بسياري مردم و خصوصاً جوانهاي نسل حاضر تصور خاصي از شهدا دارند. اينكه آنها هيچ اشتباهي در زندگيشان مرتكب نميشدند و انسانهايي فرا زميني بودند، اما حقيقت اين است كه شهدا هم مثل همه ما آدمها زندگي ميكردند، سركار ميرفتند، درس ميخواندند، عاشق ميشدند و... اما شهدا در يك جايي از زندگي مسير كمال را در پيش ميگرفتند و آنقدر در اين راه پايمردي ميكردند تا به سعادت شهادت دست مييافتند.
به گزارش روزنامه جوان، داستان زندگي شهيد علي جاويدپور از اين دست حكايتهاست. شهيدي كه دچار عشق زميني ميشود و حتي تصميم ميگيرد با دختر مورد علاقهاش فرار كند! ولي وقتي پايش به جبهه كشيده ميشود، با معني عشق واقعي آشنا ميشود. حسن جاويدپور، برادر شهيد كه خود از جانبازان شيميايي دفاع مقدس است، با صدايي گرفته با ما به گفتوگو پرداخت و راوي بخشهايي از زندگي شهيد علي جاويدپور شد.
خانواده رزمنده
ما يك خانواده شلوغ و پرجمعيت اما انقلابي و رزمنده داشتيم. 12 بچه بوديم كه از بين ما دو نفر جانباز شدند و دو نفر هم به شهادت رسيدند. علي و حسين دو برادر ديگرم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسيدند. حسين از من بزرگتر بود و علي از من كوچكتر. متولد سال 1345 بود. در زمان انقلاب فقط 12 سال داشت، ولي بسيار فعال و پر جنب و جوش بود. يك جورهايي از همان كودكي نشان ميداد كه در آينده آدم بزرگي ميشود. زبر و زرنگ و فعال و باهوش بود.
نوجوان كاري
علي تا كلاس نهم بيشتر درس نخواند. جمعيت خانواده زياد بود و پدرمان به تنهايي نميتوانست خرج ما را دربياورد. ما بيشتر اوقات پيش بابا ميرفتيم و با او كار ميكرديم. بابا كارهاي فني و تعميراتي انجام ميداد. جلوبنديسازي، كمك فنرسازي و... علي هم بيشتر تابستانهايش پيش بابا كار ميكرد. هم درس ميخواند و هم كار ميكرد. يك نوجوان كاري و زحمتكش در عين حال مسجدي و نمازخوان بود. دوست داشت بيشتر نمازهايش را در مسجد و به جماعت بخواند. يادم است وقتي كارمان پيش بابا تعطيل ميشد، همگي به خانه ميآمديم و دور هم غذا ميخورديم. علي اينطور جمعهاي خانوادگي را خيلي دوست داشت. آدم تكخوري نبود و با هم بودن خوشحالش ميكرد.
فصل عاشقي
برادرم 14 سال بيشتر نداشت كه عاشق دختر همسايه شد! آن هم چه عشقي كه نميتوانست آن را از ما مخفي كند. رك و راست به پدرم و برادر بزرگترمان گفت بايد برايم به خواستگاري برويد. من اين دختر را ميخواهم. خانواده دختر ميگفتند علي هنوز كوچك است. نه سربازي رفته و نه كار درست و حسابي دارد. ولي داداش پايش را توي يك كفش كرده بود كه الا و بلا اين دختر را ميخواهم. حتي تهديد كرد كه اگر با خواستگارياش موافقت نكنند، با دختر همسايه فرار ميكند! سن كمي داشت و سرش داغ بود. دختر خانم هم برادرم را دوست داشت. نهايتاً قرار شد دختر را نشانكرده علي كنيم و وقتي سربازياش تمام شد، رسماً به خواستگاري برويم و اين دو با هم ازدواج كنند. اما در همين زمانها اتفاقهاي ديگري براي علي افتاد.
فصل پرواز
حسين برادر بزرگتر ما اهل جبهه و جنگ بود. رفت و آمدهاي او به جبهه باعث آشنايي علي با راه و رسم رزمندگي شد. البته علي مايه جبهه رفتن را در وجودش داشت، فقط بايد به طريقي با اين مسير آشنا ميشد كه حضور حسين در جبهه كليد اين كار را زد. وقتي تصميم گرفت به جبهه برود، 15 سال داشت. اجازه نميدادند برود. شناسنامهاش را دستكاري كرد. رفت و وقتي برگشت آدم ديگري شده بود. حالا به عشق ماندگارتري فكر ميكرد. همان علي كه چند ماه قبل فقط از عشق آن دختر خانم دم ميزد، حالا عاشق جبهه و شهادت شده بود. برادرم 11 ماه در جبهه حضور يافت و نهايتاً در عمليات والفجر5 در بهمن ماه 1362 به شهادت رسيد. حسين برادر ديگرمان بهمن سال 61 آسماني شد و حالا هم كه علي به او ملحق ميشد. علي عشق زمينياش را با جديت دنبال ميكرد. وقتي با عشق آسماني آشنا شد، آن را هم با غيرت و حميت دنبال كرد تا اينكه به بالاترين درجه جهاد، يعني شهادت دست يافت.