به همت مسئولان معراج شهداي تهران با خانواده شهيد تازه تفحص شده جمشيد عباسي آشنا و با تنها فرزندش آرزو عباسي همكلام شديم. ابتداي مصاحبه از خانم عباسي پرسيدم: زمان شهادت پدر چند سال داشتيد؟ ايشان در پاسخ گفت: يك سال و نيم. با خود گفتم به خاطر سن و سالي كه در زمان شهادت پدر داشته، نميتواند پاسخگوي سؤالاتمان باشد. قبل از گفتوگو نگاهي به پروفايل دختر شهيد انداختم. ميان همه تصاوير، تصويري به چشمم خورد كه دلم را سوزاند. اين تصوير متعلق به مدتها قبل از شناسايي پدر بود. نقاشي كودكانهاي از يك مادر و دختر كه كنار هم ايستادهاند و به جاي پدر پلاكي كشيده شده است. گفتوگوي ما با اين دختر شهيد را پيش رو داريد.
در نبود مادرتان امروز شما راوي سالهاي انتظار و شهادت پدرتان هستيد. پيش از هر چيز ميخواهيم از مادر و پدرتان و همراه شدنشان بدانيم؟
مادر من زمان ازدواج 19ساله بود و پدرم 21 سال داشت. آنها دو سال و نيم بيشتر با هم زندگي نكردند. تنها فرزند اين خانواده هم من بودم. زماني كه پدر به شهادت رسيد من يك سال و نيم بيشتر نداشتم. مادر ميگفت در آخرين اعزام، پدر از خوابي برايمان گفت كه نويد شهادتش را ميداد. گفته بود: من در خواب ديدهام كه كليد بهشت را به من دادهاند، شما ديگر منتظرم نباشيد. من برنميگردم. اگر برگردم مطمئناً تابوتم برميگردد. اين آخرين جمله پدر به مادر بود كه به خواست خداوند محقق شد. پدرم من را به مادرم سپرد و در نهايت هر دوي ما را به خدا سپرد. گفتند هركس در حق دخترم ظلمي كند، فرداي قيامت بايد به من پاسخ بدهد.
تاريخ شهادتشان كي بود؟
پدر از اوايل سال 1366 به جبهه رفت و بعد از چند ماه حضور در روند اجراي عمليات كربلاي6 در تاريخ 26 شهريور ماه 1366به شهادت رسيد و مفقودالاثر شد.
از نحوه شهادتشان اطلاع داريد؟ چطور مفقودالاثر شدند؟
ما هرگز از نحوه شهادت بابا چيزي نفهميديم. حتي اين روزها كه پيكر ايشان تفحص شده، كسي لحظه شهادت بابا را برايمان نقل نكرد. اصلش را بخواهيد كسي از شهادتشان اطلاع نداشت. براي همين ابتدا به ما گفتند ايشان مفقودالاثر شده است. اينكه زنده باشند يا اسير يا شهيد مشخص نيست. خوب به ياد دارم زماني كه قضيه آمدن اسرا تمام شد، من در مقطع پيشدانشگاهي تحصيل ميكردم كه اعلام كردند با توجه به اينكه اسيري در دست بعثيها نيست، همه مفقودالاثرها جاويدالاثر هستند. يعني شهيد شدهاند اما در حال حاضر پيكري در دست نيست. تنها چيزي كه ما از آن عمليات ميدانيم، اين است كه عمليات كربلاي 6 به دلايلي لو رفت و پدر در محاصره و پاتك دشمن به شهادت رسيد.
و مادرتان يك عمر به انتظار نشست؟
بله، مادرم هيچ وقت به ازدواج فكر نكرد. سالها منتظر بازگشت بابا بود. مادر ميگفت من دوستش دارم. هيچ كسي نميتواند جاي او را برايم پر كند. يك بار من از روي كنجكاوي در حالي كه سن و سال زيادي نداشتم از مادرم پرسيدم: بابا يعني چي؟ مادرم بسيار ناراحت شد. اين را ميتوانستم به خوبي از چهرهاش بفهمم. مادر گفت: نميدانم بايد چه جوابي به اين سؤالت بدهم. يك بار هم در مدرسه يكي از دوستان اين سؤال را از من پرسيد و گفت: شما چه حسي به پدرت داري؟ گفتم: شما چه حسي به لمس كردن كره ماه داري، من هم همان حس مبهم را نسبت به پدر دارم.
