شاید اگر نوام چامسکی، فیلسوف و زبانشناس معاصر، می خواست مثل دکارت حرف بزند به جای «می اندیشم؛ پس هستم!» میگفت: «قمه میکشم؛ پس هستم!»
در میان هیاهوی سیاستپیشگان، همیشه، در متن صریحِ واقعیتِ اجتماع، اتفاقاتی میافتد که از چشم تماشاگران پنهان میماند. گویی، اساساً، این بخشی از طبیعت ماست که آنچه را که در برابر دیدگانمان قرار دارد نبینیم. یکی از آن اتفاقاتی که دیدیم و ندیدیم، چندبار قمه کشیدن در یکی از شهرهای ایران است؛ شهری با مردمانی خونگرم، مهربان و میهماننواز.
مگر می شود؟ هم مهربانی و هم قمهکشی؟ اما شده است. آن هم نه یک مرتبه که چند مرتبه. بر سر چه چیزی و چرا؟ بر سر امور متفاوت؛ اما چرایش درست مسألۀ این یادداشت است.
هر کس که در این عصر ارتباطات و سرعت، خبر قمه کشیدن یک شهروند ایرانی را شنیده باشد، به قاعده، بر خود لرزیده است؛ غصهای خورده است و دریغایی گفته است و مذمتی روا داشته است بر آن که در این روزگار کار را به قمه رسانده است و جز با ضربۀ قاطع و کشندۀ این آهن سرد و برا نتوانسته است به خواستۀ خود برسد.
قمه، دقیقاً، کارش این است: به پایان رساندن کار برای آن که بالایش برده است. اما این اتفاق فقط در ذهن قمهکش میافتد. در عوض، در متن واقعیت، از پی این تدبیرِ و اقدامِ تلخ، حوادث تلختری سر بالا میآورد و رخ مینماید. این را تجربۀ بشری به ما میگوید. هم از این رو، برای جستن چارههایی کمهزینهتر و عقلانیتر، انسانها قواعد و قوانینی پدید آوردند و نهادهایی ساختهاند و به مرور زمان آنها را اصلاح کردهاند و ارتقا بخشیدهاند. هنوز اما این قوانین، قواعد و نهادها را میتوان کارآمدتر و مفیدتر کرد. با این همه، بسیاری از باشندگانِ کنونیِ کرۀ زمین به این امور تن دادهاند و از اقدامات فردی و شخصی میپرهیزند؛ درست به دلیل توجه به تجربۀ بین نسلیِ بشری.
نوام چامسکی اما اگر باید بگوید: «قمه میکشم؛ پس هستم!»؛ دلیلش را بیشتر باید در حوزۀ اندیشه، سیاست یا روابط بین دولتها جست. اینجاست که ما هنوز بدوی رفتار میکنیم و کارمان به قمهکشیدن میرسد.
از آخر که بیاغازیم؛ درنگی کوتاه در نحوۀ تعامل دولتها در این روزگار ما را ره به این دغدغه میبرد که چرا دولتهای مدرن، پس از این همه ادعا دربارۀ عقل و عقلگرایی، هنوز و همچنان بر طبلِ خشونتِ صریح میکوبند و برنامهریزی و تلاش بسیار به خرخ میدهند تا به حذف یکدیگر از صحنه روزگار برسند؟ و عملاً، نهادهای بینالمللی هم در خدمت این هدف قرار دارند. آیا تجربۀ فردی انسانها هنوز وارد صحنۀ تعامل دولتها نشده و انسان مدرن نتوانسته است دولتهایی پدید آورد که در عمل، و نه ادعا، از قمه کشیدن دست بردارد و به قواعد و قوانینی تن دهد که هزینۀ کمتری داشته باشد رسیدن به خواستهها و احقاق حقوق؟
وخامت قمهکشیدن در عرصۀ سیاست داخلی کشورها کمتر از مورد قبلی است؛ اما اوضاع در اینجا هم چندان مساعد نیست. سیاستمداران مجبور به حذف همدیگرند. صندلیهای قدرت مشخص و محدود است. گویی چارهای جز حذف نیست. در این زمینه اما تجربۀ بشر کهنتر است. این است که قواعد و قوانین و ساختارهایی هست و در نتیجه هزینۀ رقابتها کمتر و کمتر میشود عصر به عصر. و البته، پیداست که وضع کشورها یکسان نیست؛ ولی قاعدۀ «حذف به هر قیمتی» در اغلب موارد صادق است. گو این که در برخی موارد این حذفکردنها به صراحت، وضوح و خشونت فیلم «پدرخوانده» نیست.
