حسین معززینیا منتقد سینما و همکار و داماد شهید مرتضی آوینی در سالروز شهادت این مستندساز برجسته و روزنامه نگار کشورمان، روایتی تلخ و متفاون از روزهایی را بیان که آوینی باب طبع برخی نبود و از تلاش برای حفظ آوینی در یک قالب خاص طی سالهای اخیر سخن به میان آورد.
به گزارش «تابناک»؛ سید مرتضی آوینی در بیستم فروردین سال 1372 و در دورانی که نگاهش به سینمای ایران و جهان و سایر وقایع آن دوران، با نقدهای شدیدی همراه شده بود، در حالی که منطقه فکه در حال بررسی لوکیشن فیلم مستند شهری در آسمان بود، بر اثر اصابت ترکش مین باقی مانده از دوران دفاع مقدس به شدت مجروح شد و به شهادت رسید.
درباره نگاه شهید آوینی به خصوص در واپسین سالهای حیاتش، روایتهای متفاوتی متکی بر شواهد متفاوت میشود؛ روایتهایی که در بسیاری از اوقات کاملاً با هم در تعارض است و باعث شده نتوان درباره نگاه این صاحبِ قلم و مستندساز برجسته به تعابیر واحدی رسید. خالق «روایت فتح» که اثرش بهترین منظومه تصویری درباره جنگ تحمیلی است، هر سال در این مقطع با خوانشهای تازهای نیز مواجه میشود.
اکنون حسین معززی نیا که از نزدیکترین یاران مرتضی آوینی بوده و داماد آوینی نیز محسوب میشود، یادداشتی نوشته که روزهای تلخ مرتضی را به تصویر میکشد؛ معززی نیا در این یادداشت چنین روایت میکند:
«آن روز، جمعه بود كه رفتي. بيستوسه سال گذشته. يك عمر است براي خودش. بيستوسه سال پيش، نمازت را كه خواندي، آفتاب كه زد، راه افتادي طرف رملهاي فكه. خورشيد آنقدرها بالا نيامده بود كه پا گذاشتي روي آن مين. و يك ساعت بيشتر نگذشت كه رفتی.
امروز هم جمعه است. دوباره جمعه است. يادآور آن روز نحس. «آنجا چه ميكرد؟» خيليها اين را پرسيدند وقتي خبر رفتنات را شنيدند. بعضيها جوابي پيدا كردند، بقيه جوابي ساختند. ما ميدانستيم آنجا چه ميكردي. براي ما غيرمنتظره نبود. رفته بودي چون تحمل «باكس»هايي را نداشتي كه فشارت ميدادند تا اندازهشان شوي. چند ماه بود افتاده بودند به جانت تا توي «باكس» جا شوي. زده بودي بيرون و اين، نگرانشان كرده بود.
روزهاي اول نصيحتات كردند و بعد تهديد، توهين و فحاشي كه آقاجان، برگرد توي باكس. ولي گوشات بدهكار نبود. آنقدر ادامه دادند تا نه فقط دفتر كارت و نه فقط ساختمان حوزهي هنري و ديگر ساختمانها، بلكه كل شهر برايت قفسي شده بود كه ميخواستند تويش بگنجي و تو تن نميدادي. كوتاه نميآمدي. اين كه آن روزهاي آخر نوشتي «اگر مقصد، پرواز است، قفس ويران بهتر...» شرح حال خودت بود.
رفتي توي آن بيابانها و خودت را در آن سكوت گم كردي تا بتواني دوباره نفس بكشي. نفسات بالا نميآمد آن روزها. حتي به زور آن اسپري و آن قطرهها و جوشاندهها كه دائم دم دستات بود. از شهر زدي بيرون تا حنجرهات باز شود. گلويت بسته نماند.
توی آن بيابان پرسه ميزدي تا قفس زمان را بشكني و متصل شوي به روزگاري كه آدمها بيرون از باكس زندگي ميكردند. آن مين، پيدايت كرد و قفس را شكست. به اراده خودت. خلاص شدي.
ولي عاشقان «باكس» دارند به كارشان ادامه ميدهند. همان روزها به مردم گفتند تو هميشه توي «باكس» بودهاي و چند صباحي غافل شده بودي كه خدا دستت را گرفت و نجاتت داد.
خانواده و اطرافيان و دوستانات را هم اره كردند، سابيدند و كوبيدند تا توي باكس جا بشوند و اگر ديدند نتيجه نميگيرند، باكس ديگري برايشان درست كردند و رويش نوشتند: اهالي نفاق و الحاد و جهالت و انحراف.
تو اما خلاص شدی. داغت به دلمان ماند، اما خلاص شدی مرد.»