پس مادرتان روزهاي سختي را تحمل كرده، چيزي از اين انتظار عاشقانه در خاطرتان هست؟
مادر من در اين مدت خيلي سختي كشيد. هيچ وقت با هيچ كلامي و با هيچ نوشتهاي نميتوانم سختيها و زحماتي را كه مادر در اين راه كشيد برايتان بگويم. من از اين انتظار عاشقانه يك خاطره دارم. با اينكه چهار سال بيشتر نداشتم براي هميشه در ذهنم حك شد. چهار سال بيشتر نداشتم. شنيده بوديم كه سري اول اسرا در حال ورود به كشور هستند و معاوضه اسرا با اسراي بعثي آغاز شده است. مادرم بدون اينكه بداند پدر قرار است بيايد يا نه، تمام كوچه و خيابان را آذينبندي كرد. چراغ زد و همه جا را نوراني كرد. ترتيب يك مهماني بزرگ را داد. كلي ظرف و ظروف، صندلي و ... سفارش داد. گوسفندي خريد و در گوشه حياط خانه بست تا زمان آمدن پدر جلوي پايش قرباني كند. به مقدار خيلي زياد برنج و گوشت و مواد خوراكي خريد تا زمان ورود بابا از مهمانهايش پذيرايي كند. به تصور اينكه با آمدن پدر، ما جشن بزرگي را برايش ترتيب خواهيم داد. كاروان اسرا پشت سر هم آمدند اما خبري از باباي من نبود. مادرم هر روز چادر به سر، دست من در دستش، قاب عكس بابا را برميداشت و خانه به خانه آزادهها ميرفت تا بتواند ردي از بابا بگيرد. عكس را به همه نشان ميداد و آنها با ناراحتي اظهار بياطلاعي ميكردند. در همه خانههايي كه اسرا آمده بودند، جشن و شادي بود. من هم با خود ميگفتم يعني كي ميشود باباي من بيايد و ما در خانهمان عروسي بگيرم. نيامدن بابا ميان آزادهها عذابي ديگر به عذابهاي مادر اضافه كرد. بابا نيامد و شش ماه تمام كوچه و خيابان آذينبندي بود. خانه شش ماه تمام پر بود از وسايلي كه مادر براي جشن ورود پدر تدارك ديده بود. گوسفند بيچاره هم در كنار حياط خانه منتظر بود. كسي جرئت نداشت ريسههاي چراغ را باز كند. مادرم بعد از اينكه كاملاً از آمدن بابا نااميد شد، آذينها را باز كرد. همه آنها را پاره كرد و ريخت زمين.
خودتان به دنبال بابا نگشتيد؟
مادرم بارها و بارها براي تشخيص هويت شهدا به معراج شهدا ميرفت. ديدن پيكر تكه تكه شده شهدا عذابش ميداد. متأسفانه از لحاظ روحي و رواني چيزي از ايشان باقي نماند. من دوست داشتم تا نشاني از بابا بگيرم. براي همين شروع كردم به پيگيري اينكه آيا ميتوانم بابا را پيدا كنم يا نه. از آنجايي كه پدر اعزامي نيروي زميني ارتش بود، با فرماندهان و مسئولان نيروي زميني صحبت كردم. مادرم كه متوجه شد من در حال پيگيري هستم و دارم به نتيجه ميرسم كه احتمالاً بابا به شهادت رسيده است، از من خواست كار را ادامه ندهم. قسمم داد و از من خواهش كرد و گفت ديگر دنبال موضوع نباش و پيگيري نكن. بعد از گذشت اين همه سال مادر نميخواست كه خبر شهادت بابا را بشنود. در صورتي كه قطعيترين احتمال بعد از گذشت اين همه سال خبر شهادت بود.
اما من به مادر گفتم: دوست دارم و اين حق من است كه بدانم چه بر سر پدرم آمده است. گفتم همه خانواده شهدا اكثرشان يك مزاري يا حداقل يادبودي در گلزارهاي شهدا و بهشت زهرا(س) دارند، وقت دلتنگي به مزار شهيدشان ميروند و درددل ميكنند. من حتي آن مزار يادبود را هم ندارم.