در حوزۀ اندیشه، وضع از عرصۀ سیاست کمی بهتر است. روزی فقط دانشمندان و متفکرانی چون سقراط یا ابن سینا به محدودیت دانش خود اشراف داشتند و از سر صدق میگفتند که: «همیدانم که نمیدانم». حالا بسیاری کسان هستند، حتی، در میان مردمان عادی که دریافتهاند امکان و شعاع دانستن و دانشاشان بسیار محدود است. این است که تن میزنند از جدل و منازعه و مناظره. میدانند که که هستند. این دستاورد کمی نیست. اما مانده تا برفِ زمین آب شود. حالا کو تا همه دریابیم که امکانات وجودیمان برای دانستن بسیار اندک است. تا آن زمان صبر باید کرد و تماشا قمه کشیدن انسانها را در عرصۀ بینالمللی، سیاستکاری و اندیشهورزی.
اگر مسأله را ملی کنیم، شاید بتوان گفت که عرضۀ «گفتگوی تمدنها» خوب است؛ بسیاری را خوش میآید، اما این میتواند طرحی برای آینده باشد. علیالحساب آنچه در متن واقعیت در جریان است «ستیز/برخورد تمدنها»ست. از رویای آیندۀ گفتوگومحور که بیرون بیاییم با واقعیتِ تلخ و سختِ ستیز و رقابتِ خشونتآمیز است که روبروییم. بنای دولتها بر جنگ است و دوستیها در این چارچوب است که شکل میگیرد. هر دولتی که بنای تعاملش را بر چیزی غیر از این بگذارد، فقط امکانات و فرصتها را نشناخته و تعاملات بینالمللیاش را بر مبنای اشتباهی بنیاد نهاده است. بنیاد روابط بین دولتها بر جنگ است. این گزاره، تلخ است؛ اما محضِ واقعیت! کاش بنای روابط دولتها بر گفتوگوی دوستانه بود؛ اما دریغا که چنین نیست. بنا بر جنگ است جنگ!
بنا بر این، دولت ما باید نقشۀ جنگ تمدنها را دریابد و دوستی، تعامل، رقابت، و جنگ خود را بر این اساس طرح بریزد. کاش میشد فقط به دوستی فکر کرد و بنای روابط با دولتها را فقط بر آن گذاشت؛ اما دریغا که چنین نیست.
در حوزۀ تفکر و سیاستورزی هم به گونۀ دیگری حکایت ما به همین قرار است. ما انحصارطلب و بنیادگراییم. همه. و جز به حذف رقیب نمیاندیشیم. «دیگری» برای ما بیمعنا است؛ فقط «من». دیگری باید چون من فکر کند و همچون من سیاست بورزد. فقط. وگرنه باید حذف شود. البته، تغییر ما کلید خورده است. داریم به سمت ترسیم قواعد و قوانینی برای رقابت با یکدیگر حرکت میکنیم. منتها تازه راه افتادهایم.
اگر آنچه را که گذشت بپذیریم، علیالحساب همه در کار قمهکشیدنایم و تا زمانی که ما انسانها به وقت اندیشیدن و عمل سیاسی بر روی یکدیگر قمه میکشیم، به قاعدۀ «رطبخورده، منع رطب کی کند»، بهتر آن است که قمهکشان در عرصههای دیگر را ملامت نکنیم و به خاطر بیاوریم که خود نیز درین زمینه سررشته داریم. چارهای اگر لازم است، نخست باید برای خود بیندیشیم.