در مقطعی که حرارت افشای مصادیق جعل و کپی آثار هنری بالا گرفته، یکی از شاگردان «مرتضی ممیز» تصویرگر و طراح شهیر ایرانی، گمانه زنیها درباره جعل و کپی آثار هنری توسط این هنرمند را تایید کرده و یک مصداق مشخص در این ارتباط ذکر کرده که نشان میدهد بالاترین سطوح هنری کشورمان نیز درگیر این معضل است.
به گزارش «تابناک»؛ کپیکاری آثار هنری حتی برای یک استاد برجسته -مشروط به آنکه اطمینان داشته باشد ماجرا لو نمیرود و به اعتبارش ثلمهای وارد نمیشود- میتواند امری وسوسه کننده باشد و حقیقت آن است که برخی اساتید مطرح و برخی چهرههای ماندگار گرافیک ایران نیز از گزند این وسوسه در امان نماندهاند و شنیدهها درباره آنها، اکنون با مصادیق روشنی همراه شده است.
«مرتضی ممیز» یکی از چهرههایی است که در این زمینه در معرض اتهام بود و به خصوص در چند سال اخیر که دسترسی به آثار گرافیک سایر ملل از طریق اینترنت سهل الوصول شده، مقایسه برخی آثارش با آثار دیگر هنرمندان بینالمللی حکایت از کپی نعل به نعل داشت. با این حال برخی، حتی این کپیها را نیز مصداق رفتار غیرحرفهای این استاد برجسته تصویرگری و طراحی کشورمان تلقی نمیکردند.
حال احمدرضا دالوند شاگرد مرتضی ممیزی روایتی تکان دهنده از چنین کپیبرداریهایی نقل کرده که در ویژه نامه نوروزی شرق منتشر شده است. دالوند چنین روایت میکند: «در مهر یا آبان 1368 بود یعنی هنگامی که جریان بازسازی و اصلاحات اقتصادی در اتحاد جماهیر شوروی با شعار «پرستروییکا» و جریان اصلاحات اجتماعی با شعار «گلاسنوت»ها، طومار اتحاد جماهیر شوروی را در هم پیچیده بود و زمینه را فراهم ساخته بود تا آمریکا پس از چند دهه جنگ سرد علیه اردوگاه سوسیالیسم بتواند با تکیه بر این دو شعار اتحادیه جماهیر شوروی را تجزیه کند.
در بحبوحه آن ماجرای جهانی، نشریه آدینه هم به سیاق بسیاری از نشریات جهان، در بخشی سیاسی به ماجرا «پرستروییکا» و نقش میخائیل گورباچف و بوریس یلتسین و تجزیه پنهاورترین کشور جهان یعنی اتحادیه جماهیر شوروی پرداخته بود.
روزی سیروس علی نژاد سردبیر آدینه، من را فراخواند و گفت: «میخواهم طرح جلد این شماره را به استادت مرتضی ممیز سفارش بدهم» و افزود: «خودت با ایشان تماس بگیر و طرح جلد را سفارش بده...» و پاکتی که حاوی اطلاعاتی درباره پرستروییکا بود به دست من داد تا به مرتضی ممیز برسانم.
سردبیر تاکید کرد که فقط 48 ساعت فرصت داریم و در غیر این صورت آگهی پشت جلد را از دست میدهیم. پاکت حاوی سفارش را با پیک مجله به دفتر ایشان که در آن زمان در خیابان پاکستان واقع بود فرستادم و تلفنی مطالبی را با استاد در میان گذاشتم، با این فوریت که آدینه ظرف 48 ساعت طرح روی جلد را میخواهد. ممیز پذیرفت.
دو روز بعد طرح جلد سفارش داده شده به مرتضی ممیز سر موقع به دفتر مجله و اتفاق سردبیر رسید. من بیخبر در اتاق کارم مشغول تصویرگری مقالات بودم. سیروس علی نژاد من را به سالن تحریریه فراخواند. خم شده بر میز کاری که پشت به آفتاب بود، همان طور که به انبوه کاغذهای روی میزش مشغول بود، گفت: «شما آخرین شماره مجله «اشترن» را دیدهای؟...» در پاسخ گفتم: نه.
