظه مأیوسانه میکوشیدم، نیروها را در مواضع خود تثیبت کنم؛ نیروهایی که کاملا خود را باخته بودند. یکی از نیروهای جیش الشعبی در نزدیکی سنگر من بود.
ـ سلام علیکم قربان!
ـ علیک السلام
ـ قربان میخواهم خودکشی کنم، میخواهم امشب بمیرم!
ـ چرا؟
ـ مگر این صداها را نمیشنوید قربان؟! آنها دارند میآیند! آنها مرگ را به بازی گرفتهاند.
ـ بله، صداهایشان را شنیدهام.
در آن شب زمین از شدت خروش نیروهای ایرانی به خود میلرزید. هر کس که تسلیم میشد، شانس بزرگی داشت. آن شب، شب بسیار سختی بود. کشته شدن نیروها یکی پس از دیگری؛ انفجار سنگرها و انبار مهمات؛ پراکنده شدن ترکشهای مواد منفجره، صحنههایی بود که هر لحظه در برابر چشمان ما اتفاق میافتاد. در چنین شرایط و لحظات دشواری، فرمانده لشکر از ما میخواست که مقاومت کنیم و میگفت: ببین عزیزم صبار، گردان تو باید در موضع خود بماند و تو از تمام امکانات خود برای بازداشتن فراریان استفاده کنی!
ـ فراریان، منظورتان چیست قربان؟
ـ منظورم کسانی هستند که سنگرهای خود را رها میکنند. من به تو اختیار کامل میدهم هر کس را قصد فرار از مواضع خود دارد، اعدام کنی.
من به چشم خود میدیدم که سربازان خود را آماده فرار از سنگرهایشان میکنند. با خود میگفتم: «بیخیال صبار، فکرش را هم نکن، امشب تمام اوضاع به هم خواهد ریخت، آنها (ایرانیها) میآیند تا ما را از شهر بیرون برانند». در کنار من، سروان مفتاح معاون گردان، ایستاده بود. خسته و هراسان به نظر میرسید. رو به او کردم و گفتم: «چطوری ابوفلاح؟!»
ـ والله امشب اوضاع خیلی نگران کننده به نظر میرسد قربان!
ـ از کجا فهمیدی؟
ـ حمله این بار آنان با حملات گذشته فرق میکند.
آن شب، خرمشهر از همه سو در محاصره قرار گرفته بود و از هر طرف، صفیر گلوله و توپ به گوش میرسید. شهر به خاطر حجم بسیار زیاد گلوله باران، یکپارچه غرق در نور و روشنایی شده بود و کار میرفت که یکسره شود و این شهر آغوش خود را روی نیروهای ایرانی بگشاید. سروان مفتاح در دل خود بر این وضعیت ناسزا میگفت. خواست چیزی بگوید؛ اما سخنش را بلعید. عضلات چهرهاش تکان میخورد. از چشمانش فریاد التماس برمیخاست؛ گویی میخواست به من بگوید: زمینه را برای برگشتنم به پشت جبهه فراهم کن. سرانجام نتوانست خواستهاش را پنهان کند و خطاب به من گفت: «میخواهم با حیلهای قانونی فرار کنم».
از علائم چهرهاش متوجه منظورش شدم؛ اما با گرفتن ژستی آمرانه به عنوان فرمانده گفتم: «من هر افسری را که بخواهد فرار کند، اعدام میکنم. کاری خواهم کرد که افسران و سربازان، بر چنین روزی افسوس بخورند» و بدین ترتیب، با هشدار دادن عواقب وخیم فرار از جبهه، منظور خود را به او فهماندم. او وقتی دید با خواستهاش موافقت نشد، دست از پا درازتر به سنگر گردان بازگشت و شروع به داد و فریاد کرد. فهمیدم که سروان مفتاح میخواهد خود را با حقه و کلک از این مهلکه نجات دهد. او با به راه انداختن داد و فریاد، تظاهر به دیوانگی میکرد. در این حال سربازان فریاد کشیدند: «سروان مفتاح دیوانه شده است...».
نزد او رفتم. از حرکاتش فهمیدم که این کار او نیرنگی بیش نیست تا ما را بفریبد. دستور دادم تمام افسران و سربازان از مقر خارج شوند؛ من ماندم و او. به او گفتم: «ببین سروان، اگر به وضعیت طبیعی و عادی خودت برنگردی، با فرمانده تیپ و فرمانده لشکر تماس میگیرم.» او در حالی که سعی میکرد اشکهایش را پنهان کند، به گوشهای از اتاق رفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد؛
ـ آخر قربان، میخواهم از این شهر فرار کنم!
ـ به کجا؟
ـ به جهنم!
پوزخندی زدم و گفتم: «فکرش را نکن. به زودی اولین نفری خواهی بود که به آنجا میروی!»
لحظات به سختی سپری میشد؛ لحظات تسلیم شدن در برابر مرگ. سرهای جدا از بدن، خبر از امر مهمی میدادند. جسد سرهنگ ستاد قیس عبدالواحد العبیدی، معاون فرمانده تیپ ۶۰۱، متلاشی شده بود. منظره وحشتناکی بود و حکایت از مرگی زبونانه داشت. زمین خرمشهر، در آن شب دوشنبه، در زیر قدمهای ما آرامش نداشت. دوستم سرهنگ عبدالحسین ثامر در گوشم گفت: «خوش به حال فراریان و نجات یافتگان!» با خنده گفتم: «فکر نمیکنم بتوانیم نجات پیدا کنیم.»