به مادر گفتم: بابا براي من شده يك قاب عكس كه روي ديوارخانهمان آويختهام . مادر در پاسخ همه اين حرفها و بيتابيهاي من گفت: من منتظرم بابا برگردد، دلم به اين خوش است، دلم نميخواهد پيگيري كني و خدايي نكرده به اين برسيم كه پدر شهيد شده و ديگر نيست و اينگونه شد كه پيگيري را رها كردم . از طرفي ميترسيدم كه وقتي به خبر شهادت پدر برسم مادر حالش خراب شود و تاب اين خبر را بعد از اين همه سال نداشته باشد. مادر هميشه ناراحت اين موضوع بود و ميگفت من دوست دارم بدانم كه بابا چطور شهيد شده است. اگر واقعاً بابا شهيد شده دوست دارم بدانم.
خوب به ياد دارم زماني كه پيكر شهيد حججي را ميخواستند به كشور بازگردانند مادر بيتاب بود. وقتي هم كه فيلمهاي ايشان از اسارت و شهادت منتشر شد، مادر گفت خدا را شكر اگر بابا شهيد شده ما در بيخبري هستيم و نحوه شهادتش را نميدانيم. وگرنه تا ابد بيش از اين عذاب ميكشيديم و ميسوختيم. دو سال پيش رفتيم تا تست دياناي بدهيم. وقتي رفتيم بسياري از خانوادهها را ديديم كه آمده بودند براي انجام همين آزمايش براي شناسايي عزيزانشان. ديدن اين همه خانواده كه شبيه هم هستند سخت بود . تلخ بود كه باور كنيم اين همه جوان رفتند و امروز خانوادههايشان اينگونه بيتاب بازگشتشان هستند.
بعد از حدود 30سال، خبر پيدا شدن بابا چطور به شما اعلام شد؟
20 دي ماه بود كه به مادر اطلاع دادند كه پيكر شناسايي شده و قرار است به آغوش خانوادهاش بازگردد. كمي بعد در حالي كه ما اصلاً تصورش را هم نمي كرديم نتيجه ديانايها آمد و پيكر پدر شناسايي شد . خوشبختانه بابا پيدا شد. بعد از سالها چشمانتظاري ، بعد از 30 سال فراق. آرامش روحي و رواني مادرم بعد از شناسايي پيكر پدر اصلاً قابل وصف نيست. وسايلي همراه پدر بود مثل قمقمه، خودكار، دو سكه، قاشق، آينه و شانه.
با وجود سن و سال كمتان در زمان شهادت پدر، بايد بابا را از پس خاطرات جسته و گريخته اطرافيان و مادر شناخته باشيد. ميخواهم از اين شناخت برايم بگوييد.
راستش را بخواهيد من آنقدر كوچك بودم كه واقعاً چيزي از پدر در ذهن ندارم اما آنچه امروز من را در كنار شما قرار داد تا اينگونه از پدر دلاورم برايتان روايت كنم، همان شنيدهها و خاطراتي است كه به گفته خود شما از پس خاطرات جسته و گريخته اطرافيان و مادر شنيده و در ياد سپردهام. براي من سخت است كه امروز و در زمان حال از افعال گذشته استفاده كنم اما شنيدهام كه پدري مهربان داشتم. مهربان و بخشنده و اين از بهترين و خاصترين شاخصههاي ايشان بود. وقتي از پدر برايم ميگويند روي اين دو ويژگي تأكيد زيادي دارند. واقعاً هم حقيقت دارد كه خدا خوبها را گلچين ميكند. نميگويم چون پدر من است اينگونه بوده است. نه، همه شهدا خوب بودند كه انتخاب شدند. ميخواهم بگويم پاسخ شما در رابطه با شناخت پدر و شاخصههايش در اين جمله خلاصه ميشود كه پدر حتماً انسان خوبي بوده كه خدا جانش را براي خود خريد و انتخابش كرد. پدر بعد از تشييع و خاكسپاري در امامزادهابوالحسن(ع) شهرري آرميد.
گفتوگو از: صغري خيلفرهنگ
این گفتوگو نخستین بار در روزنامه جوان منتشر شده است.