در همان حالت که سرش پایین بود، کشوی سمت راست میزش را گشود و یک نسخه از آخرین شماره مجله اشترن را به دست من داد و در همان حال گفت: «روی جلد مجله اشترن را خوب دیدی؟» گفتم: «بله». گفت: «حالا پاکت ارسالی استادت را باز کن و ببین!...» پاکت را باز کردم و دیدم. در این لحظه بود که سردبیر بالاخره سرش را بالا گرفت و به من زل زد.
من دستپاچه نگاهی به جلد اشترن و نگاهی به طرح ممیز انداختم. نمیدانستم چه بگویم. طرح امروز مرتضی ممیز برای موضوع پروستروییکا به سفارش آدینه، همان طرح یکی دو ماه قبل مجله اشترن آلمان بود. فقط کلمات آلمانی را برداشته بودند و عناوین فارسی را جایگزین کرده بودند. سردبیر با کلمات فشرده و خیلی واضح رو به من کرد و گفت: «من فردا قبل از صبح از شما طرح جلد میخواهم. بحث هم ندارد!»
بلافاصله به سمت اتاقم رفتم. در پشت سرم شنیدم که علی نژاد با صدای بلند گفت: «به استادت بگو ما هم مجله اشترن را آبونمان هستیم.» وارد اتاق شدم. بدنم میلرزید. احساس احترام به استاد بزرگم مانع از گفتن چیزی میشد که با شرمندگی دیده بودم. شرم از گفتن کپیای که استادم مرتکب شده بود... با دفتر ممیز تماس گرفتم. خودش گوشی را برداشت. بعد از چند لحظه گفت: «چی شده؟ چرا لکنت گرفتی؟»
گفتم خیلی وقت نداریم. تا فردا باید طرح جلد جدیدی برای آدینه بفرستید. گفت: «مگر نرفتی دفتر مجله؟» گفتم: «از دفتر مجله زنگ میزنم». گفت: «اگر بپرسی سردبیر بهت میگه که طرح را فرستادم» گفتم: «سردبیر طرح را دریافت کرده بود و به من گفته که به شما بگویم که ما هم مجله اشترن را آبونمان هستیم.»
مرتضی ممیز کمی مکث کرد و گفت: «الان کی اونجاست؟ از کجا زنگ میزنی؟» گفتم: «کسی اینجا نیست. از اتاقم زنگ میزنم.» گفت: «کی میای دفتر من؟» گفتم این روزها که در اوج کار ماهنامه هستیم؛ هفته آینده حتماً میآیم. گفت: «تا فردا که اصلاً وقت ندارم. ببین میتوانی دو روز وقت بگیری؟» گفتم امکان پذیر نیست. گفت: «تو پسر خوبی هستی. شتر دیدی ندیدی. ببینم چکارش میکنی.»
به سردبیر گفتم که ممیز دو روز وقت میخواهد. سردبیر اصلاً گوش نداد و گفت: «خود دانی. من فردا تا قبل از 9 صبح کار را از شما میخواهم». چارهای نبود جز اینکه خودم دست به کار شوم. آن شب تا هشت سر کار بودیم. وقتی به خانه رفتم از اضطراب تا صبح نخوابیدم . از حدود ساعت 11 شب شروع به کار کردم. تصویر جلدی که برای موضوع تجزبه اتحاد شوروی کار کردم، ابر سرخی در حال باریدن بود که هر قطرهاش رنگی بود.
قبل از 9 صبح خسته و پف کرده کار را روی میز گذاشتم و رفتم تا استراحت کنم. چندی بعد که ماهنامه آدینه منتشر شد، در یک تماس تلفنی ممیز به من گفت: «کار قشنگی بود. از روی دست کی زدی؟» از شنیدن این اتهام خیلی دلم شکست؛ خیلی بییشتر از شرمندگی روزی که مقابل سردبیر نتوانستم از استادم دفاع کنم.»