هر چند در ابتدای عملیات، نیروهای ما مقاومت شدیدی نشان دادند، حملات وارده از جانب غربی، نیروهای مقاومت کننده را از بقیه نیروها جدا ساخت و عدهای نیز تسلیم شدند. سرهنگ احمد زیدان التکریتی، فرمانده عملیات، از صحنه نبرد گریخت و وارد یکی از میادین مین شد. سرتیپ ستاد ضیاء توفیق مخفیانه از صحنه عملیات گریخت؛ اما در یکی از قایقها، او را مجروح یافتند. هواپیماهای عراقی به بمباران نقاط تجمع ایرانیها در عمق مواضعشان و در منطقه بندر پرداختند؛ اما در همین حال، توپخانههای ما، گلوله باران مواضع خودی را از سر گرفتند که در نتیجه آن، سرگرد عبدالعزیز شکاره، یکی از نزدیکان سرلشکر عبدالزهره شکاره، کشته شد.
در این وانفسا کوشیدم با لطایف الحیل و نیرنگ و فریب و ظاهر سازی، از این مهلکه بگریزم؛ اما در عین حال بهانه به دست اطرافیانم ندهم؛ چون من در سخنرانیها و صحبتها، خودم را یکی از مدعیان پر و پا قرص دفاع و فداکاری در راه میهن وانمود کرده بودم. در حالی که به سمت شط العرب (اروندرود) میدویدم، چیزی را به یاد آوردم و آن «خدا» بود! آری، من در حالی که در یک قدمی مرگ فرار گرفته و در وضعیت دشوار و خطرناکی بودم، به یاد خدا افتادم. در حالی که به طرف رودخانه میدویدم، بیسیم چی همراهم گفت: «قربان، فکر نمیکنم بتوانید به رودخانه برسید.» با قاطعیت و اطمینان خاطر گفتم: «تو کارت نباشد؛ من از اباعبدالله استمداد کردهام».
این اولین باری نبود که دچار چنین دوگانگی و تناقض رفتاری میشدم؛ بلکه در طول عمرم بارها چنین اتفاقی افتاده بود. من که فردی آلوده، شراب خوار، فاسد و گمراه بودم هر وقت دچار مشکلی میشدم، دست به دامن مطهر آن برگزیدگان الهی میشدم و اینک که آخرین لحظات عمرم را در برابر چشمانم میدیدم، از آن بزرگواران یاری خواستم و ظاهرا آنها نیز مرا نومید برنگرداندند.
در همان حالی که میکوشیدم خود را از مهلکه نجات دهم و فرار کنم، خاطرهای دردناک از ذهنم گذشت؛ خاطرهای از یک پیرزن اهوازی که به هنگام ورودمان به خرمشهر، در برابر تانکم ایستاد و با خواهش و التماس از من خواست که خانهاش را بر سرش ویران نکنم و ادامه داد: «اگر نجابت و مردانگی داشته باشی، این کار را نمیکنی.» من ایستادم و پشت سر من، ستون نظامی متوقف شد؛ اما فورا صدای فرمانده تیپ بلند شد:
ـ سرهنگ صبار چرا ستون ایستاد؟
زبانم بند آمد. نمیدانستم چه بگویم. ناچار به دروغ گفتم: «قربان، منتظر رسیدن بقیه تانکها هستم!»
تانکها که رسیدند، به طرف خانه آن زن حرکت کردم. در سر راه، هر چه درخت و گیاه و موانع دیگر بود، زیر شنیهای تانکها نابود و تخریب شد. پس از مدت کوتاهی، خانهها و از جمله خانه آن پیرزن ویران و با خاک یکسان شد. در آن روز، نفیر انفجار گلولهها با گریه پیرزن در هم آمیخته بود. ما از هیچ گونه جنایتی در خرمشهر فروگذار نکردیم؛ حتی مسجد جامع این شهر نیز از فسادکاریهای ما در امان نماند. در واقع برای هیچ انسان با وجدان پاک طینتی تحمل چنین اعمال زشت ممکن نبود. در آن هنگام، من در درونم حس میکردم که وضع به این منوال نخواهد ماند.
وقتی سرلشکر ستاد اسماعیل النعیمی مطمئن شد که حتی در آخرین سنگرهای مانده نیز مقاومت بیفایده است، دستور عقب نشینی لشکر ما را صادر کرد؛ آن هم عقب نشینی نامنظم و بدون تجهیزات و مهمات و صرفا برای نجات خودمان، به گونهای که در تلگرام دستور نیز چنین آمده بود: «عقب نشینی کنید... قهرمان، کسی است که خود را نجات دهد!»
در آن لحظات آتش و خون که همه فرماندهان و هم قطارانم کشته شده بودند، خود را تنها احساس کردم. در این حال برای نجات خود از آتش بیامان ایرانیها، دستگاههای بیسیم و با سیم را از کار انداختم، درجه و لباسهایم را کندم و تنها با یک شورت خود را به اروندرود انداختم. یکی از سربازان در کنار من، به گمان اینکه من یک سربازم و نه یک افسر، با خود میگفت: خدا صدام را لعنت کند، خدا افسرانش را لعنت کند که ما را فریب دادند و پایمان را به جنگ کشاندند.
منبع: (برگرفته از کتاب ماموریت در خرمشهر ترجمه مهرداد آزاد)